پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

فارسی را نگاه بداریم، عزیز بداریم !

گفت: چرا منوی گوشیت فارسیه؟ تو که زبانت خوبه

یادم افتاد خیلی سال قبل هم همین سوال را پرسیده بود. دوباره گفت:

-خب مال من فارسیه چون واقعا زبانم خوب نیست. برای همین فارسیش کردم. اما تو چرا؟ کاری ندارم زبانت خوبه یا نه. اما فکر نمی کنی فارسی بودن یعنی بی کلاسی؟ یعنی انگلیسی بلد نیستی؟ خیلی کلاس داره زبان گوشیت انگلیسی باشه که. من نمی گم ها. هرکی رو ببینی همین دید رو داره.

همان سالها هم گفته بودمش که ( وقتی زبان خودم فارسیه چرا منوی گوشیم فارسی نباشه؟ و ...) امسال هم همان جواب را دادم. عین همان را.

-نمیدونم توی یه فیلم بود یا یه عکس نتی  بود که دیدم یه عرب سرش توی گوشیه و داره اپلیکشن های گوشیش را چک می کنه.  زبون  گوشیش عربی بود. عکسها و فیلم هایی که چینی ها زبون گوشی شون چینیه یا هندی ها ، هندی، هم که فراوون داریم. وقتی تموم دنیا مباهات می کنن به زبون خودشون، وقتی عارشون نمیاد که زبون خودشون  روی گوشی و گجت هاشون باشه، انگلیسی بودن زبون گوشی آدم، حال آدمو خراب نمی کنه؟

-حرفات قشنگه، اما جای کلاس داشتنو نمی گیره.  وقتی بقیه ببینن گوشیت منوی فارسی داره یه جور دیگه نگاهت می کنن. نمی کنن؟

-یه ذره هم برام مهم نیست!بگو یه اپسیلن!


*


امروز یک همایش ماه داشتیم. دکترغلامرضا عمرانی  که از قضا همزبانم هم از کار درآمد بعد از سخنرانی های تکراری و ملال آور معاون مدیر کل وزارتخانه و رییس اداره ی ناحیه و ارائه ی  مقالات ادبیات کهن از قرن 4 تا 11، کلی حرفهای دلنشین و دوست داشتنی زد. در مورد آسیب های زبان فارسی حرف زد ، آسیبهای قدیم و معاصر. تلاشی که برای از بین بردنش کردند و نشد، همتی که برای ویران کردنش می کنند و ما نباید بگذاریم که بشود. که نشویم تاجیکستان که فارسی را با حروف سیریلیک می نویسند و  نشویم  ترکیه که حرفهاشان را با حروف لاتین می نویسند که نشویم فینگلیش نویسانی که فارسی را با حروف لاتین بنویسیم و ... و ... و ...

می گفت خط را تغییر می دهند به بهانه ی دست و پاگیر بودن و زیاد بودن آواهای مشترک  آن. ( مثلا حرف (و) که 4 صدا دارد.( نوک. ورزش. توت.خواهر ) توی هر کلمه (و) داریم ، اما  آواها متفاوت هستند.)می گفت بعد از تغییر دادن خط که مجبوری با حروف جایگزین حرفهای خودت را بنویسی و بخوانی، کم کم کتب قدیمی که با زبان اصلیت نوشته شده، بی مصرف می شوند ؛چون نسلی که بلد بودند آن زبان را بخوانند و بنویسند کم کم از بین می روند و نسلی جایگزین می شود که فقط بلد است فارسی را با حروف لاتین بخواند و بنویسد، می گفت همانطور که مغولان کتابهای قدیمی را آتش زدند و سوزاندند؛ این بار خودمان آنها را با رضایت خاطر می سوزانیم و دور می ریزیم. چون کاربردی ندارند و  کم کم هویت تاریخی و اصالت مان لاغرتر و کمرنگ تر می شود و از بین می رود.

می گفت گناه را نیندازیم گردن جوان ها که خط فارسی را دارند نابود می کنند و لغات مجعول و نادرست را وارد زبان کرده اند و بلد نیستند درست بخوانند و بنویسند.  پرسید کدامتان بچه تان  را نشانده اید و برایش غزل حافظ خوانده اید؟ داستان های شاهنامه را از روی خود شاهنامه برایش خوانده اید؟ مثنوی را با همان زبان شعر برایش خوانده اید که توقع دارید درست بخواند و بفهمد و مشتاق درست خواندن و نوشتن باشد؟

فکر کردم  خود من تا الان هی این کار را پشت گوش انداخته ام. یکی دوباری تلاش کردم اما بخودم گفتم حالا زود است و باشد برای یک وقت دیگر.

حرفهای زیادی گفته و شنیده شد و آنقدر سرم پر از شنیده هاست که نمی توانم انتخاب کنم و موضوع واحدی را پیش ببرم.

*

فقط می دانم که هیچ وقت؛ نه برای کلاس، نه برای نمایش زبان دانی، نه برای هیچ دلیل دیگری، منوی گوشی ام از فارسی تغییر نخواهم داد!



واحد مفقود

توی برنامه های رژیم غذایی روی ساعت10 صبح و 4 عصر تاکید خاصی شده. و اصولا اگه به این ساعات عزیز توجه و عنایت ویژه نفرمایید کلهم اجمعین رژیم تان  به فناست! اهمیت این ساعات خاص برای میل نمودن یک واحد میوه هست.آنها که گرفتند برای آنها که نگرفتند تعریف کنند که چطور در این ساعات یک عدد سگ درون با سبعیت و توحش بسیط ! پاچه ی آدم را می گیرد و دل آدم (در واقع شکم آدم) همچین قیلی ویلی می رود که انگار ده روز است غذا نخورده و عنقریب است که یک گاو درسته را میل نموده و سد جوع فرماید!

ما که اهل رژیم مژیم نیستیم. (نگران اضافه وزن و زانو درد و اینها چرا... خیلی هستم...اما اهل آن وادیِ  کالری بشمار و کم و زیاد نیستم). منتهی گاهی ناپرهیزی می کنم و در روزهای غیرکاری که خانه هستم؛ بجای تخت خوابیدن تا لنگ ظهر ، در کنار کانون محصلان و شاغلان خانواده صبحانه می خورم. مثل امروز که نان و پنیر و چای حسابی بهم چسبید. بعدش هم که آمدم سراغ وبلاگ نگاری و کلا خواب از سرم پرید.

دراصول رژیم گفته می شود که صبحانه اصلا نباید فراموش شود چون استارت متابولیسم روزانه  ی بدن است و برای راه افتادن سوخت و ساز بدن، حتما باید صبحانه صرف شود . بهرحال از ساعت ده صبح تا همین الان دلم هی دارد  مالش می رود  از گرسنگی!! تقریبا به لرزش دست و پا افتادم. حواسم هست که هروقت صبحانه می خورم همین ساعتها احساس گرسنگی می کنم و اینجاست که ضرورت آن واحد کذایی را می فهمم. همان یک واحد میوه.

به خودم گفتم حالا درست است که من رژیم نیستم اما کافر به اصول سلامتی هم که نیستم! یک امروز بروم و یک واحد میوه ام را میل کنم که هم پایبندی ام را اصول تندرستی را رعایت کرده باشم هم شاید این لرزیدن دل و دست و پا تمام شود. تا برسم به کشوی میوه های یخچال ، با خودم فکر کردم که آخر کدام واحد؟ من که از بین تمام واحدهای میوه فقط سه چهارتا میوه را دوست دارم و آن ها را هم با شرایط خاصی که: توی یخچال نرفته باشد، تازه  باشد، یخ نباشد، گرم باشد، له نباشد، ترش نباشد و .... میل می نمایم، حالا از کجا واحد مورد نظرم را پیدا کنم. موز، خربزه، گیلاس، انگور بی دانه ی آخر شهریور و نارنگی و پرتقال (در شرایط ویژه) مورد علاقه ی من است که در حال حاضر هیچکدام  موجودیت مورد علاقه ام را ندارد. واحد های موز را که پسرک یکی پس از دیگری ، غیب می نماید و واحد های بعدی هم که یاهنوز فصلش نشده یا از فصلش گدشته و مزه ندارد. اصلا اگر الان یک واحد موز داشتم خوب بود. اما یادم افتاد که دیروز عصر واحدهای موز را توی ظرف چیدم و آوردم در کانون گرم خانواده  نوش جان کردیم و حتی به پیشنهادات پسرک برای تهیه ی شیرموز توجهی ننمودیم. و واحدهای موجود در کشو هم توان دلبری از مرا ندارند!فکر کن کیوی! گوجه سبز! سیب!نه... ندارند!

حالا من ماندم و واحد مورد نیاز ِ مفقود !

رفتم یک سیب قرمز برداشتم و نصفش کردم. بی میل خوردم و همزمان وبلاگ نگاری کردم.سیب تمام شد و لرزش دست و پای من هنوز تمام نشده.

نتیجه ی بهداشتی:

یادم باشد مِن بعد با اهالی خانه ، صبحانه نخورم!






پرفروش عزیز

انگار امروز روز اعترافات من است.

اعتراف می کنم که دوست داشتم اسم پرتقال خونی با ماژیک ، دست نویس شود و روی غرفه ی آموت چسبانده شود.توی لیست ایرانی ها. توی لیست ایرانی های پرفروش. توی برگه ی (برکت شد) ها.

خدا را شکر !


- پرتقال خونی بجز دو روز، در تمام روزهای نمایشگاه، جزو پرفروش های ایرانی آموت بود.

-ممنون از حمایت دوستان نازنین و کتابخوان های عزیز

-آمار پرفروش های هر روز نمایشگاه در کانال نشر آموت قابل مشاهده است.

-(برکت شد) هنوز برای پرتقال خونی اتفاق نیفتاده البته.





لیست کل پرفروش ترین های غرفه #نشر_آموت در #نمایشگاه_کتاب_تهران:


۱:#من_پیش_از_تو
۲:#پس_از_تو
۳:#پروژه_شادی
۴:#بیوه_کشی
۵:#اتاق
۶:#زبان_گل_ها
۷:#خدمتکار_و_پروفسور  
۸:#شازده_کوچولو
۹:#پیش_از_آنکه_بخوابم
۱۰:# ایراندخت
۱۱:#دختری_که_پادشاه_سوئد_را_نجات_داد
۱۲:#لی_لا_لی_لا
۱۳:#همسر_خاموش
۱۴:#عاشقانه 
۱۵:#پرتقال_خونی
۱۶:#بودن 
۱۷:#نامه_به_کودکی_که_هرگز_زاده_نشد
۱۸:#اولین_تماس_تلفنی_از_بهشت
۱۹:#انتقام
۲۰:#راز_شوهر

فایل پی دی اف کتابنامه سال نود و پنج #نشر_آموت را می توانید از کانال نشر آموت دانلود کنید
@aamout


اعتراف

نه که ناگهان روح کتابخوان دوران جوانی ام برگشته باشد و یکهو کتابخوان فعالی شده باشم که تند تند پست معرفی کتاب می گذارم . نه!

هنوز (درخت تلخ ) ِ (پدس) کنار تختم هست. از شش ماه قبل.  تمام نشده.

بازدم را دوماه قبل عید خوانده بودم. رساله ی نادر فارابی را توی ساعتهای بیکاری سه شنبه ها در مدرسه زیر نگاه  تیز مدیر که هر چند دقیقه سوال می کرد (در مورد چیه) خواندم. 4 هفته طول کشید. بی باد بی پارو را فقط سریع خواندم. توی فاصله ی رفتن  و برگشتن تا حسن آباد و خریدن صندلی  نو برای ناهارخوری مطبخ. بجای صندلی هایی که پسرک با لی لی بازی نابودشان کرده بود. همه را!


*

- پسرک یک بار گفت: این کتابه داستانش خیلی تلخه نه؟ آخه هنوز تمومش نکردی. اسمشم که درخت تلخه!!!!


- تازه یک کتاب هم در پاییز از  آموت خوانده ام ( راز کوچه ی شیروانی) که از بس زمان از خواندنش گدشته باید برگردم بینم ماجرا چی بود.

رساله درباره ی نادر فارابی

ترانه سرایی به نام نادر فارابی ناگهان غیب می شود. بدون اثر و نشانه ای دال بر مرگ یا خودکشی یا هجرت یا هر دلیل دیگری برای رفتن و نبودن. کودکی و نوجوانی و جوانی نادر فارابی با توجه به دفتر خاطراتش و گفته های کسانی که او را می شناختند، در قالب کتابی تحت عنوان رساله ای درباره ی نادر فارابی، به رشته ی تحریر درآمده.

نوع روایت ماجرا با شیوه ای متفاوت از دیگر آثار مستور است. روایتی گزارش گونه با جملات با شک و تردید و القای حس تعلیق به خواننده  بیان می شوند و تا آخر روایت نتیجه ی قطعی از دلیل نبودن نادر فارابی  به دست نمی دهد. رنج های دوران نوجوانی و جوانی، عاشق شدن و رفتن به روستایی که دختر مورد نظر همیشه یک بسته ی پستی به شخصی درآنجا ارسال می کرد و دیدن آن شخص، مشغول شدن در مدرسه و تدریس ادبیات، دلایل مختلفی است که نویسنده با حالتی مردد و نامطمئن در مورد غیبت نادر فارابی گمانه زنی می کند.


رساله در باره ی نادر فارابی

مصطفی مستور

نشر چشمه


-کتاب، هدیه ی نازنین دوست، فریده جانم 

تور مریخ

آماده شده که بره مدرسه. کوله پشتیش رو هم انداخته. گفتم:

-حالا مونده. بیا بشین کنار من. پنج دقیقه وقت داری هنوز

اومد نشست کنارم. بغلش کردم. گفت:

-مامان...؟ چرا خدا خواسته که آقا ها بچه دار نشن و فقط خانوما بچه بیارن؟

نشئگی و خواب آلودگی سر صبحم با سوالش پرید. من و من کردم. بی حرکت توی بغلم مونده بود. منتظر جواب بود. حق به جانب و مطمئن گفتم:

-اگه قرار بود آقا ها هم بچه بیارن که تموم کره ی زمین فورا پر از جمعیت می شد و زمین می ترکید. بووووم!

کاملا عادی و طبیعی جواب داد:

-خب یک تور مریخ برای اون همه آدم می تونست بذاره. نمی تونست؟ خدا همه کاری می تونه بکنه. روی نوار مریخ هم می تونست تور بذاره که مردم برن اونجا رو هم ببینن و برگردن.

-ولی اونی که دور تا دورش نوار داره مشتریه نه مریخ.

-نه مشتری نارنجیه. اشتباهی میگی.

-آهان. آره. اون زحله. کیوان هم بهش میگن. مریخ نیست.

-خب هرچی. تور زحل کیوان مشتری هم می تونه برای آدما بذاره. نمی تونه؟

موهای کوتاهش رو با دستم پریشون کردم و گفتم:

-الان سرویست میره. عجله کن.



بازدم

کسری در آخرین روزهای نزدیک به مهاجرت، دچار تردید و چند گانگی شده. او با مرور خاطرات و دوره کردن سالهای قبل، بین رفتن و ماندن حیران مانده.  عشق ناکامش به  دختری که هرگز به او توجهی خاص نداشت، خواهر دوقلویش که خودکشی کرد، خواهری که در ازدواجش شکست خورده و در آستانه ی جدایی است، پدری که هرسال در سالمرگ خواهر از دست رفته، مهمانی می گیرد و خانواده را مجبور به خودن ماهی می کند، آگاهی از عشق مخفی دختری که از بچگی به او علاقه داشت و او هرگز نفهمید، خانواده های مربوطه که هرکدام گرفتاری ها و دغده های اجتماعی و سیاسی مخصوص به خودشان را داند، هرکدام داستان های کوچکی هستند که کلیت بازدم را می سازند.

پرداختن به تردید و بیقراری در نسل انسان، چه مدرن چه قدیمی، دغدغه ی اصلی بازدم است.


بازدم

آنیتا یارمحمدی

ققنوس


بی باد، بی پارو

بی باد، بی پارو مجموعه ای از 12 داستان کوتاه است. داستان هایی با روایتی از آشفتگی ها و ترس های زنانه . زن هایی که در دوران میان سالی، پای دستگاه های قمار لاس وگاس بازی می کنند و تلافی یک عمر ادا و اطوار های شوهر را با در آغوش گرفتن و بوسیدن آمریکایی های توی خیابان های ینگه دنیا در می آوردند. زن هایی که انار را تا دانه ی آخرش می خورند و نگاه خصمانه ی شوهر را به هیچ می انگارند.  زن هایی که غصه ها و اندوه یک عمرشان را در یک حمام عمومی قدیمی لایه لایه از تن و روحشان چرک می کنند و بیرون می ریزند و با هم می خندند. زن هایی که از فرط در آمیختن با مدرنیته و زندگی معاصر ، با تمام نگرانی ها و دلواپسی های مشترک، حتی حال خودکشی کردن را هم ندارند.زن هایی که یک عمر عادت کرده اند به سرویس دادن و ندیده گرفته شدن و در همان ناپیدایی، مردن.

آدمهای مجموعه ی بی باد بی پارو، آدمای سرگشته ای هستند پر از ترس های معاصر، ترس از تنهایی، ترس از مردن در سرزمینی غریب، ترس از فلج شدن و از دست دادن پاها، ترس از اضافه وزن.

مرگ تم مشترک تمام این قصه هاست. هرکدام از آدمها به نوعی به مرگ متصل است. یا مرده ، یا دارد می میرد، یا از مردن می ترسد.هرکدام ترسیده و متوحش، در پی یافتن امنیتی برای فرار از این همه دل نگرانی هستند.


بی باد، بی پارو

فریبا وفی

نشر چشمه


ندای کوهستان

بعد از (بادبادک باز) و ( هزار خورشید تابان) ، داستان گیرای دیگری از (خالد حسینی ) پیش روی ماست. ( ندای کوهستان) با دستمایه ای متفاوت از دو رمان قبلی خالد حسینی، بار دیگر خواننده را با مسایل  مردم افغان درگیر می کند. در دو رمان قبل، جنگ  های داخلی و حواشی دردناک آن، محور اصلی قصه بود. اما در ندای کوهستان، جنگ به نرمی و آرامی از کنار ماجراهای داستان عبور می کند و هرگز به آن به طور مبسوط پرداخته نمی شود.

محور اصلی ندای کوهستان نسل مهاجری است که در سرتاسر جهان پراکنده شده و از اصل خود دورمانده و در طی سالها و فراز و فروز ماجراها و حوادث، در نهایت روزگار وصل خود را باز می جوید. پری دخترک خردسالی است که او را به خاطر فقر و نداری به خانواده ی ثروتمندی می فروشند، دخترک به پاریس می رود و تا دوران پیری زندگی اجتماعی و رفاهی خوبی  دارد. برادر او عبدالله تا روزگار پیری همچنان مبهوت این معادله ی ظالمانه است  تا به آلزایمر دچار شده و حتی از تشخیص خواهرش در می ماند اما همچنان او را در ذهن دارد و بخاطر از دست دادنش اندوهناک است. زن پدر پری و عبدالله،  دایی ناتنی آن دو، پدر و مادر خوانده ی پری، دکتری که همراه داوطلبان به افعانستان آمده تا به مردم جنگ زده کمک کند،دختر یونانی که نصف صورتش را سگ گاز زده و کنده، همه و همه ماجرا و داستانی در ندای کوهستان دارند که اگر از کلیت رمان حذف شوند، ضربه ای به آن نمی زنند اما داشتن و خواندنشان، به لطف و گیرایی داستان کمک شایانی می کند.

محور اصلی قصه های خالد حسینی به گمان من ، جنگ نیست. بلکه کودکان هستند. و جنگ و حاشیه های وحشیانه ی آن، در واقع گریزگاهی است برای بیان تاثیر مهیبی که بر روان و زندگی کودکان می گذارد.در هر سه رمان خالد حسینی ، تاثیر عووامل محیطی بر کودکان به رشته ی تحریر کشید می شود و تا بزرگسالی آنها تعقیب می شود.


بخش هایی از  کتاب:


" من روند آفریدن را کاری لزوما مبنی بر کِش روی می بینم. لایه های زیرین نوشته ای زیبا را بکاوید، موسیو بوستوله. آن وقت همه جور کردار بی شرمانه را می یابید. خلاقیت یعنی تخریب زندگی دیگران و تبدیلشان به شرکای بی میل و خبر. امیال و آرزوها و رویاهاشان را کش می روید، نقایص و رنج هاشان را مصادره می کنید.چیزی را برمی دارید که مال شما نیست.تازه این کار را با علم و اطلاع می کنید. ص 132 "


" آموختم که دنیا درونت را نمی بیند و ذره ای عین خیالش نیست که در زیر این پوست و استخوان قالب ظاهری چه امیدها و رویاها و غم ها نهفته است.به همین سادگی و پوچی و بی رحمی است.بیمارانم اینها را می دانستند.آنها ارزیابی درستی از تناسب استخوان شان، فاصله ی بین چشم هاشان، طول چانه شان، برجستگی نوک بینی شان و اینکه آیا تناسب دلخواه زاویه های صورت را دارند یا نه، داشتند و می دانستند چه هستند و چه می توانند باشند.

زیبایی موهبت بزرگی است که به طور تصاددفی و احمقانه و بدون توجه به شایستگی نصیب بعضی ها می شود. ص 361 "


ندای کوهستان

خالد حسینی

ترجمه مهدی غبرایی

نشر ثالث




حلال بودند

امروز مولودی دعوت بودم. خانمه می خواند:

-محو جمالتم آقا

خودم حلالتم آقا

خودم حلالتم آقا

آقا گل نرگس آقا.. آقا گل نرگس آقا

زنها هم همراهی می کردند:

-محو جمالتم آقا

خودم حلالتم آقا

خودم حلالتم آقا


خب شاید به من ربطی نداشته باشد که بخواهم شعر مردم را نقد کنم. مولودی خوانی مردم را نقد کنم و شور عاشقانه ی زنهای 20تا 68 ساله را برای عرضه ی حلال خود، نقد کنم . اما یاد جهاد نکاح سوری ها افتادم. حالا یادم نیست جهاد نکاحیه برای سوری های بود  یا برای داعشی ها. فقط یاد یک عکس می افتم که چند سال پیش توی سایتها دیدم. یک داماد سوری ( از  سبقه ی قبیله و دودمانش و نسبتش با اینور جبهه یا آنور جبهه خبر ندارم )، ماشین عروس را گل زده بود. عروسش را توی ماشین نشانده بود. آمده بود لب مرز تا عروسش را برای جهاد نکاح تقدیم دلاور مردان کند. دم گرفتن دستجمعی زنان امروز و تاکید برحلال بودن  خودشان مرا یاد همان عکس انداخت.

قدیم ترها که ما بچه و نوجوان بودیم  به ما یاد داده بودند و تاکید کرده بودند که اباصالح برای نابودی ظلم و ستم و برقراری عدالت ظهور می کنند. نه برای تسخیر حرمسرایی به وسعت انجمن مولودی خوانهای حلال!

فکر می کنم اینها ربطی به سواد ندارد. سه تا از مدعوین را از نزدیک می شناسم که کارشناسی ارشد مهندسی دارند. باقی هم از کارشناسی تا سایر مقاطع پایین تر. مطمئنم که برای تکرار و تاکید هر مزخرفی که می شنوی و دم می گیری چیزی فراتر از سواد لازم است.

جای چیزی بنام شعور خالی است. به شدت هم خالی است!