پارسال همین موقع ها که نه...اما توی همین حال و هواها پرتقال خونی عزیزم تموم شد. از نیمه ی ماه رمضون گذشته بودیم. خوابم کم شده بود. تا سحر بیدار بودم و می نوشتم. هی می نوشتم و گریه می کردم. اشکهامو لای کلماتم جا می کردم و می نوشتم و بعدش می رفتم سحری می خوردم.
نوشتم و با لطف جناب آقای علیخانی، ماندگار رو شناختم.
زمستون بود. ازشون سوال کردم:
-جایزه ی ماندگار چیه؟ بعد از چاپ به کتابها جایزه میدن؟ چطوری؟ اساس کارش چیه؟ معیار و ملاکش؟
گفتن که قبل از چاپ اثر رو می فرستن برای سایت ماندگار. اونجا یک گروه اثر رو می خونن و بررسی می کنن و اگه برنده شد معرفیش می کنن به ناشر که بره برای چاپ.
پرتقال خونی رو فرستادم.زمستون بود. و تا الان که بشه اول های تیر، هی دل دل کردم، هی چشم چشم کردم، هی توی دلم وول وول شد، هی یواشکی گفتم (خدا جونی..میشه؟؟) و بقیه ی جمله مو خوردم.
امشب فریده جانم یهویی اومد تبریک گفت. تبریک گفت و عکس فرستاد.
تا همین دیشب سایتو چک می کردم.امشب هم خسته بودم هم فراموش کرده بودم که چک کنم.
پرتقال خونی برنده ی دوم ماندگار شد.
نفر دوم پنجمین دوره ی جایزه ی رمان اول ماندگار
خدارو شکر. هزار بار شکر.