پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

به بهانه ی کتاب / چراغ ها را من خاموش می کنم


از شب خوانی های اخیرم، ( چراغ ها را من خاموش می کنم) ِ زویا پیرزاد بود . سال ها قبل این کتاب را خوانده بودم و باز دلم خواست بخوانمش . شبی ده دقیقه، تا خواب، چشم های خسته ام را از رو ببرد .با پنج شش صفحه ی اول به خودم گفتم: ( خب یک کتاب معمولی . جمله های معمولی. بی خلاقیت. که چی؟ این همه سال توی ذهنم داشتمش که چه؟ ) شب های بعدی، اما، با صفحات بعدی و جملات بعدی، هی  شیفته تر و شیفته تر شدم . می دیدم پلات،استخوان بندی، شخصیت ها، هرکدام در جای درست خودش، خوش نشسته اند .

کلاریس  زن  قابل پیش بینی  و بی انگیزه ای ست . خواهرش با اخلاق خاله زنکی شباهتی به زن تحصیلکرده ی اروپا ندارد .مادرش علیرغم تلاشی که برای یک خانم تمام عیار بودن می کند، نمونه ی ضعیف همان خواهر خاله زنک است. دوستان کلاریس هم همینطور. پچ پچ کردن در مورد دیگران از شیرین ترین سرگرمی های این زنان است . کلاریس کتاب می خواند. به تهران سفارش کتاب می دهد. ترجمه ی دوستش را قبل از چاپ می خواند .اما همچنان زنی پیشرو و الگو نیست. با این حال زن ایرانی غیر هم کیش می خواهد از او و هم کیشانش الگو برداری کند تا جامعه ی زنان ایران آزاد را بسازد.

کلاریس دل می بندد به مرد همسایه، که به گفته ی مادرش زود فریب زن ها را می خورد .زن مو طلایی مرد را اغوا کرده .مادر مرد، زن کوتاه قامتی است که از درد یک عشق ناکام رنج می برد. این ناکامی تا حدی شدت دارد که در تربیت نوه اش تاثیر منفی گذاشته .

ماجراها درست یا نادرست کنار هم می نشینند تا بالاخره کلاریس دوباره حواسش پی زندگی خودش و همسر معمولی اش برگردد .


دوست داشتم حالا این کتاب را بخوانم. درست همین حالا توی همین شرایط و موقعیتی که هستم. دلیلش را فعلا مسکوت می گذارم تا بعد .باید می دیدم زنی در این موقعیت چطور قضاوت می شود. که البته در این کتاب خبری از قضاوت دیگران نبود. کسی از موضوع خبر نداشت و همه چیز در ذهن کلاریس می گذشت .

جدای از اینها، فکر کردم اگر نویسنده ی کتاب ارمنی نبود و اگر رسم و رسوم خاص  آنها در کتاب مطرح نمی شد، باز هم می شد برای زنی که درگیر روزمرگی و مشکلات روتین زندگی خانوادگی ست ، چنین حقی قایل شد و او را انسانی دید آزاد و مستقل که می تواند دل ببند، دل ببرد، خسته شود، کلافه شود و بخواهد که بزند زیر تمام قراردادهای عرفی و شرعی و رسمی و غیر رسمی؟

ارشاد و بررس و نمونه خوان و ناشر و غیره ، تا کجا از چنین زنی حمایت خواهند کرد و روی پرینت کتاب خط قرمز نمی کشند؟

جواب این سوال، البته،  با هزار اما و اگر همراه است .

مهم تر از اینها، جرات داریم در مورد  زنی با این کیفیت بنویسیم؟


چه زشت!


( چه زشت!! ).

این تکیه کلام را بیشتر از صدبار توی حرفهایش شنیدم ، در کمتر از پنج ساعت . به جای ( چه بد) ، ( چه عجیب) ، (واقعا) و چندتا کلمه ی دیگری که در موقعیت های مختلف می توان گفت، می گفت : ( چه زشت! ) .

دور هم و با هم حرف می زدیم. پسرش هم گفت: ( چه زشت! ).

لبخند زدم. گفتم:

-جالبه که تکیه کلام هر دوتون یکیه.

-چیه؟ ما اصلا تکیه کلام نداریم. داریم یعنی؟ چیه؟

-آره. هر دوتون می گین ( چه زشت! )

-جدی؟

-جدی؟

-اوهوم.

مادر و پسر با هم گفتند:

- چه زشت که ما هی میگیم ( چه زشت! )

سه نفری ترکیدیم و رفتیم هوا ،  از خنده !



*


تکیه کلام

نه تکه کلام!!!!!!

تکیه کلام یعنی چیزی که کلام و سخن شما بر آن تاکید می کند و خودآگاه یا ناخودآگاه ، تکیه می زند به آن.

تکه کلام دیگر از آن حرفهاست!!! لطفا درست حرف بزنیم!


تصرف عدوانی


آدمی به نام استر نیلسون ؛ فلسفه خوانده . برای روزنامه های سوئدی مقاله می نویسد و هستی را چنان که هست تجربه می کند. عینی و ذهنی برایش یکی هستند .  اهل تجملات و ولخرجی  نیست و جز  خواندن و نوشتن مسئله ی مهم دیگری ندارد . او با مردی  که همسرش نیست زندگی مسالمت آمیزی دارد و شش سال در کنار هم به سر می برند و نیازهای روحی و جسمی یکدیگر را مرتفع می کنند. روزی تلفن زنگ می خورد و از استر می خواهند که در مورد هنرمندی به نام هوگو رَسک مقاله ای بنویسد تا در یک سمینار آن را ارائه کند . استر مدتها مطالعه می کند و اطلاعات خوبی از هوگو می یابد و در نهایت مقاله را موشکافانه و دقیق می نویسد . طوری که خودش دل بسته ی کلماتش می شود و هوگو رسکی در ذهنش آفریده می شود که فقط مختص دیدگاه اوست .بعد از ارائه ی مقاله در سمینار و دیدار با هوگو و شنیدن تحسین او ، میل به دیدارهای بعدی با هوگو در استر قوی و قوی تر می شود . این دیدارها در کارگاه نقاشی هوگو و بین هنرآموزان و شیفتگان او و رستورانی که محل غداخوردن هوگوست اتفاق می افتد و استر دیوانه وار به هوگو دل می بازد . زندگی مسالمت آمیزش را با مردی که همسرش نیست به هم می زند  و منتظر می ماند تا هوگو او را به یک زندگی دونفره ی عاشقانه با خودش دعوت کند . هوگو نسبت به او مهربان و مشفق است . برایش کتاب می خرد. او را به شام و ناهار دعوت می کند . در مورد مسایل روز ، چالش های فلسفی زندگی ، سیاست، هنر و ... با او حرف می زند و تبادل عقیده می نماید ، حتی سه شب عاشقانه را با استر سر می کند اما همچنان به چیزی که مورد نظر استر است اشاره ای نمی کند. استر به عشقی بیمارگونه و جنون آمیز مبتلا شده و در مقابل هوگو کوچکترین اهمیتی به تماس ها ی پشت سرهم و پیام های کنایه آمیز و صریح استر نمی دهد . سفرهای روتین هوگو به شهری دیگر و دیدار با زنی دیگر ، ارتباط صمیمی اش با زنی از هنرآموزان کارگاهش، سکوت در برابر خواسته های عاطفی استر، او را مجاب نمی کند که این رابطه نامی جز توهم ندارد و عشق نیست . دوستان استر تلاش می کنند او را متقاعد کنند که دست از این رابطه ی بیمار بکشد اما او تسلیم نمی شود و ترجیح می دهد دیگر برای دوستانش درددل نکند . در نهایت بعد از گذراندن بیشتر از یکسال شیدایی و دلدادگی و از سر گذراندن شب ها و روزهایی که با افکار پریشان و دل و روح زخمی و مجروح  طی شده ، از توهمی به نام عشق به هوگو دست می کشد .

چالش های فکری آدمی به نام استر نیلسون ، تنش های انسانی است. نه زنانه نه مردانه . گرفتار شدن به بیماری توهم خاص زنان یا مردان نیست. بلکه فرای جنسیت ، انسان را درگیر می کند . استر نماینده ی تمام انسان هایی است که در عین اینکه خود را منزه و پاکیزه می دانند و جز خود ، فکر و عقیده ای را درست و دقیق نمی شمارند، درگیر روابط احمقانه ای می شوند که بالکل  آنها را کور و کر کرده و قدرت تصمیم گیری درست را از آنها سلب می نماید . وقتی نشانه ها به روشنی مشخص می کنند که هوگو خودشیفته و نیازمند به تحسین و تمجید گروه هواداران خود است، استر درک نمی کند که هوگو عاطفه ای برای بخشیدن به دیگران ندارد ، بلکه فقط گیرنده ی خوبی است . او با مهارت هرچند وقت یکبار به استر زنگ می زند، در همایش یا مهمانی هایی که نویسندگان و هنرمندان جمع اند، او را می بیند، با جمله ای او را امیدوار می کند و گویی عمدا او را وابسته به خود نگه می دارد تا مبادا یکی از خیل ستایشگرانش را از دست بدهد . با او در مورد زنی که هردوهفته یکبار می بیند و قصد ندارد از زندگی اش محو کند حرف می زد اما رک و راست به استر نمی گوید که عشق و عاطفه ای به او ندارد تا او را یکسره ناامید کند .

مهرطلبی و سلطه گری دو سوی این رابطه هستند . در یک سمت آدمی ( نه زنی ) ست که در توهم عشق سیر می کند و برای هر حرکت و رفتار کرده و نکرده ی طرف دیگر خواب و خیال می بافد و در سمت دیگر آدمی ( نه مردی ) ست که جز خود و دیدن و شنیدن ستایش از دیگران به چیزی فکر نمی کند و وابستگی عاطفی دیگران پشیزی برایش اهمیت ندارد.


بخش هایی از کتاب:


- آن که لگام می زند، همیشه تصمیم می گیرد. کسی که کمتر می خواهد، قدرت بیشتری دارد.


-کارهایش همان کمبودهای شخصیتش را داشتند. او جراتِ کاویدنِ رنج خود را نداشت . در نتیجه جرات کاویدن رنج دیگران را هم نداشت. اصلا نمی دانست رنج چیست . از بیرون آنرا نگاه می کرد اما آنرا حس نمی کرد و به همین دلیل توصیفش از انسان ، آن عمقی را نداشت که عطشش برای رسیدن به شهرت و عظمت به آن نیاز داشت .دروغ غیر ارادی و توقف در سطح ، در تمامِ اموری که به انسان مربوط می شد ، اورا از آنچه در جست و جویش بود، ناتوان می کرد . هرجا درد شروع می شد او پا پس می کشید ؛ خواه در درون نگری ، خواه در مشاهده جهان بیرون . از ترسِ یافتنِ چیزهایی در درونِ خود که جرئت دیدنشان را نداشت ، به درون خود نمی نگریست .... زیرا آنجا ممکن بود حمله یا اتهامی علیه او وجود داشته باشد. بنابراین ، نمیتوانست چشم در چشم هستی بدوزد.


-مردم اغلب با کسانی که در فاصله ی دور قرار دارند ، مهربانند . آن ها ادای مهربانی  را در می آورند ؛چیزی که هیچ هزینه ای ندارد.آن چه به دیگران ربط دارد، تاثیر ناچیزی روی آن ها می گذارد.از این رو ادای مهربانی درآوردن آسان تر است از نامهربانی که فقط ناراحتی و دردسر ایجاد می کند.ادای مهربانی درآوردن باعث می شود آدم را راحت بگذارند.


-آدم وقتی دردش را همراه خودش می برد، هیچ چیز به او کمک نمی کند.


-اندوه نمی تواند تا ابد شدید باقی بماند.آدم در آغاز ، هر روز اندوهناک است، سپس شروع می کند به بازسازی خود.


-امید نوعی آفت است . بی گناه ترین بافتها را می خورد و رشد میکند ... می تواند از هرچیز که به سود رشدش نیست، چشم بپوشد و خود را روی چیزی بیفکند که هستی اش را توانمند می کند .سپس آنچه را یافته به قدری نشخوار می کندکه کوچکترین ذره غذایی اش استخراج شود . حالا ، امید دیوانه وار می جَود.


تصرف عدوانی

لنا آندرشون

نشر مرکز





مفاخر خاندان


در مورد حافظ و سعدی و چیزی که توی مدرسه ی پسرش، درگوشی شنیده حرف می زنیم . معلم ادبیات پسرش برای یک جمع خصوصی از شاگردهای اهل ادبیات، سربسته گفته که سعدی....

می پرسد:

-راسته؟

می خندم.

-یعنی راسته؟ نه امکان نداره. من باور نمی کنم. اینا اهل خدا پیغمبرن. قرآن رو از حفظن . این همه آیه و حدیث توی شعراشونه . مگه ممکنه؟

چندتا کتاب دارم . پایان نامه ام هم هست . با هم مرور می کنیم . با دیدن هر بیت و شاهدی داد می زند و فریاد .

-وقتی می خونی و می دونی، ابهت شون می شکنه توی چشمت. اما بعدش از یک بُعد دیگه برات ارزشمند و مهم میشن.

-از چه بُعدی؟

-از بعد ادبی. قوت استدلال . مهارت شاعرانگی.

چپ چپ نگاهم می کند و دوباره ویژگی های معشوق در ادبیات کلاسیک را  از فهرست پایان نامه ام می آورد و می خواند .

-می خوام صد سال سیاه از بُعد ادبی مهم نشن. واقعا اینقدر بیشرف بودن؟ اینقدر؟؟ باورم نمیشه.

-این سنت اون روزگار بوده. هم سنت اجتماعی . هم سنت ادبی . مثل همین الان که فلان چیز و فلان چیز در نظر عامه  زشته.اما وقتی کسی انجامش بده، مورد قبوله . نه جرمه نه گناه . سنت های روزگار شامل مرور زمان میشن. تغییر می کنن . نمیشه بهشون خرده گرفت . هرچیزی که مورد پسند نباشه از بین میره. هرچیزی هم که باشه می مونه . از همه مهتر... قدرت حاکمه ست که تعیین کننده ست . قدرت این یکی از همه بیشتره . هر چیزی رو بخواد نابود می کنه. تغییر میده . زیر و رو می کنه. مثلا یک بخش از کلیات سعدی از چهل سال قبل به این ور اصلا چاپ نشده. فقط توی نسخ خطی قدیم هست . کتابهای قبل از این تاریخ هم  یکی در میون این بخش رو داره . فقط به این دلیل که صلاح ندونستن مردم بخونن .

-جدی؟

-اوهوم .

-بهتر!!  مردم بخونن که چی بشه. که بفهمن اینا چقدر عوضی بودن؟؟ همون بهتر که حذف شده .

کتابها را می بندیم. حرفها تمام شده . دست می برد لای موهای بلوندش .پایین موها به طرز زیبایی لوله لوله شده . خیره می شود توی صورتم:

-یعنی بر پدر و مادر و ارواح و خاندانِ .... لعنت . یعنی تف تو روی .... . یعنی....

آنقدر می خندم که ولو می شوم روی زمین . دارد جدی جدی دودمان تمام مفاخر ادبیات کلاسیک فارسی را به باد می کشد .به همه از دم فحش می دهد . همه را به باد دشنام می گیرد .

-میدونی من چندبار رفتم سرقبر فلانی و قرآن خوندم و نیت کردم و فال گرفتم؟ می دونی من چقدر برای کارهای مهم زندگیم با شعرهای فلانی فال گرفتم؟ می دونی من چقدر دل بسته بودم به معانی خدا و پیغمبری توی شعرهای فلانی؟ ای تف تو روی ننه بابای فلانی  فلانی و فلانی و فلانی!!!

خیلی جدی حرف می زند. خنده های بی اراده ی من عصبانی اش می کند.

-تو هم اینقدر نخند. برو گِل بگیر در این پایان نامه تو. اینقدر درس خوندی که اینا رو دربیاری از توی شعرایی که تموم عمر به ماها گفتن معنی هاش عشق به خدا و نزدیک شدن به خداست؟ برو جمع کن این چرت و پرتات رو!



شنوندگان عزیز


اولی:

- از سال قبل که دوباره افسردگی اومد، حجم مشکلاتم زیاد شد و تنهای تنها بدون کمک همسر و خانواده و ... خودم تموم کارهای بچه ها ، مدرسه، کلاس های متفرقه و آب و برق و گاز و تلفن و وام و ... خونه رو به دوش کشیدم. ببخشید که خیلی وقته نیستم و وقتی هم که میام حرف از غصه و غم می زنم. اسباب کشی رو تنها انجام دادم . مشکلاتم زیاده . تنهام. دست تنهام . کلافه ام . کسی رو ندارم که درکم کنه. کمک نمی خوام فقط درکم کنن. کنایه و متلک بارم نکنن . ادیتم نکنن . کم آوردم . نمی دونم چی کار کنم . شرمنده که حال شما رو هم بد می کنم با افسردگیهام .


شنوندگان عزیز:


1- برو خدا رو شکر کن که جای من نیستی . منم شوهرم نیست. خودم تنهای تنها باید کارهای خونه و زندگی رو انجام بدم. منم اسباب کشی داشتم. کمکی هم نداشتم . غصه هامم که نگم بهتره . خیلی بیشتر از مال تو هست.

2-وای باز تو شروع کردی. می کشمت ها . خوبه می دونی من چه زندگی ای دارم . منو ببین خجالت بکش حرف نزن.

3-ببین منم اسباب کشی دارم . خانواده که انگار نه انگار . خودم هستم و خودم . تو هم فقط به خودت نگاه کن . کارهاتو باید خودت بکنی. هیچ کسی دلش برای آدم نسوخته  . زندگی همینه دیگه . مال همه همینه . اینقدرم لوس نکن خودتو . توکل کن به خدا.

4- بمیرین همه تون . منو ندیدین؟ من تنها تنها اسباب کشب کردم . شوهرم رفت سفر . خودم همه چی رو بار زدم . آوردم خونه ی جدید . حالا باز بگین تنهایین.

5- چه خبره. همه امسال اسباب کشب داشتن. منم دلم می خواد خونه مو عوض کنم. اما غرغرهای شما رو می شنوم پشیمون میشم.

6-همه تون حق دارین. واقعا سخته. اما جای من باشین حرف نمی زنین. بخدا سروکله زدن با قوم شوهر از همه ی اینا بدتر و سخت تره!

7-...

8-....

9-....

.

.

.

من جای نفر اول باشم  میگم:

-آقا... غلط کردم خواستم درد دل کنم و سبک بشم و همدلی تون رو داشته باشم. همه تون خوبین . خدافس!!!



*


خیلی وقتها دلم می خواهد در این فضای دروغکی را بگذارم و  برای همیشه ببندمش   .


دلخوشی های گل گلی

 

بریم که داشته باشیم مقادیری بمب  انرژی جهت تسهیل تحمل  زندگانی !!


- باشد که سانسِوریاهای نازنینم، هی برگ هاشون بزرگ و پهن بشه و هی پاجوش بزنن و هی خوشگل بشن !

حالا دور برگهاش رو هم بستم که یعنی مثلا خیلی زلف پریشون داشته و لازم بوده ببیندمش





ایشون همون گلدون سفیدی هست که جفتش در پارکینگ افتاد زمین و خرد شد .



خب... من از پای ننشستم و رفتم یه گلدون پلاستیکی متناسبش پیدا کردم. شدن مادر و دختر



گلدون سبزه مخصوص پارساست . گفت  می خواد که یک گل برای خودش داشته باشه تا کیف کنه!!!

گلدون های زرد با برگهای نخل ماداگاسکار ، هارمونی خوبی  ایجاد کرده. کلا شبیه آناناس شدن .



خربزه


داشتم می رفتم باغچه رو آب بدم. صدای پای  دویدن دخترک موبور طبقه بالایی می اومد. به پسرک گفتم برو ببین آسی پولیکا هم میاد حیاط یا نه. آقای پدر گفت:

-اِه... نگو . الان پسرک هم میره بهش میگه آسی ...همین که خودت گفتی!

-خب بگه. مگه بده. خوشم میاد ازش که اینطوری صداش می زنم. فلانی هم وقتی پسرجان بچه بود بهش می گفت زی زی گولو. من خوشم می اومد.

گفت:

-خب تو خوشت می اومد .شاید اونا ( یعنی بالایی ها) ناراحت بشن.

خلاصه من رفتم پایین و دخترک هم بعد از چند دقیقه اومد توی حیاط .

تا من به تربچه ها و گل های ناز و ... آب بدم، دخترک و پسرک دنبال بازی کردن، پله بازی کردن، قهر کردن، جر زدن، کلک زدن و من کارم تموم شد. هنوز دلم حیاط می خواست. به بچه ها گفتم:

-بیایین معما بازی. در مورد یه چیزی اطلاعات میدم. باید اسمشو بگین.

در مورد هنداونه و هلو و تربچه و آسمون و ستاره و ....  اطلاعات دادم و سوال رو پرسیدم  و گاهی گفتن، گاهی هم بلد نبودن. رسیدم به این سوال:

-اون چه میوه ایه که اسمش دو تا حیوون داره . یعنی توی اسمش دوتا حیوون هست .

پسرکم:

-هلو

دخترک:

-نه گیلاسه

گفتم:

-نه. منظورم اینه که اسم اون میوه هه تشکیل شده از اسم دو تا حیوون.

دخترک و پسرک باز هم همون اسمها رو تکرار کردم. پرسیدم:

-آخه هلو و گیلاس کجاش اسم حیوونه؟ اونم دوتا حیوون؟

پسرکم:

-خودم هلو خوردم توی یه حیوون بود. یه کرم!!!

دخترک:

-منم گیلاس خوردم توش حیوون بود. اونم دوتا کرم! میشه دوتا حیوون!!!!!

گفتم:

-ولی منظور من خربزه بود.

-ولی خربزه که کرم نداره توش!!

-ولی خربزه که کرم نداره توش!!

گفتم:

ببینید خر. بز. اسم دو تا حیوون هست. میشه خربزه.

دخترک و پسرک هر هر هر خندیدند .






کتاب های تابستان


 به وقت کتاب ، در طرح تخفیف تابستانه






هزار توی خواب و هراس


علاقه ام به ادبیات افغانستان ، انکار ناپذیر است . زبان غنی و کلمات اصیل فارسی دری  ، چیزی است که مرا شیفته و هوادار این ادبیات نگه داشته . در آمیختن ادبیات افغانستان و ایران، در سال های بعد از انقلاب ، سبب تغییرات قابل مشاهده ای در زبان نویسندگان و شاعران افغان ساکن ایران شده ، اما همچنان پایبندی به جادوی فارسی دری ، این ادبیات را جذاب و دوست داشتنی نگاه داشته .

عتیق رحیمی نیز در سالهای جوانی و تحصیل ، ساکن افغانستان نماند  اما  نثر معاصرش ترکیبی از واژ های کهن و اصیل و ادبیات امروزی  است .  توصیف و تصویرپردازی و ایماژ در نثر او ، نشانگر اصرارش بر استفاده ی صحیح از دانش  و داشته های فرهنگی و ادبیاتی اش  است .

هزار توی خواب و هراس ، داستان دانشجویی است که بعد از یک شب باده پیمایی با موسرخ و طلایی ِتلخ وش ( صفاتی که برای نوشیدنی الکلی در کتاب به کار رفته ) ، در نیمه شبِ حکوت نظامی با ماموران حکومتی روبرو می شود و با ضربه ی  قنداق تفنگ  به سر، در جوی خیابان می افتد . زن جوانی او را پیدا کرده و چند روز تیمارش می کند . کودکی که مدام  او را بابا صدا می زند و  پسرجوانی که در اثر بازجویی های حکومتی دیوانه شده ، در کنار انگشتهای باریک زن جوان که مدام موهایش را پشت گوش می زند ، تاریکی و رنج ِ هزار توهای بیم و هراس دانشجوی زخمی و ترسان را مرهم می گذارد و او را در هاله ای از خیال و رویا باقی می گذارد .

نقشه برای پناهنده شدن دانشجو به پاکستان ، آمدن مادرش با چادر زن رختشوی، پیچیدنش در قالی  اتاق جلوی خانه خودشان، سر کردن شبی در مسجد در کنار جمع مردانی که حشیش می کشند و حرفهای رکیک می زنند و با صدای اذان ، نماز صبح اقامه می کنند ، ادامه ی خواب و هراس را رنگ می زند و در نهایت ، برای همیشه شب می شود.

ناآرامی و تشویش های  سیاسی و اجتماعی در قالب  زن جوان و موهای پیش صورتش ، عسس شبانه و تجسس و ترس ، چهره ی دوگانه ی مردمان جامعه ، به تصویر کشیده شده . برخی جملات کتاب ، شعرگونه ی بلندی است که لطف خواندنش را چندبرابر می کند .


هزارتوی خواب و هراس

عتیق رحیمی

نشر ثالث



-کتاب را از نمایشگاه امسال گرفته بودم. خرداد ماه می خواندمش . از یکجایی به بعد صفحات سفید کتاب ، زیاد شد. صفحات، یک در میان چاپ نشده بود. بالاخره دیروز کتاب را عوض کردم. و دیشب یک بند خواندم تا تمام شد .

کتاب دیگر عتیق رحیمی را هم می خواستم. در نمایشگاه گفتند اجازه ی فروش آن یکی کتاب  را ندارند . دیروز آن یکی کتابش را هم گرفتم .


-عتیق رحیمی نویسنده و کارگردان است . در فرانسه تحصیل کرده و ظاهرا در افغانستان زندگی می کند و فیلم می سازد . فیلم و کتاب سنگ صبور ش را باید دیده باشید .کتاب ، جایزه ی معتبری گرفته .

خیلی از ادبیاتی ها و افغان ها ، او و خالد حسینی را نویسنده ی افغانستان نمی دانند. چون در جایی دیگر و سرزمینی دیگر رشد و تحصیل کرده اند .


- ظاهرا کتاب های عتیق رحیمی به فارسی هستند و بعد به انگلیسی ترجمه شده اند. مهدی غبرایی این کتاب ها را از انگلیسی به فارسی برگردانده و این امر سبب اعتراض  شدید نویسنده شده . دلیل نشر مربوطه برای استفاده از نسخه ی انگلیسی ، استفاده ی رحیمی از کلمات دری در متن اصلی است!!!!!






قصه های ملّی


همان سالی به دنیا آمده که صنعت نفت ملّی شد.  برای همین تا سالها او را ملّی صدا می زنند . این نوع نام گذاری عجیب نیست. اسم مادرش هم روسیه است .

قصه های ملّی مجموعه داستان های کوتاهی از رضا فیاضی ست  که خاطرات نوجوانی پسری به نام ملّی را روایت می کند .  موضوعات مختلفی ازجمله قتل برادر به دست برادر جلوی بساط یخ فروش دوره گرد،  عروس شدن خواهر ملّی در سن پایین ، توطئه ی زن سابق برای هووی جدید ، مجازات شدن دزدی که به خانه ی خالی زده، صف کشیدن بچه های پشت در خانه ای که تلویزیون داشتند، زدن دخل کاسبان ، رفاقت و  نامردی،   لابلای قصه های این کتاب دیده می شود . زبان قصه ها روان و ساده و جذاب است. تصویر سازی

قابل قبول است .استفاده از اصطلاحات بومی مربوط به دوره ی زمانی  مطرح در داستان های کتاب، از نقاط  قوت کتاب است .

کلماتی که به تشخیص نویسنده  نیازمند توضیح هستند، در پاورقی همان صفحه، توضیح داده شده .


قصه های ملّی

رضا فیاضی

انتشارات مروارید


-کتاب مناسب رده ی سنی نوجوان ایت ، اما خواندنش برای خواننده ی بزرگسال نیزف خالی از لطف نیست.

-کتاب را برای پسرجان خریده بودم . اما در ساعات طولانی انتظار در مطب و آزمایشگاه و تصویربرداری و ... ، حسابی حالم را خوب کرد .