پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

دلتنگیهاش

سه چهار روز خونه نبودم، پسرک هی میاد مثل گربه خودشو می ماله به سر و صورتم و میگه:

یه بوی خاصی میدی.میگم: بوی بیمارستان؟ میگه: نه.انگار مهمونی.انگار اومدی که بازم بری. انگار نمی مونی،باز ما شبها تنهاییم. انگار...



ای بچه ی شیرین من.

چشماتوودرویش کن پری


تا حالم بهتر میشه بیام نقل حکایت کنم :


توی سالنی که به اتاقهای عمل متعدد منتهی میشد،با بسته ی پمپ درد توی دستم ،منتظر بودم دکتر امضاهاش رو بکنه و ببرنم داخل اتاق.

ترس و دلهره هه هنوز بود. و چی حواسمو پرت کرد؟

دیدن رنگهای جذاب لباس های پرسنل اتاق عمل.

آبی فیروزه ای،آبی زنگاری،آبی کاربنی،آبی آسمونی

سبز سدری،سبز ماشی،سبززمردی،سبزیه طوری که اسمشو نمیدونم...

چشمم دنبال سر پرستارهای خانم و آقایی می رفت که لباسهای رنگی رنگی خوشگل داشتن.

یه آن به خودم گفتم: چه خوب که رنگها حالت رو خوب می کنن و چه خوب که اینجا مثل حوض نقاشی،رنگارنگه.


نکته: تمووووووم پرستارهای اتاق عمل بلااستثنا، بلااستثنا،  در نواحی قابل مشاهده برای من، حسابی،حسسسسابی پروتز و سیلیکون و ... 


خلاصه بعله!


خلاصه راه که می رفتن، حواسم از رنگها پرت می  شد و ...

ترس

مدتهاست که همه می دانیم. من و پدر و پسرها. نمی شد یواشکی در موردش حرف زد.

به دخترها چیز مزخرفی درباره جراحی زیبایی گفتم و دست و جیغ و هورای شادی شان را به جان ترسیده ام کشیدم. راستش را نگفتم. چون خوب می دانم برای ما پنج دختر،اتاق عمل یعنی جاده ی بی بازگشت. یعنی جایی که بابا چندبار رفت و درهم شکسته تر برگشت، جایی که مامان رفت و حتی فرصت خداحافظی نداد. حق نداشتم دخترها رابترسانم گرچه که با ترس علنی خودم پسرها را بسیار عذاب داده بودم. 

نفسم تا سیب گلو می آمد و بیشتر راه نمی داد. گفتم: دکتر همین امشب منو بفرست.پامو از مطب بذارم بیرون فرار می کنم و دیگه برنمیگردم. 

پسرجانهای نازنینم گریان و ترسان بغلم کردند. به همسرجان گفتم: خودم دارم می میرم از ترس.تو صدات محکم و قوی بمونه لطفا. بغلم کرده بود و پرستار به تمسخر گفت: دو روز دیگه باز می زنین توی سر و کله ی هم.

وقتی راستش را گفتم، تصمیمم را گرفته بودم که از بین سه راه،یکی که از همه سخت تر است را انتخاب کنم.دخترها،پسرهام،چندتا از دوستان. و حالا تمام آدمهای توی راهروی پذیرش و اورژانش و بلوک زایمان و بخش زنان و اتاق عمل، صدای صاف و بی ترسم را شنیدند.

تا قبل از این بی ترسی،مطمئن بودم اینجا یعنی ایستگاه آخر. عجیب اینکه غصه ی کارهای نیمه تمامم را دیگر نداشتم. خواسته بودم کلی غذا بپزم برای بچه ها،نشد، کلی صدا و حرف و کلمه ذخیره کنم برای روزهای پیش روشان،نشد. کلی یادگاری بگذارم براشان،نشد. فکر کردم مثل غوطه خوردن ناگهانی در سیل،مثل تصادفی ناغافل درخیابان باید باشد. مقدمات می خواهد چکار؟

من مادر قوی و عاقلی نیستم. کودکانه می ترسم و ترسم را مخفی نمی کنم. بچه ها را می ترسانم از ترسیدنم. 

خوبم.خوب. منتظرم دکتر بیاید و ترخیصم کند. تا برگردم سر بافتن پتوی پسرها،تا دوختن شب پرستاره ی ون گوگم،تا تمام کردن قصه ی شریف، تا ...

و فقط یک کلام:

ترسیده بودم.آنقدر که کلمه ندارم برای وصف اندازه اش.به دکتر گفته بودم: بی تعارف، از مرگ می ترسم. درد جراحت نه. فقط از مرگ.از وقتی مامانم رفته،از مرگ می ترسم.  اما از همان لحظه که رها شدم و فکر کردم زندگی همین است: یک لحظه بودن و یک لحظه نبودن. و از همینجا ترس کم رنگ شد. نرفت. اما زور و قوتش کم شد.

فعلا هستم.


با گوشی پست میذارم.نمیدونم مطلب کامل میاد یا نه.بعدا که بتونم بشینم  با لپ تاپ ویرایش می کنم

خوبم. زنده ام. 

با همه پوچی از تو لبریزم

و باز من که رفتم یه عالمه کاموا خریدم که پتو ببافم برای اهل و عیال حال حاضر و آینده.

گویی قراره عمر نوح کنم.

اونی که از ترس کار پیش رو،  تیلیک تیلیک می ترسه و هی به این و اون و صیت و نصیحت می کنه که بعدِ من فلان کار رو کنید و فلان کار رو نکنید،  کیه پس؟

دم خروسم ، حضرت عباسم رو به خنده ی قاه قاه انداخته.


ای غائب از نظر...

یکی هم من که صبوری می کنم تا چقدر زمان بگذره که دست من به خواهرک برسه  که اون سر دنیا نباشه وسر و  کله ی کلمبیایی ها و چشم آبی ها رو  زیبا و فریبا نکنه  و  بتونه بیاد خونه ی ما و منت کشون که: بیا مش دربیار از توی موهام. و موهای ضعیف و کم پشت و نازکم با مواد شیمیایی بسوزه ، ولی دلم خوش خوشانش باشه که رشته های روشن بین موهامه و وقتی ریشه موها درمیاد و قد کف دست بدون رنگه، جنون رنگ کردن بیفته به جونم و رنگ کنم و ببینم عه....این تیوپ تیره بود که...

و همه ی اون رشته های طلاییِ به آرزو و خواهش پیدا شده، در دم غایب از نظر بشن و فاتحه!

سرگذشت حاجی بابای اصفهانی

جیمز موریه منشی سفارت انگلستان در زمان پادشاهی فتحعلیشاه، زندگی مردی به نام حاجی بابا را به رشته تحریر درآورده .این اثر توسط میرزا حبیب اصفهانی به شیوه ی برداشت آزاد و اقتباس به فارسی ترجمه شده و از حیث ترجمه از نخستین رمان هایی ست که به زبان فارسی برگردانده شده. پرداختن یک انگلیسی به جزئیات ریز و درشت فرهنگی زندگی ایرانیان در لایه های زیرین و درونی از لحاظ مردم شناسی و جامعه شناسی قابل توجه است و در کنار این مساله، ترجمه ی فارسی کتاب که  ظرائف و مختصات نثر قاجار را با خود دارد، این کتاب را در دسته ی آثار تاریخی آن دوره قرار می دهد. به عبارتی، فارغ از نسخه ی اصلی که به زبان دیگری نوشته شده، ترجمه ی فارسی، بعنوان مرجعی غنی از وضعیت اجتماعی دوره ی قاجار است. پرداختن به مشاغل ( دلاکی، سقایی، قلیان فروشی، حکیم باشی،طبابت، دلالی محبت، درویشی و رقاصی، دعانویسی...) ، پرداختن به رسوم ( ازدواج، طلاق و ..) به دقت و کمال در روایت های متعدد ذکر شده.

نگاه جیمز موریه به ایرانیان، انتقادی و برخورنده است. همه ی ایرانیان را دور رو و حقه باز و ناراست می داند و پیشفرض او از آدمهایی که سرراه باباحاجی قرار می گیرند، براساس همین نگاه شکل گرفته. فساد و سلامت نبودن سیستم اداره ی حکومت ، با تیزی و صراحت بیان شده و گویا همین مساله خشم فتحعلیشاه را پس از انتشار و ترجمه ی کتاب برانگیخته.

آنچه در این کتاب به آن پرداخته شده، رفتارهای غیراخلاقی، کلاهبرداری، ریاکاری، پول پرستی  و مال اندوزی ، خیانت در شراکت و جمیع اخلاقیات نکوهیده ی انسانی و اجتماعی است که از لحاظ آشنایی با خلقیات و فرهنگ ایرانیان در آن دوره ی تاریخی قابل توجه و بررسی است اما  تحقیر و افراط عامدانه ای در آن مشهود است.

نثر دوره ی قاجار، به تکلف  و دشواری مشهور است.نویسندگان این دوره با دشوارنویسی سعی در ابراز وجود داشتند. ترجمه ی فارسی حاجی بابا نیز نیازمند دانستن معنی بسیاری از لغات است اما این مساله مانع لذت بردن خواننده از کلیت روایت ها نیست( گو اینکه در انتهای کتاب، فرهنگ لغاتی مشتمل بر عبارات، مثل ها و لغات فراهم آمده که بر جذابیت  و کاربردی بودن کتاب می افزاید). روایت ها با طنزی زیرپوستی بدشانسی و بداقبالی حاجی بابا را در هر زمینه ای که ورود می کند، نشان می دهد و جسارت و سرسختی او در پاپس نکشیدن در بلیّات و تلاش برای ادامه ی زندگی به هر بهایی می ستاید.

سرگذشت حاجی بابای اصفهانی

جیمز موریه

برگردان به فارسی میرزا جبیب اصفهانی

ناشر حقیقت

-کتاب را در همخوانی باشگاه کتابخوانی دچار خواندم


Image result for سرگذشت حاجی بابا

جاده - فدریکو فلینی

جلسو مینا...

من یک نخراشیده ی قلدر بزن بهادر الاغم. من بویی از آن چیزی که توی سر توست نبرده ام. حتی از آن چیزی که توی دل تو روشن شده خبر ندارم. نمی فهممش. من فقط بلدم با ترکه روی ساق پاهات بزنم تا خوب برقصی و بخوانی. من فقط بلدم بطری بطری سربکشم و تو را هروقت دلم کشید، بین بازوهای زمخت و بزرگم گم کنم و فردا صبح هیچ چیزی یادم نباشد. من فقط بلدم دنبال سر هر گیسو کمندی که چراغ سبز نشان داد راه بیفتم و اصلا نفهمم تو رنج می کشی. من اصلا نمی فهمم رنج یعنی چه. زنجیر پاره می کنم و عربده می کشم و پول هایی را که مردم  ریخته اند در کلاه چرکم، می چپانم توی جیب های گنده ام و باز می روم سراغ زن ها.

جلسو مینا...

اینقدر ابروهای منحنی ات  را توی آن صورت ابلهانه ی معصوم بالا پایین نکن. گریه هات را هم شنیده ام. فقط دیوانه می شوم. جلسو مینا من نمی فهمم چرا گریه می کنی. من نمی فهمم توی دل تو برای من چراغی روشن شده که شعله ی لرز لرزانش با داد و فریاد من خاموش روشن می شود. من نمی فهمم وقتی با گریه داد می زنی : ترکت می کنم، یعنی نگذار من بروم. یعنی لعنتی الاغ بیا بغلم کن و بگو: تو باید پیش من بمانی. اگر تو با من نمانی پس چه کسی می ماند؟ یعنی بگو دختر شیرین عقل! تو عاقل ترین دیوانه ی دنیایی.یعنی بگو من هم آره. من هم...

جلسو مینا...

چقدر آواز خواندی و ترومپت زدی که زنان دنیا آوازت را یادگرفته اند و نت ها را در باد می خوانند و رها می کنند؟ دنیا را پر کرده ای از خودت دختر. دنیا را پر کرده ای از منِ الاغ که نفهمیدمت. که بستنی کوفتم بشود و توی گلویم گیر کند و آنقدر عربده بکشم و بدمستی کنم که مردم پرتم کنند بیرون و کتکم بزنند. بگذار بزنند.آنقدر بزنند که بمیرم. جای همه ی کتکهایی که به تو زدم.

تو مرده ای دختر؟ تو مرده ای؟

جلسو مینا...

برگرد و برقص. برگرد و ابروها و بینی دلقکی ات را روی صورتت نقاشی کن. برگرد و دوباره از من سوال کن: زامپانو..تو منو دوست داری؟ قول می دهم این بار خودم را به خواب نزنم. حرف درشت بارت نکنم. مسخره ات نکنم. وقتی گریه ات گرفت بغلت کنم. ببوسمت. موهای مسخره ات را نوازش کنم.موهام سفید شده اند دختر. بیا و ببین. نمی خواهی الاغ پیر را ببینی؟قول می دهم این بار توی جاده نگذارمت و فرار نکنم. برگرد دختر مرده. برگرد. من هم دوستت دارم.


جلسو مینا یعنی گل یاس


Image result for جاده فدریکو فلینی


Image result for جاده فدریکو فلینی


Image result for جاده فدریکو فلینی

دل ترس

دلم برات تنگ میشه. نمی دونم این دلتنگی مال ترسه یا مال منطق. نمی دونم بهش میگن پیش بینی قبل از وقوع یا همه ش به همین بند اومدن نفسم از ترس مربوطه.

می خوام بگم که از همین الان دلم برات تنگ میشه. نگاهت که می کنم می گم: یعنی من دیگه نبینمت؟  بلافاصله هم خنده م می گیره که:فرض کنیم ترست واقعی بشه.  خنگ خدا...تو دیگه دیدن ندیدن نخواهی داشت که.اینا مال بقیه ست که اینجا می مونن. نه تو.

بهونه

این فاز مخالف همه چیز بودن رو درک نمی کنم. برای روز زن، روز مرد، روز مادر، روز پدر، روز عشق، روز هرچی،بیانیه و حکم صادر کردن و مردم رو مسخره کردن و متهم کردن و تحقیر کردن ، خیلی بی رحمانه ست. قرار نیست همه فاز روشنفکری داشته باشن و همه پایبند به مناسبات باستانی و نژادی و مذهبی یا بی مذهبی باشن. هفتاد و دو ملت باشیم اصلا. مشکلش چیه؟ بجای اینکه بلد بشیم در کنار تمام این تفاوت ها و تنوع و شکل های مختلف زندگی ، همزیستی مسالمت آمیز داشته باشیم، چرا باید فکر کنیم هرکی همرنگ ما نیست اخ و پیفه؟

از قضا شبیه شدن به دهکده ی جهانی رو دوست دارم.یعنی دایره ی بزرگ حیات که با دل بستن به مناسبات و رسوم  گوشه گوشه ی جهان، یک مناسبت یا یک رسم رو در هرجایی از دنیا که هستی، با همه تفاوتهات ، زنده کنی و انجامش بدی. سفید باشی، سیاه باشی، زرد باشی، سرخ باشی یا زال.

بهونه های کمی شادی رو از هم نگیریم خب. چه دردیه؟

مهلت دیدار

خانم دلم برات تنگ شده. دلم خیلی برات تنگ شده. دوباره زانوم درد می کنه. به همون وخامت و شدت بعد از بابا.می دونم منشاء ش عصبیه. می دونم باز با یک قرص آرامبخش قوی خوب میشه. پامو دنبال خودم می کشم و لنگ می زنم و زیر لب زمزمه می کنم: این یک دو دم که فرصت دیدار ممکن است....نشد که...ممکن نیست که. باز ورود به شهرها ممنوعه . باز جاده  ها بسته ست. باز نمیشه اومد. یکساله که نمیشه.یکساله. مثل یکسالی که تو نیستی. مثل یکسالی که صدات رو از پشت تلفن نشنیدن. مثل یکسالی که تصویرت رو از پشت تماس تصویری ندیدم. مثل یکسالی که نیمه شب از راه نرسیدم و خواب آلود همو بغل نکردیم و نبوسیدیم و احوالپرسی نکردیم و من نگفتم: به به...تپلی شدی ها . یکسال...

تا به خودم میام می بینم پنجشنبه ست. معیارم برای گذرزمان پنجشنبه هاست که پسرها رو برای کلاس بیدار نمی کنم و بشقاب صبحونه و لیوان چای رو روی میزشون نمیذارم. پنجشنبه ها یه صبحونه ی دونفره داریم و بعدش  می خوابم.تند تند پنجشنبه میاد و من می بینم که بهار چسبید به تابستون و پاییز نفهمیدیم چطوری رفت و زمستون هم که همه ش ادای بهار رو درمیاره که بگه منو دوست داشته باش پری. من سرد نیستم. ببین چه گرمم. و من دوستش ندارم. حتی اگه آفتابش عمود بتابه. حتی اگه همه ی درختها رو پر از شکوفه کنه. زمستون زمستونه. دوستش ندارم.

خانم... دلم برات پر پر می زنه. دلم برات شرحه شرحه ست. دلم برات پاره پاره ست. کی دیده دختر نتونه یکسال به فاصله ی چندساعت خاک مادرش رو نبینه؟ که چه؟ که راه ها بسته ست. که آرامستان ها بسته ست. که ...هرچی ندیدنی بود ما دیدیم که.

خانم... دلم برات تنگه. دلم پاره ی آتیشه. چرا نشده که من بغلت کنم و زار بزنم بالای سرت؟ چرا نشده که من بمیرم بالای سرت؟ اصلا چرا تو هربار به خوابم میای اینقدر شاد و خوشحال و بی خیالی؟ بی مایی اینقدر خوشه؟ چرا هربار با خیال آسوده و لب خندون داری بهمون غذا میدی؟مهمونی میدی؟ و من هم توی خواب اصلا حواسم نیست که تو رفتی  به سفری طولانی و بی برگشت؟

خانم ...دلم برات لُجّه ی خونه.خون! داره میشه سالگردت و من باز اسیرم توی دیوارهای سیمانی این خونه. توی جاده های سربی این شهر. توی چنگال های سرخ این همه غصه و اندوه.که بلد نیستم دور بزنم ممنوعیت و منع رو و یواشکی بیام و برگردم . خانم...یکساله که می سوزی توی سینه م و من نمی تونم آب بریزم روی شعله ت و خنک بشم.یکساله. می فهمی. یکسال.خانم من دارم می میرم و  یکبار ندیدمت. خانم تو بگو من چیکار کنم؟

خانم...خانم...مامان...مامان...مامان...مامان...مامان...