پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

معرفی و نقد " پرتقال خونی" در تک سایت

در این قسمت از نقد و بررسی رمان ، رمان پرتقال خونی نوشته پروانه سراوانی در سال ۱۳۹۴ در نشر آموت رو جهت معرفی و نقد انتخاب کردیم.
نازلی دلال اجناس دست دوم ثروتمندان است. او با داشتن همسری منفعل و بی‌اراده تصمیم به اداره کردن خانواده‌اش گرفته و با توجه به مخالفت‌های افراطی پدرشوهری سلطه جو، یک بوتیک لباس را نیز اداره می‌نماید. تصادفی او را در باغ پرتقال خانه نشین کرده، جایی که نازلی از کودکی از آن متنفر است. باغ برای نازلی هیولایی است که باید برایش پول خرج کند. زندگی مرتاض‌وارانه‌ خانه‌ پدری و همسر او را از باغ و مسائل جانبی‌ مربوط به باغ متنفر کرده است. خانه‌نشینی و مسئولیت‌های اجباری نازلی در باغ، باعث ایجاد تغییراتی در نگاه نازلی به باغداری می‌شود اما…

خلاصه:

نازی، مادری است که با مشکلات بسیاری دست و پنجه نرم‌ می‌کند؛ ایستادگی در برابر پدرشوهری مستبد و زورگو در کنار همسری معتاد و بی‌دست و پا، پیش‌درآمد مشکلاتی است که او باید با آنها سر کرده و در مقابل نگاه منتظر فرزندانش، سربلند باشد.

کلیت اثر:

پرتقال خونی در سال ۱۳۹۳ توسط نشر آموت به بازار عرضه شد. روند قصه و سرسختی‌های زن قصه در مواجه با مشکلات و تلاش او برای بهبود وضعیت زندگی، در شرایطی که مشکلات برخلاف خواست او حرکت می‌کنند، از این کتاب اثر متفاوتی ساخت و در نهایت هم توانست برنده جایزه رمان اول ماندگار شود.

طرح جلد و عنوان:

طرح جلد با فضای رمان پرتقال خونی و با عنوان به خوبی هماهنگ بوده و می‌توان گفت طرح و عنوان این مجموعه با هم دارای هم‌خوانی مناسبی هستند.

شروع قصه:

قصه با فضایی متفاوت شروع شده و مخاطب را به فضای رمان‌های خارجی می کشاند، اما به مرور و با توجه به نثر خوشخوان اثر، مخاطب به این سبک روایت خاص عادت کرده و در قصه غرق می‌شود.

روند قصه:

قصه پیرامون باغ پرتقال آبا و اجدادی متعلق به پدرشوهر نازی می‌گذرد، باغی که پس از وی، به فرزندان نازی خواهد رسید و نازی در ابتدای قصه از این باغ متنفر است؛ اما به مرور اتفاقاتی می‌‌افتد که او را به باغ وابسته کرده و حتی مسیر زندگی‌اش را به این باغ می‌کشاند؛ همه اتفاقات قصه، پیرامون این باغ می‌گذرد. مفاهیمی همچون خانواده، عشق، دوستی، محبت، وابستگی، وظیفه‌شناسی و… در این قصه بسیار مورد توجه قرار گرفته. اتفاقی غیرمنتظره و تلخ، به عنوان سنگ آزمون و خطای باغ مطرح شده و همه مسائل را تحت تأثیر قرار می‌دهد.
پیام‌هایی که در لابلای قصه به شکلی مؤثر، بجا و بی‌طرفانه گنجانده شده، پوئنی مثبت در روند قصه برای نویسنده محسوب می‌شود. موضوعاتی همچون مهاجرت، تجاوز به کودکان، سن بلوغ و… تأثیر بسزایی در روند قصه داشته و مخاطب را با خود همراه می‌کند.

نثر:

رمان پرتقال خونی نثری ساده و روان داشته و توانسته با یک ویراستاری خوب، تبدیل به قلمی پخته و یکدست شود.
پیرنگ قصه چندان محکم و استوار نیست، با این حال جذابیت قلم نویسنده باعث شده مخاطب با تعلیق قصه هماهنگ شده و جذب آن شود؛ یکدستی قلم و روانی روایت یکی از اصلی‌ترین عوامل کشش مخاطب به این قصه است.

شخصیت پردازی:

نازی شخصیت اول قصه است؛ زنی چاق، با روحیه‌ای جنگنده، اما به شدت فداکار و مسئول در قبال فرزندانش. داستان نازی، قصه زنی است که در اوج نیاز و خواسته‌هایش، باید بین خواسته‌های شخصی خود و نیاز و مصلحت‌اندیشی به خاطر فرزندانش، در مقابل کسانی که از ابتدای زندگی، چماق استبداد را بر سرشان می‌کوبند، بجنگد. نازی عاشق فرزندانش است، بهرنگ ۵ ساله، شیرین و عاشق باغ؛ و بهراد نوجوان و در سن بلوغ قرار دارد و با مشکلات آن دست به گریبان است؛ او به عنوان زنی که در مقابل زورگویی سایرین ایستادگی کرده و از حق پسرش دفاع می‌کند، نقش اصلی قصه را دارد.
سیروس از دیگر شخصیت‌های اصلی قصه است که در روند قصه تغییر شخصیت داشته و از فردی جنگنده، حسود و مستبد به مردی آرام و خوش‌خو تغییر ماهیت می‌دهد.
از دیگر شخصیت‌های تأثیرگذار در قصه پرویز است که در شخصیت‌پردازی وی، اغراقی ریز و ظریف نهفته است.
با این حال نباید از این مسئله غافل شد که شخصیتی مانند محمدرضا، وضعیت بی‌سر و تهی در قصه دارد و شخصیت وی شاید نیاز به پرداخت بیشتری داشته. با وجود تأثیر این شخصیت در روند قصه و حضور مداومی که در فراز و نشیب مشکلات نازی دارد، شاهد هیچ جمع‌بندی در سرانجام شخصیت وی نیستیم.

فضاسازی:

رمان پرتقال خونی قصه‌ای چند وجهی است؛ در ابتدای قصه مخاطب با فضایی خاکستری و دوده‌گرفته روبرو است که او را تا مرز ناامیدی می‌کشاند؛ اما در اواسط کتاب، قصه رو به فضایی روشن و آفتابی تغییر مسیر داده و مخاطب را با ماهیتی متفاوت از قصه مواجه می‌کند. نیمه‌ی نهایی قصه نیز فضایی کاملاً سیاه و بارانی دارد.

باورپذیری:

پرتقال خونی، قصه‌ای کاملاً رئال است و روند قصه موضوعی دور از ذهن نیست. روایت یک خانواده که هم روز خوب دارد و هم روز بد؛ اتفاقی که در هر خانه و خانواده‌ای رخ می‌دهد.

راوی:

قصه از زبان اول شخص و من راوی است؛ انتخابی که با توجه به حجم رنج و سرسختی شخصیت زن قصه، به خوبی از پس القای حس به مخاطب برآمده و توانسته روند قصه را در ذهن مخاطب باور‌پذیر کند.

منطق:

همان‌طور که پیش‌تر گفته شد، پرتقال خونی روند منظم و یکدستی دارد؛ با این حال منطق قصه در مقاطعی دچار تزلزل است. برای مثال حضور بی‌دلیل و دائمی محمدرضا، در کنار نازی و فرزندانش، خواننده را سردرگم کرده و حتی تصور شکل‌گیری عشقی بین او و نازی را به ذهن مخاطب مخابره می‌کند؛ اما تا آخرین صفحات هیچ رد و نشانی از این تصور، حتی در اندازه‌ای کوچک هم دیده نمی‌شود.
نکته دیگر طلاق مخفیانه نازی و پرویز از یکدیگر و بی‌اطلاعی سایر اعضای خانواده و نقش بازی‌کردن این دو مقابل همه بود. بهانه ترس نازی و موضوع حضانت بچه‌ها، دلیل منطقی و مناسبی برای این پنهان‌کاری نبود و مخاطب با توجه به شخصیت‌پردازی پرویز که مردی که بی‌دست و پا و خنثی تعریف شده، این مسئله را به سختی پذیرفت.

پایان بندی:

فضای قصه با طرحی یکنواخت و آرام همچون صبح یک دریای طوفانی به پایان می‌رسد. اتفاقات غیرمنتظره در نیمه نهایی قصه، فضا را کاملاً به سمت و سویی می‌برد که در نهایت شوک عمیقی به خواننده وارد می‌کند.

جمع بندی:

پرتقال خونی علی‌رغم تنش‌ها و جنگندگی‌ها برای رسیدن به حق، از طرحی دلنشین و روان برخوردار است؛ قصه زنی که در این فرهنگ غرق شده و نقش مادرانه خود را فدای خواسته‌های شخصی کرده و در سخت‌ترین شرایط به خاطر فرزندانش از خود گذشته و از همه زندگی خود برای رسیدن به حق می‌گذرد. این کتاب به مخاطب پیشنهاد می‌شود.




رمان پرتقال خونی

بیلبیلکش ...آوخ! بیلبیلکش !!!


از بیلبیلک موس، نازک نارنجی تر هم داریم؟

چرا زرت این ابزار فی الفور قمصور می شود؟

نگذاشت شادی مان از داشتن بیلبیلک سالم، به دوماه بکشد. این هم شد تکنولوژی آیا؟

هم اینک برای التیام این  درد، به سقاخانه ی عباس قادری پناه برده ام!!!


بخدا رفته بودم سقاخونه دعا کنم!!!

تلویزیون بیشتر وقت ها خاموش است ، برای ندیده شدن !


گیجم از رفتار آدمها.


آنهایی که سفت و سخت پابند ظواهر مذهب اند، سفره های نذری و شب های احیا و افطاری های هیئتی  را هرساله و باشکوه برگزار می کنند ، برای تمام مناسبت های مذهبی، حرفی برای گفتن ، آیه و حدیثی ،تبریکی و تسلیتی در آستین دارند ، عکس پروفایل شان، همیشه، کربلا و کعبه و جانم فدای حسین و ... است ، به شدت منتقد نقاشی هایی با  موی رهای زنان اند و به عکسهای برهنه گرافی ابراز انزجار می کنند و صاحبان این هنر نور و  سایه و روغن و رنگ را مستحق آتش سوزان جهنم می دانند، اما در گفتگوهای نیمه خودمانی هم حتی، جهت حرفها را به سمت  پایین تنه و جوکهای وقیحانه و  حال بهم زن جنسی و استیکرها و عکس های همین مدلی می برند و از یک سبزی خریدن و لباس خریدن ساده، محتوای اروتیک و شهوانی استخراج می کنند و محال است که از بین ده تا جمله ای که می گویند، نَه تایش در راستای موضوعات چندش و مهوع نباشد.خوراک شان رمانهای  اروتیک و داستانهای جنسی است، آرشیو شان پر است از همین عکس ها. وقت شوخی، خودشان با به قصاب و بقال و ... می بندند .

در کنار اینها، آدمهایی که موی سر و ساق پا  از داماد و همکار و همسایه و .. نمی پوشانند، تابلوی روی دیوار خانه شان، مونالیزا با پیش سینه ی خیلی باز و  خوراک شان موسیقی و کتاب و پیاده روی است، وقت شنیدن حرفهای تهوع آور جنسی؛ سکوت می کنند، رد یا تایید نمی کنند، جوک وقیحانه نمی فرستند، شرح و اوصاف رختخواب شان را توی جمع به به و چه چه نمی کنند  و از هر موضوعی، توصیف و تعریف جنسی ندارند .

معتقد نیستم که دسته ی دوم ، تمام و کمال ، بی عیب و نقص هستند. دفاع و تاییدی بر مدل زندگی و ابراز رفتارشان ندارم. اصلا روی حرفم با این دسته ی دوم نیست. اما در جمع های مختلف و متفاوتی این دو دسته را می بینم . جمع هایی با اشتراکات  فرهنگی، شغلی، اجتماعی و ...

نمی توانم قانع شوم که رفتار دسته ی اول، تماما شیطنت و سرخوشی است یا  عقده های سرکوب شده است . یا محدود بودن زیاد از حد در نوجوانی یا جوانی است .یا نادانی و ناآکاهی است .یا فوران غریزه  های سرکوب شده است.

فقط گیجم. گیجم  از رفتار ضد  نقیض این دسته ی اول . آنقدر که به شدت حساس شده ام و تاب هم صحبتی با تمام افراد این دسته را ندارم دیگر . با دیدن شان رو برمی گردانم و نفرت فزاینده ای در مغز و فکرم ، ری می کند .




پاییز جان...چه هنرها داری تو


کتاب خوندنم نمیاد

جرات نوشتن هم ندارم زیرا در چند پست قبل تر پنبه ی آدم ناجنسه را زده ام!!

بافتنی هم که ممنوعه

از ظهر به بعد هم در حد مرگ خوابم میاد

اینم شد زندگی؟؟

آخرین ورژن آرزوهای مشترک همسرانه هم ایجاد یک گلخونه در شمال هست!!

این پسره هم تا توی یک سوال گیر می کنه میگه: مامان این سوال تیزهوشانیه. بیا با هم حل کنیم!! تا الان سه صفحه تیزهوشانی با هم!!! حل کردیم.






آلیسوم زیبای من


از گل های پارک عکس می گیرم. بعد با بدوی ترین کلمات موجود، گوگل می کنم تا بالاخره به اسم گل برسم. مثلا برای پیدا کردن این دلبر جانان ، نوشتم گل بنفش ریز. کلی عکس آمد. از پارچه های چیت و پوپلن گلدار تا گل های مختلف. بالاخره عکسش آمد و آدرس پیدا کردم و اسمش را دیدم. بعد گشتم دنبال روش تکثیر و نگهداری اش. قول می دهم که بهار و تابستان سال بعد ، کلی آلیسوم داشته باشم پشت پنجره ی مطبخم .

رودبکیا یا چمن آرا یا سوسن چشم سیاه هم یکی از آنهایی ست که باید توی برنامه بگذارمش. و کلی گل دیگر . مهم نیست که همسایه ی خوش ذوق با دیدن هر گل تازه درآمده و شکفته ای یادش بیفتد که ( باغچه شلوغ و بی نظم شده) و تیشه بردارد به قلع و قمع باغچه و کندن گل های زنده ی بی گناه، مهم نیست که بقیه ی ساکنین زبان اعتراض ندارند و هیچ حرفی در مورد تصمیم های خودخواهانه ی یک نفر نمی گیرند. من گل هایم را خواهم کاشت. تا وقتی که باغچه ای برای خودم داشته باشم. باغچه ای بدون نگاه و مالکیت های دور از منطق .

درخت یاس بنفش از بچگی توی خاطرم ثبت شده. یکی از همسایه ها سه تا درخت گل توی حیاطش داشت و هروقت مامان برای ماها تولد می گرفت، چند شاخه ی پر و پیمان از گل های درخت همسایه، وسط خانه و بساط تولد مان می درخشید .

عاشق گل جعفری ام . رعنا زیبا را می پرستم. اصلا این شیر خشتی را بگو که اسمش را با همان روش ماقبل تاریخی از گوگل پیدا کردم. نوشته بودم میوه های نارنجی . میوه ی نارنجی ریز. میوه ی نارنجی پاییزی، و بالاخره رسیدم به پیراکانتا و شیرخشتی .

غرق شدن در دنیای گل ها آنقدر شیرین و جذاب است که شاید روزی بروم و از شهرداری بخواهم مرا برای آب دادن بلوار های پر گل یکی از پارکها قبول کند.



آلیسوم / گل مروارید / گل عسل




گل کوکب



پیراکانتا / شیرخشتی


میون دو تا دلبر....


سال قبل پسرجان گفت چشمم خوب نمی بیند.عینک لازم دارم . با پدرش رفتند چشم پزشکی و دکتر گفت ابدا مشکلی ندارد و بیشتر بهانه گیری به نظر می آید. تقی به توقی می خورد و پسرجان حرف از دید خوب و بدش می زد آقای پدرش می گفت: شنیدی که دکتر چی گفت! بهونه نگیر!

قرار شد پیش یک چشم پزشک دیگر هم ببریمش که حرف قبلی را تایید کند اما هی پشت گوش انداختیم تا فراموش شد.

سه روز قبل دوباره گفت: تخته رو خوب نمی بینم. عدد رو نمی تونم بخونم. نمی دونم دویسته یا دو هزاره یا دومیلیون. گفتم می برمت دکتر.

یکساعت بعد وقت گرفته شد و امروز بردیمش کلینیک چشم پزشکی. چند تا اتاق معاینه را  پشت سر گذاشت تا  آخرین اپتومتر، چشمش را معاینه کرد  و گفت یکی از چشم ها نیم و آن یکی هفتادوپنج است.

لبخند پیروزمندانه ی پسرجان، خبر از ذوق و شوق زایدالوصفش برای عینکی شدن داشت .

بعد از تایید نهایی چشم پزشک و مهر شدن نسخه، سراغ عینک سازی کلینیک رفتیم. چندتا را امتحان کرد و یکی که بقول فروشنده، قاب آفتابی و قاب دید در شب داشت، نهایی شد.

بیرون از ساختمان کلینیک، پسرجانم ، قیافه ی درهمی داشت. گفت:

-واقعا باید عینک بزنم؟ نمی خوام. من عینک دوست ندارم. نمیشه برگردیم به عقب و نریم معاینه؟ قول میدم حرفی نزنم از بد دیدن و ندیدن!

پسرک اما ، بالا و پایین می پرید و می گفت:

- منم عینک می خوام. دید در شب هم می خوام. برای اون می خواهین عینگ بگیرین. منم می خوام. دید در شب می خوام!!!



مهربانی ات چه رنگی است ، دختر ؟ !!


از خوشبختی های ناگهانی، پیدا شدن کسی ست  در زندگی ات ، که بی دریغ و بی حساب، مهربانی و مهر به تو هدیه کند .تو می مانی که این هدیه ی بی نظیر، پاداش کدام کار خوب و کدام  وجه ی  قشنگت پیش خداست .

بعضی آدم ها ، آمده اند که سیاهی تنگ دلی ها و نیش ها و نیشترها را روی دلت مرهم بگذارند  تا تو فراموش کنی که عمری را پای حماقت و بلاهتت تباه کرده ای!


قالب جدید وبلاگ ، نشانه ی مهر و محبت ناب مریم است.

ممنونم نازنین مریم 




ای ندانم چه خدایی موهوم


یک عکس از سازه ی عظیم سیمانی که زیر دریای ژاپن پیدا شده، دیدم. گیرم که عکس ساختگی باشد. نه اصلا عکس واقعی ست، و مطلب ذیلش بی ربط و چرند است،یا حتی مال یکی از فیلم های گودزیلا در جستجوی ماترا و غیره باشد،  اما فکرم را مشغول کرده.

اگر پیش از دنیای ما، جهانی هوشمند و پیشرفته وجود داشته ، چه؟ اگر تمدنی کهن، با الگوهای غیرقابل درک برای دنیای امروزی ، وجود داشته، چه؟

از کجا معلوم  که دنیایی نبوده با موجودات فوق هوشمند و نابغه، که از آن همه مهندسی  ِ منظم دلزده و خسته شده و زده همه چیز را کوبیده و نابود کرده و خواسته که از نو دنیای دیگری بسازد؟

موجودات را بیخیال! از کجا معلوم که هستی را خدایانی نمی گردانند که هرکدام به نوبت، کاردستی اش را رو می کند و وقتی بازی کردن خمارو خسته اش کرد، فاتحه ای می خواند به دودمان هرچه ساخته و پرداخته و  با یک فوت همه چیز را کن فیکون می کند و راند بعدی را نمی سپارد به خدای بعدی؟ فرض کن خدایی دنیای مدرن و  سیستماتیک را می پسندد. خدای دیگر دنیایی وحشی و بدوی را ، دیگری عارف مسلک است و حافظ و سعدی و کریشنا مورتی را عاشق است و دیگری خشونت طلب است و دل در گروی  ترامپ و صدام و ابوبکربغدادی و وطنی های خودمان دارد .

برای دنیاهایی که حتی در امکان و وجوبش این همه سوال و فرض و گمان هست، عاقلانه است که افسوس بخورم؟ غصه بخورم؟ اندوه،  فراگیرم بشود؟ عاقلانه است که از آدم های پلتیک باز ، عصبانی بشوم و فکر کنم دنیای به این بزرگی جایی برای شادی و آرامش ندارد؟

اگر همه ی ما، اسباب بازی های چند تا بازی بساز و خراب کن و از سر نو بساز باشیم ، چه؟

این عکس زیرآبی بدجوری فکرم را مشغول کرده.


*

عنوان پست : بخشی از شعری از سهراب سپهری

( هستی ام را برچین

ای ندانم چه خدایی موهوم )





فتوشاپ کار


هی میگه عکس قدی بده. عکس قدی بده.

بالاخره امروز چندتا عکس خانوادگی  و گروهی و تکی از خودم و بچه ها و آقای همسر فرستادم. از مانتو تعریف کرد . پرسید حاضریه؟ گفتم نه پارسال دوختم. پرسید جیباش بافتنیه؟ گفتم جیب نیست. نماست. گفت عکس قدی بده. گشتم عکسی پیدا کردم که مانتو و کارهای دستی روش بیشتر دیده بشه. چند لحظه بعد عکسی فرستاد که ....

.

.

منو لاغر و باریک کرده بود. خیلی لاغر و باریک. طوری که انگار دستهام فلج شده بود و کج و کیل فرو رفته بود توی هم. گردنم  دراز شده بود سمت گل و گیاه بالای سرم. پاهام قدکشیده بود و مانتوی نسبتا بلند به تنم کوتاه می اومد.

منتظر تشویق و تحسینم بود. نوشتم:

( گمشو.. دیگه از این کارا نکن. )

خنده فرمود. خنده های بسیار.

گفتم:

-شما فتوشاپ هم نکنی ، ما ازت راضی هستیم خواهر جان!!!

نیمه کاره


بعضی چیزها و کسان را که دور می اندازی، انگار بار سنگینی از روی دوشت برداشته شده. آنقدر سبکی که هی خودت را سرزنش می کنی چرا زودتر اینکار را نکرده ای. بعضی چیزها و کسان اما ، گرچه دور انداخته شوند، گرچه خودشان رفته باشند، گرچه به هر دلیلی نباشند، با چنگ و دندان سزاوار حفظ کردن هستند. سزاوار اینند که در خاطر نگه شان داری. خاطرات شان را مرور کنی. هی طرز خندیدن و اخم کردن و شوخی کردنشان را  به یاد بیاوری و خودت را زخمی   و خونین  و مالین کنی.

خیز برداشته به دروغ گفتن . به شروع کردن رذالت و خباثتی که تا کنون گوشه ای پنهان بود . کمین کرده به گند زدن به تمام سال های سکوت و خفگی .

جرات ندارم سمتش بروم. گذاشته ام همانطور بماند، لای گند  و کثافت دروغهایی که قرار است به همه بگوید. سراغش نمی روم، بلکه  بوی تعفنی که قرار است راه بیندازد، خودش را خفه کند. شبها به او فکر می کنم . روزها توی سرم راه می رود. دندان نشان می دهد و زهر خند می زند. می داند که آخر و عاقبتمان به هم گره خورده. می داند که بالاخره که سراغش خواهم رفت. اما هنوز جراتش را ندارم. هنوز برای گفتن این همه نا آدمیتی ، اماده نیستم.


#داستان





- بلاگ اسکای فیلتر شده؟؟؟ فقط با فیلتر شکن باز میشه!!