ضحی کاظمی زنگ زد و خندان و شاد در مورد گلستان حرف زد. از داستان خوشش اومده و می گفت بازیهای فرمیک زبانی و زمانی کتاب رو دوست داشته. می گفت با خوش بینی سراغ کتابم نرفته( یعنی فکر می کرده زرد نویسم؟؟؟ ) و از نگاه داستان به جنگ و دوران جنگ و زندگی یی که زیر پوست جنگ در جریان بود، اعم از عروسی ها، دوستی ها، خواهرانگی ها، عاشقی ها و شیطنت های دخترهای نوجوان تعریف می کرد.
بهش گفتم داستان رو توی چه دسته ای قرار میدی؟ گفت: رمانس خانوادگی با ارزش ادبی .
خب... معلومه که کلی کیف کردم و کلی ذوق کردم و کلی دلم قیلی ویلی رفت که نویسنده ی کاربلد و ژانر نویس کتابم رو بخونه و علاوه بر خوندن ازش خوشش بیاد تا حدی که شخصا بهم زنگ بزنه و نیمساعتی در مورد کتاب حرف بزنه و هی تحسین و تعریف کنه.
یکی منو بگیره که نرم آسمون. یا غش نکنم بیفتم روی زمین!
اینها رو بذارم کنار این موضوع که اصولا ضحی خونگرم و صمیمی و صادقه و واقعا خوشحالم که باهاش ییشتر آشنا شدم.
گفت پرتقال خونی رو هم می خونم. از قلمت خوشم میاد. با خلوص و خوب می نویسی.
خب دیگه... بیشتر از این تعریف نکنم و خواننده ی وبلاگ رو دچار ایموجی ( ایششششششششششش) نکنم.
نسخه ی الکترونیکی (( خواب عمیق گلستان)) ام را از اینجــــــــــــــــــــــــــــا تهیه کنید .
بیایین منو ببینین
اینــــــــــــــــــــــــــــــــــــــجا
هیچی دیگه...
گفتم می خوان عکس پیدا کنن از نت، اینم مد نظر داشته باشن ، اون عکس قشنگه رو هی نزنن روی پوستر جشنواره
" دفتر ققنوس، بازخوانی بخشی از (خواب عمیق گلستان) برای جشنواره ی داستان ایرانی ققنوس با همکاری کتاب پلاس"
نظرات دوستان خواننده ی شرکت کننده در جشنواره ی داستان ایرانی ققنوس ، در سایت کتاب پلاس در مورد ( خواب عمیق گلستان) رو اینجـــــــــــــــــا ببینید.
دوستان عزیزی که علاقمند به شرکت در جشنواره ی داستان ایرانی ققنوس هستین، وارد کتاب پلاس شده، ثبت نام کنید و کتاب ایرانی مورد علاقه تون در انتشارات ققنوس رو در فضای کتاب پلاس سرچ کنید و وارد پیج مربوط به اون کتاب بشین و در مورد کتاب حرف بزنین.
اگر خواننده ی #خوتب_عمیق_گلستان بودین و دوست دارین در موردش با من حرف بزنین.
صفحه ی خواب عمیق گلستان رو اینـــــــــــــــــــــــــــــــجا می تونین ببینین.
برخی اطلاعات این جشنواره رو اینجــــــــــــــــــــــــــــا ببینید.
دیروز به قدری لبریز از شوق و هیجان بودم که کلمه ای برای توصیفش پیدا نمی کنم. لبریز شدم از آغوش های گرم ، از نگاه های مهربان، از دستان بخشنده و محبت های ناب.
همسر و پسرهایم خندان و مشتاق روبرویم نشسته بودند.
زن بسیار بزرگی که سالهای جوانی ام را خواهرانه و مادرانه برای من و بچه هایم مهربانی کرده و بی منت و سخاوتمندانه ابر شده بود و باریده بود،آفتاب شده بود و تابیده بود،روبرویم نشسته بود.
دوستان دبیرستانی قریب بیست و چندسال قبلم ، که نوجوانی مان را پشت نیمکتهای دوم ریاضی مدرسه ی بنت الهدای اهواز با هم سپری کردیم و همه باهم ، بیست و چندنفری، بخاطر لجبازی دبیر پیرمان، آقای (ج) ، از درس ریاضیات جدید تجدید شدیم و تابستان را گروهی توی خیابان های داغ اهواز کلاس جبرانی رفتیم و کر کر خندیدیم ، روبرویم نشسته بودند.
دوست بیست ساله ی جوانی ام ، رفیق حرف ها و گریه ها و خنده های خفه ی تا دم صبح و قهقهه های صبحگاهی تا خود شب ، روبرویم نشسته بود.
دختردریای شمال، دختر شهر انزلی، با یک بغل مهربانی و محبت ناب و بی همتا، با یک آسمان بزرگی و زلالی روبرویم نشسته بود.
هنرجوهای کارگاه قصه ام ، با کلماتی پر از بوی گل، روبرویم نشسته بودند.
خوانندگان کوچک و بزرگسال روبرویم نشسته بودند.
زن جوان و زیبایی که از اقوام همسرجان است، جانان خوشگلش را بغل کرده بود و همراه مادر بزرگوارش روبرویم نشسته بود.
مدیر و معاون مدرسه ی پسرک ، بزرگوارانه روبرویم نشسته بودند.
پرسنل فعال و دلسوز و پیگیر و مهربان کتابخانه ی مرکزی قدس ، با نگاه های مطمئن و امیدوار ، روبرویم نشسته بودند.
گلباران بودم دیروز. نه از بابت دسته گلها و گلدان ها و حباب های گل های زیبا، غرق بودم در گل افشانی صورتهای مهربان و لبخندهای وسیع. در آغوشهای پرمهر.
خدا (وی آی پی) محشری برایم فراهم کرده بود با نگاه ها، آغوشها وکلمه ها . قربان محبتت خدا جانم.
فراموش کردم استرس و دلشوره را. فراموش کردم لرزیدن صدا را. همه ی آدمهای روبرو، آدمهای اشنای خودم بودند. چه جای دلشوره و استرس می ماند آخر؟
خوشبختی موج می زند کنار دیواره های قلبم.توی نگاهم. توی بند بند وجودم.
خدا نشسته بود چای می نوشید و تماشایم می کرد. زیر زیرکی می پاییدمش و بابت این همه خوشبختی بوسه ای برایش می فرستادم.
معرفی #خواب_عمیق_گلستان
براانه چاپ اول
رادیو فرهنگ
اینجــــــــــــــا کلیک کنید.