پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

پلنگ من

نی نی و کوچولو که بودند برایشان لالایی می خواندم. هم لالایی های معمول را ، هم خودم  چیزهایی با قافیه ردیف می کردم و می خواندم برایشان. صدام که گرم می شد، بغض می آمد و لالایی با چند قطره اشک نیمه تمام می ماند. خودم هم نمی دانم چرا با گرم شدن گلویم،  بغض می کردم و گریه ام می گرفت.

پریشب که از صدای اخبارِ وحشی و غیرقابل تحمل بیست و بیست و سی ، بلافاصله بعد از شام، در حالی که بقیه هنوز مشغول بودند، توی اتاقم سنگر گرفتم و دراز کشیدم به تبلت بازی. پسرک امد خزید کنارم:

-مامان ..ناراحتی؟

-نه عزیزم.

-پس چرا اومدی اینجا؟

-نمی دونی واقعا؟؟

-آهان اخبار. حالا میشه من اینجا بمونم؟

بغلش کردم. گفتم:

-یادته نی نی بودی برات لالایی می خوندم؟

-فکر کنم یادمه. می خوای باز بخونی؟

-بخونم؟

-اوهوم!

دست بردم پشتش و در حالی که ریتم گرفته بودم روی کتفش شروع کردم:

-لالا لالا گل پونه        نری هیچ وقت از این خونه       مامان خیلی دوستت داره        نباشی، میشه دیوونه

لالا لالا ....

دستش روی پهلوم بود و به تبعیت از حرکات ریتمیکم، داشت ضربه می زد روی پهلوم. گفتم:

-مامان..خواهش می کنم شما بیخیال تق تق زدن بشو.

-چرا؟ خوبه  که!

-نه قربونت برم. داری دقیقا می کوبی روی کلیه ام. الانه که کلیه ام  قُلُپی دربیاد از توی چشمم!

لالا لالا گلم باشی         تسلای دلم باشی           ...

صدای خفه ی فین فین را شنیدم. بغض خودم حسابی پیدا بود. می دانستم که او هم من زود بغض می کند. زدم به یک راه دیگر:

-لالا لالا پلنگ من     پسرک قشنگ من         نخور اینقدر تو شکلات       نخور اینقدر...نهنگ من

غش غش خندید.خندید. خندید.گفت:

-خوب بلدی گریه ی آدمو فراری بدی ها!

بلند شدم. گفتم:

-بریم دیگه. سریاله شروع میشه الان

-نه نریم. صدای اخبار هنوز میاد

-نه..بریم اخبارو عوض کنیم. سریال شروع شد

دقیقا ... کجایی؟

اینایی که توی برنامه ی رسانه ی ملی میگن: مادر و پدرم اهل قزوین هستن ، خودم هم تا دبیرستان قزوین بودم. دانشگاه آزاد قزوین هم درس خوندم. اما خودم اهل تهرانم. تهرانی ام... فازشون چیه دقیقا؟   تازه آقای دکتر اسم و رسم دار هم می باشن!

به طرف گفته بودن تُرکی؟ گفته بود.. نه من تهرانی ام. مادر و پدرم تُرک هستن. گفته بودن کجا دنیا اومدی. گفته بود تبریز. دوباره گفتن خب پس تُرکی دیگه. گفته بود نه.. من از وقتی دانشگاه قبول شدم تهرانم. الانم تهران زندگی می کنم. تهرانی ام! طرف بازیگر سینما و تلویزیون هم بود.

شاید بشه افتخار و عقده ی بچه تهران شدن رو در مورد بعضی ها درک کرد. اما این که تو اصالتت رو انکار کنی و فکر کنی با چند سال زندگی کردن در شهری، دیگه اونجایی که بودی نیستی، قابل درک نیست. خنده داره.


*


سالها قبل دوستی گیر داده بود به من که  ( تو کُردی! )

-نیستم عزیزم.

-هستی. من یه دوست کُرد دارم عین نیمه ی  سیبِ از وسط نصف شده با تو شباهت داره. خیلی شبهیشی. تو هم کُردی. حتما خودت خبر نداری.

-پدر من سیستانیه. منم همون اصالت رو دارم. از کجا کُرد میشم؟؟

-کجا دنیا اومدی؟

-خرمشهر. پدرم اون وقتها نظامی بود. خرمشهر بود.

-خب پس  عربی دیگه. دیدی گفتم!

-من اصالتی که از طرف پدرم بهم می رسه رو دارم نه جایی که توش متولد شدم.

-کجا زندگی کردی؟

-تا نوجوونی شمال بودم. بعدش هم که دوباره اهواز و الانم اینجا.

-خب پس ببین. تو سیسستانی نمیشی که. شمالی هستی. تازه بازم که برگشتی خوزستان. میشی عرب!

-پس اون کُردی که اول گفتی چی میشه؟

-کُردم هستی. چون قیافه ت خیلی شبیه کُرد هاست! کپی دوست منی!

-نه نیستم!

-چرا هستی ! اصلیت آدم برمی گرده. همونطور که نمی مونه. تو هم اصلیتت برگشته. خودت نمی دونی!



فکر نکنین گفتگوهای بالا طنز، فانتزی یا شوخیه. یک گفتگوی  کاملا  جدی در فاز ( هرچی من میگم همون درسته) بود ، که سالها قبل برام  اتفاق افتاد. هنوز هم دوستمون منو چند ملیتی محسوب می کنه.

با همه ی اینها من هنوز نمی تونم فاز اون موجودات خود انکار کنِ چند خط اول رو درک کنم.

والسلام !



توضیح: مهمان دورهمی آقای دکتر در رشته ی ربوکاپ !! بودند.


گل و دندون

دندانپزشک ها هم می توانند مطب هاشان را به جایی  تبدیل کنند که استرس و کلافگی و ترس کمتری به جان خلق الله بریزد.

این نمای روبروی بیمارانی است که روی یونیت دندانپزشکی دراز می کشند و از تصور ابزار ترسناک و دردآور و درد و درد و درد، در حال غش و ضعفند.

بخش دیگر مطب هم از گلدان های بامبو و کاکتوس و ... پر شده.






کفتر کاکل به سر

دارم با پسرک هدیه های آسمان کار می کنم. یک بخشی در مورد شکر نعمات خداست. می گوید  همه ی موجودات از نعمتهای خداوند تشکر می کنند. پرندگان با آواز خوش و گنجشک ها با جیک جیک کردن دارند از خدا تشکر می کنند. انسان ها هم باید با استفاده ی صحیح از نعمتهای خدا، کمک کردن به دیگران و یاری کردن آدم های ناتوان و ضعیف، از نعمتهایی که خداوند به آنها داده تشکر کنند.

سوال و جواب ها را با هم می خوانیم و بعد ازش می پرسم. در مورد شکر نعمت انسان ها همه را پشت سرهم ردیف می کند و می گوید. می پرسم:

-خب...پرندگان چطوری از خدا تشکر می کنند؟

بی هوا می گوید:

- میگن : کفتر کاکل به سر وای وای ...!


توضیح:

این تک خال زیبا، چند ماه است که افتاده سرزبانش. توی پارک، توی خیابان شلوغ، توی مرکز خرید، توی فروشگاه، توی دستشویی، موقع مشق نوشتن، موقع خوابیدن، یکهو می زند زیر آواز و ده بار پشت هم می خواند: ( کفتر کاکل به سر، وای وای...)




یتیم

دخترک وسط درس دادن و تکرار بقیه دخترها هی گفت:

-تیچر...؟ تیچر...؟

گفتم:

-وسط درس دادن، حرف نداریم!

-چشم!

دخترها ی کم سن و سال، با اینکه هی ( چشم ) می گویند، اما زود فراموش می کنند و هی صدات می زنند و هرکدام هم حرف واجب دارند!

آخر کلاس گفت:

-تیچر ... فیلممو بیارم براتون ببینین؟

-فیلم چی؟

-فیلم خودم تیچر...

-خب فیلم چی؟

-فیلم خودم دیگه!

-اسم فیلم خودت چیه عزیزم؟ من که نمی دونم فیلم خودت چیه؟

-تیچر..آخه ما فیلم سینمایی بازی کردیم.فیلم خودمونو میگیم.

-جدی؟ اسم فیلمت چیه؟

-تیچر..یتیم خانه ی ایران؟

-واقعا؟

-بله.

چه خوب. آفرین. باریکلا. پس هنرمندی!

ذوق زده و محجوب می خندد. می پرسم:

-چه نقشی بازی کردی؟

-تیچر...یتیم!

کلاس روی هوا می رود. همه می خندند. بلاانقطاع و بلند بلند! لابای بلبشو، ذخترک می گوید:

-تیچر...بابامونم بازی کرده. پدرت چه نقشی بازی کرده؟

-آفرین به این خانواده ی هنرمند.

دخترک باز می خندد. ذوق و هیجان توی چشم هایش برق می زند. یکی از دخترهای ریزه میزه می گوید:

-تیچر ... عموی منم سریال بازی کرده. توی معمای شاه بازی کرده. نقششو نمیدونم.

دخترک اولی می گوید:

-تیچر... چون قیافه ی بابامون ترسناکه، توی فیلم بهش نقش قلچماق دادن!

کلاس می ترکد و دخترکها حالا نخند کی بخند. وقت خداحافظی ست. دخترک هی قول می دهد سی دی فیلمش را بیاورد تا ببینیم.





یکشنبه ی غم انگیز

هوا  سرد شده. پسرک رو مجبور می کنم که زیر بلوز هاش ، عرقگیر بپوشه. غر می زنه. ادا در میاره. میگه گرمم میشه. میگه تنمو می خاره. اکثر مواقع  هم لبه های عرقگیر از پایین لباسش بیرون زده.

دو سه روز قبل بهش گفتم:

-میدونی  ما که بچه بودیم ، وقتی لباسهامون از پایین بیرون می زد و لبه هاش دیده می شد بهمون چی می گفتن؟

-نه... چی می گفتن؟

-می گفتن یکشنبه دوشنبه شدی.لباسهایی که دیده می شد رو می شمردن و می گفتن: شنبه، یکشنبه، دوشنبه، سه شنبه.

می خنده. می گه:

-یعنی تا سه شنبه لباس می پوشیدین؟

-اوهوم. اونوقتا زیاد لباس می پوشیدیم. هی لباس روی لباس!

میگه : من الان چند شنبه ام؟

می شمریم. شنبه. یکشنبه. بلوزش شنبه ست. عرقگیرش یکشنبه. می خنده. میگه:

-یکشنبه ی من زده بیرون.

برادرش میاد و میگه:

-یکشنبه ی غم انگیز!!

و با لحن محزونی شروع می کنه به خوندن:  sadly sunday... sadly sunday !!

از اون روز به بعد هربار لبه ی عرقگیرش رو می بینم میگم:

-یکشنبه ی غم انگیزت رو بده توو!


-پسرجان قبلا بارها و بارها در مورد آهنگ و فیلم  یکشنبه ی غم انگیز و خودکشی کردن آدمهایی که بهش گوش میدن و دلیلش و استدلالش و ... برام حرف زده. یکشنبه ی غم انگیز پسرک باز هم دلیلی میشه برای تکرار اون کشف و شهود !

-کلماتی که پسرجان می خوند ابداعی بود و ربطی به آهنگ نداره!



دوساعت

ساعت شش و هفت هشت دقیقه ی صبح امروز از آقای همسر سوال کردم:

-میدون سپاه کرج کجاست دقیقا؟

گفت:

-سری قبل که بانک دی رفتم...یادته؟ همونجا

یادم نبود. چون فکر می کردم بانک ملت رفته بود  نه دی. بعدش که سوال کرد (چرا؟ کرج چیکار داری ؟) و ... گفتم:

-با دوستام قراره  دور هم جمع بشیم.

لابلای سوال و جواب ها گفتم که قرار است پارک تنیس باشیم و تا ظهر هم برگردیم خانه هامان. سردی هوا را بهانه کرد و وقت نداشتنش را برای بردن من. گفتم خودم می روم و بر می گردم. ساعت هشت دل و نادل گفت: می خوای ببرمت؟ گفتم: چرا که نه. از خُدامه.

( البته تمام گفتگو به همین رمانتیکی و شیرینی نبود ها. گفتگویی مثل همه ی حرفهای زن و شوهری  . دلیل و رد دلیل و بهانه پشت بهانه و ...)

توی راه گفت: چرا زودتر نگفتی که من نقشه رو ببینم. ببینم پارکه دقیقا کجاست؟ حالا کلی باید دنبال بگردیم. باید قبل تر می گفتی. با این تصمیم های سریع السیرت ...واقعا که...

گفتم: فکر کردم بلدی خب !

اما اعتراف می کنم که توی دلم شیطان رجیم داشت بلند بلند سخنرانی می کرد، بدین شرح:

( خب جان دلم... من که خوب می دونم تو مخالفت می کنی. می بری ها..اما اولش به شدت مخالفت می کنی و کلا  رد می کنی. با خودم گفتم چرا دوهفته هی  غر بزنی و هی بخوای منصرفم کنی و رأی ام رو بزنی؟ دوساعت هم که قضیه رو بدونی و تلاش کنی برای اینکار، کافیته! نیست؟ هست خب! دوساعت غر زدن بسه برات ! والا ! )


- وقتی همه دور هم جمع شدیم، هر کدام داستانی داشتیم برای تعریف کردن از غر زدن شوهرها برای امروز صبح!

- درست یکسال قبل دور هم جمع شدیم و امروز دوباره با هم بودیم. فقط امروز بجز صبای چهارساله ی شیرین،  بچه ها مدرسه بودند  و همراه مان نبودند.

-مدتهاست که هی برای پنجشنبه و جمعه قرار موزه و صبحانه و پارک و خانه و ... می گذاریم اما هیچکدام عملی نمی شود. یا تهرانی ها گرفتارند یا کرجی ها.دیروز بالاخره ( فلانی فردا بریم پارک تنیس؟) باعث شد یکی یکی هرکدام مان بخواهیم که برویم و فرصتش را داشتیم.







شماره ی ناشناس

چندباری یک شماره ی ناشناس  در وقت های بی وقت تک زنگ می زد و تمام.  قبل ترها این جور شماره ها  را می دادم به دوست و خواهرها تا چک کنند ببینند آشنایی چیزی هست یا نه. حوصله ی اینکار را هم نداشتم. اما روی اعصابم بود. خب اگر شماره ام آنقدر راه دستش هست که هی دستش بخورد و تماس برقرار شود، لااقل یک پیام (  ای وای..اشتباهی شماره ت رو گرفتم) ، کمترین توقعم هست. اگر هم نه..خب پس لابد مرض دارد!

دوشب قبل دوباره همان شماره افتاد روی صفحه. نگاه کردم ببینم قطع می شود یا نه..فورا قطع شد. بلند گفتم:

-خُله ها!!! زنگ می زنه و تمام. حتی با اس ام اس معرفی هم نمی کنه خودشو.

آقای همسر سوال کرد:

-شماره رو نمی شناسی؟

-نه

سرش را برد توی اطلاعات هفتگی.

دوباره گوشی زنگ خورد. مثل آدمی که مچ دزد را بگیرد سریع گوشی را برداشتم و (الو) گفتم. اول سکوت و بعد صدای خیلی خیلی ضعیف کسی داشت می گفت:

-سلام خانوم جونم. خوبین؟ حالتون خوبه؟ خیلی دلم براتون تنگ شده بود. بخدا اونقدر دلم تنگ شده بود که نمی دونم بگم چقدر. خانوم جونم خوبین؟ کلی خبرای خوب دارم براتون خانوم جونم. خوبین خانوم؟

بی وقفه حرف می زد. صدا را نمی شناختم. گفتم:

-ممنونم عزیزم. شما؟

-خانوم من مهدیه ام! (بعد فامیلی اش را گفت)

احوالپرسی کردم و گفتم:

-پس این تویی که پنج شش بار تک زنگ زدی و قطع شده؟

-بله خانوم. من بودم. ببخشید. روم نمی شد مزاحم تون بشم. ببخشید.

-خب دختر خوب یه معرفی ای چیزی...!

-خانوم ببخشید.

بعد از حال و احوال پرسیدم : ( خبرهای خوبت چیه؟) ، گفت:

-خانوم لوح تقدیرم از اداره اومده. همه رو از زحمتهای شما دارم خانوم.  امسالم اسممو رد کردن برای خوارزمی. دارم داستان جدید می نویسم برای جشنواره ی خوارزمی. خانوم دعا کنین که داستانم انتخاب بشه.تازه خانوم ، تابستون دو بار رفتم خندوانه. بازم شاید برم. خانوم مدیر گفته زنگ بزنم باهاشون هماهنگ کنم ببینم میشه همه ی بچه های مدرسه رو ببریم یا نه.

با هیجان و شادمانی حرف می زد و من دخترکی را به یاد می آوردم که بی انگیزه و خموده، روی میز و نیمکت اول ولو می شد و حواسش نه به لغتهای عربی بود نه فارسی.  نمره هایش بین 3 تا 5 متغیر بود و محض رضای خدا هیچ وقت بیشتراز 5 از هیچکدام از درسهایم نگرفته بود.

روزی که از دخترهای دوم معماری سوال کردم: ( کیا تا حالا شعر یا قصه نوشتن؟ می خوام معرفی شون کنم برای جشنواره ی دانش آموزی) و او دستش را بالا برد؛ ناباورانه نگاهش کردم و همانطور ناباور سوال کردم:

-تو واقعا داستان نوشتی؟

فردا دفتر شلخته ای را برایم آورد. خط پرپیچ و خم و پر منحنی اش  را با سختی فراوان خواندم و دفتر را برایش پس آوردم. دو سه تا داستان کوتاه فانتزی دخترانه  داشت و یک داستان بلند که راستش حوصله ام نگرفت بیشتر از ده پانزده صفحه  با آن خط ناخوانا کلنجار بروم. گفتم ( برو اینها رو تایپ کن و بیار برام تا بفرستم اداره. من خط تو نتونستم راحت بخونم. اونجا هم مطمئنا نمیتونن خوب بخونن. اگه می خوای قصه هات خونده و دیده بشه، حتما تایپ شده برام بیار).

(چشم ) ی گفت و رفت که رفت. چندبار پیگیری کردم و جواب سربالا داد و پیچاند. بالاخره قید اصرارم را زدم. همان وقتها باز هم برایم قصه آورد و یکبار مجبورش کردم برود همانها را تمیز و مرتب بازنویسی کند و کاور کند و بیاورد. رفته بود با همان خط پیچ پیچکی قصه ها را نوشته بود، با کاغذ کاهی جلد کرده بود و آورده بود. کتابچه ی دست سازش را گرو نگهداشتم که نسخه ی تایپی تحویلم بدهد که هی امروز و فردا می کرد. تایپ شده ای برایم نیاورد اما بفهمی نفهمی نمره هایش داشت نیم نمره نیم نمره بالا می رفت و وقتی نمره ی 14 در سه درس ادبیات، زبان فارسی و عربی، برای چندماه متوالی به نام او ثبت شد، کلی خوشحالی کردیم توی دفتر مدرسه و باور کردیم که وقوع معجزه دور هم نیست.

بعد از عید دوباره یک مسابقه ی دانش آموزی در راه بود. خانم مدیر گفت: (فلانی..یعنی توی این مدرسه غیر از فلانی و فلانی ..کسی نیست که دو خط بلد باشه بنویسه؟)

-چرا..مهدیه هست. بد هم نیست. اما قصه هاشو نمیاره. یه دست نوشته ازش دارم. اما تایپی نمیاره برام.


قصه ها را فرستادیم اداره و خانم مسئول فرهنگسرای ادبی اداره، مهدیه را خواسته بود آنجا . در پنجشنبه های تعطیلی مدارس او را نشانده بود پای کامپیوتر و مجبورش کرده بود داستانهایش را تایپ کند. بعد از داستان های خودش، داستان های بچه های دیگر را هم تایپ کرده بود. با میل و علاقه ی خودش. اینها را که برایم تعریف می کرد ، چشم هایش برق می زد. گفتم: درس هات مهم تر از تایپ کردنه . مراقب باش  که افت نکنی باز. حیفه. تازه افتادی روی غلتک.

-نه خانوم حواسم هست.

اداره مادرش را خواسته بود. تشویق و تکریمش کرده بودند و دخترک تنبل و بی حال و حوصله حالا داوطلب بود برای کنفرانش های نصفه و نیمه و پرسش کلاسی. امتحانهای ترم آخر را هم بجز  عربی زیر 10  از درسهای من، قبول شد . (از بقیه ی درسهایش خبر ندارم) .

پشت تلفن داشت از خبرهای خوبش می گفت. دوست نداشتم باز نصیحت کنم که حواسش به درسهایش باشد و نگذارد که داستان و قصه نویسی، تمام وقتش را بگیرد. دوست نداشتم ملال آور باشم. دوست نداشتم این عشق زیبا را  کمرنگ کنم. خودش گفت:

-خانوم درسهامم خوب می خونم. می خوام امسال همه ی درسهامو بالای 14 بیارم که قبول بشم.

حرفهای من به ( موفق باشی) ( انشالله) ( تبریک میگم) و کلماتی همین قدر کوتاه ختم می شد. دخترک هیجان زده و شادمان حرف می زد و بالاخره خداحافظی کرد. آخرین جمله هایش دوباره (خانوم دلم براتون یه ذره شده بود و خانوم خیلی خیلی دلم براتون تنگ شده ) بود.

خدا کند دخترک داستان نویس موفقی بشود. خدا کند با نمره های خوب دیپلم بگیرد. خدا کند دانشگاه برود. خدا کند آنقدر حالش خوب بشود که همان روز اول بتواند به معلمش بگوید: ( ما کامپیوتر نداریم. چطوری برات تایپ کنم بیارم؟ ). خدا کند معلمش آنقدر باهوش باشد که وقتی تعلل کردنش را ببیند بفهمد که فقر و نداری بی رحم تر و خبیث تر از حال و حوصله ی یک دختر 16 ساله است. خدا کند توی تمام شعب اداره یک خانم دکتر سپهری داشته باشیم که حواسش به استعدادهای ولو  کم جان دخترک های خجالتی باشد و آنقدر بهشان پرو بال بدهد که مدام با هیجان و شادمانی خبرهای خوبشان را پشت تلفن بگویند.

خدا کند فقط چیزهای خوب اتفاق بیفتد!


اطلاعیه!

بدین وسیله شعف و مسرت خود را از ترمیم و تعمیر وبلاگ و  رفع خطای ثبت پست، اعلام می نماییم!

خور...پف...

بهار که خواب آلود و منگ و مست و ملنگیم ، میگیم هوای بهار خواب میاره.

الان که از 24 ساعت نصف شو خوابیم، بندازیم گردن چی؟؟؟

هوای پاییز هم خواب میاره؟ مست می کنه؟ گیج میشی؟

چندبار دوست جان سوال کرده : کتاب چی می خونی؟

هربار گفتم: همه ش خوابم. کتاب جدید خوندنم کجا بود؟؟

دیشب دیگه دیدم جوابم خیلی تکراری میشه. گفتم: چگونه کمتر بخوابیم و نمیریم!!!