پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

یه وخ بد نباشه

یه وخ بد نباشه پرتقال خونی رو نداشته باشین


اینجا



ممنون از شیواجان


مکالمه

گاهی که بین این بارش بی وقفه، آفتابکی سر می زند و گرمای جانبخش بهاری را به زمین  هدیه می کند فکر می کنم خورشید به ابر گفته:

-ای بابا...دلمون پوسید ها... دلم تنگ شده واسه تابیدن. بچه یوخده بزن کنار . می خوام بتابم.

و ابر جواب داده:

-خب...حالا ( بخوانید خُبالا ...). فقط یه ساعت. افتاد؟ یه ساعت. نشه یه ساعت و یه دیقه! یه ساعت مُک!

بعد خورشید پشت چشم نازک کرده و در حالی که خودش را تکان تکان می دهد و قر ریزان زمین را گرم می کند، دلش قیلی ویلی می رود.


بگذار ترک بخورد دنیا

می بارد. می بارد. می بارد. نم نم. رگباری. سیل آسا.

می بارد.

این سال های اخیر بهارمان ناگهان گره خورد به تف تابستان و از نیمه ی اردیبهشت هی غر زدیم که : وای چقدر گرمه.

امسال با این رحمت آسمانی،  بهار را پس از سالها ی سال، مثل بهار واقعی حس می کنم.

نیمه شب پنجره ی آشپزخانه را باز می کنم. از روی گلدان های بزرگ دولا می شوم و سرک می کشم توی خیابان. سعی می کنم با نفس های عمیق ،بوی باران شهری را به ریه بکشم. منتظر بوی علف و خاک نمناک و ... نیستم. همین بوی ساختمانهای خیس و خیابان خیس و درختان خیس، کافی است. زور می زنم که ته مه های ذهنم  بوی فضای باران خورده ی شهری را با بوی باران جنگلی ، هماهنگ سازی کند ، بلکه به هم نزدیک شوند. تا بویی آشنا مشامم را می نوازد، لبخند میزنم . لبخندم حواس بویایی ام را پرت می کند و بوی آشنا می پرد. فکر می کنم دارم خودم را گول می زنم و بوی بارانی در کار نیست.

بیرون می روم. بارانی برمی دارم. اما نمی پوشم.  دوست دارم باران بهاری  ببارد روی پوستم. به رگبار قطرات درشت پشت شیشه نگاه می کنم. به خیابان که به طرز غریبی شکل عوض کرده و جا به جا چاله های آب دارد نگاه می کنم.  هیچ وقت خیابان مان را با چاله ی آب ندیده بودم. صبح مدرسه می رویم. ، باران می بارد. ظهر برمی گردیم باران می بارد. غروب کلاس زبان می روم ، باران می بارد، غروب تر برمی گردم، باران می بارد. شب موقع شام خوردن صدای باران می آید. نیمه شب که به هوای دستشویی رفتن یا آب خوردن بلند می شوی، باز باران می بارد. یک وقتهایی فکر می کنم دنیا نم نکشد و ترک نخورد از این همه باران که می بارد؟

بعد می خندم. بگذار ترک بخورد. بگذار ترک بخورد. بلکه از لای همین ترک ها جوانه های سبز شوند و دنیا را سرسبز کنند.


صبحانه ی دونفره / پشت کوچه های تردید / پرتقال خونی


کتاب هام :


1- صبحانه ی دونفره ( مجموعه شعر )

نشر مایا


سفارش مستقم از نشر مایا

66410814




2- پشت کوچه های تردید

انتشارات شادان


سفارش مستقیم از نشر شادان

88241020


3- پرتقال خونی

نشر آموت


سفارش مستقیم از نشر آموت

66496923

66499105

09360355401



پروانه سراوانی


علاوه بر سفارش مستقیم از ناشر ، از طریق پخش ققنوس نیز می توانید برای تهیه ی کتاب ها اقدام نمایید.



فدای پوست نازکت، مادر...

چه روزهای بدی!

چند روز است تمام صورت و تن پسرک پر از کهیر شده. مدام خودش را می خاراند. پریشانم. نفهمیدیم به چه چیزی حساسیتی اینقدر شدید نشان داده.تقریبا هرچیزی که بو ، رنگ، اسانس و نشانه ای از حساسیت زایی دارد، ممنوع کرده ام برایش.

تا صورتش صاف می شود خوشحال می شویم و خدارا شکر می گوییم. تا دانه های پفکی و صورتی روی تن و صورتش ظاهر می شونذ قیافه هامان در هم می رود.

نمی دانم چه شکلی شده بودم که دیشب می گفت:

-مامان...خیلی دلت برام می سوزه ... نه؟

سعی کردم لبخند بزنم. اما ...

عاشق شدن بچه 2

جدی و مصمم برگشت به من گفت:

-مامان... اگه پسر من..یا دختر من یه روزی بیاد بهم بگه عاشق شده ، میدونی بهش چی میگم؟

یاد یکی دوماه قبلش افتادم که از من همین سوال رو در مورد خوش پرسیده بود( مامان اگه من یه روز بهت بگم عاشق شدم تو چیکار می کنی؟ )

گفتم:

-چی میگی بهش مامان؟

پر از حس و مهر نگاهم کرد و گفت:

-با لبخند نگاهش می کنم و بهش میگم، دخترم یا میگم پسرم بالاخره نوبت تو هم رسید!!!!!


عاشق شدن بچه 1

پسرک یکی از روزها از من سوال کرد:

-مامان...؟ اگه من یه روز بیام بهت بگم عاشق شدم و چیکار می کنی؟

جا خوردم. ای خدا. از الان..عاشقی؟ داداش بزرگه چی پس؟ هزار تا سوال اومد توی سرم. خودمو سفت و سخت کنترل کردم و با مهربونی جواب دادم:

-خب... اول سوال می کنم ببینم عاشق کی شد. بعدم میرم در موردش تحقیق می کنم. اگه به نظرم خوب و مناسب بود به بابا میگم که بیا بریم خواستگاری. پسرمون عاشق شده. دیگه وقتشه که ازدواج کنه.

با چشم های گرد شده گفت:

-واقعا؟

-بله. عزیزم.

-یعنی تو منو دعوا نمی کنی که ...

-که عاشق شدی؟

-اوهوم

-نه. چرا دعوات کنم؟ عاشق شدن که دعوا نداره. فقط اگه آدم عاشق یه آدم اشتباهی بشه ناراحت کننده است.

-آدم اشتباهی دیگه چیه؟

-یعنی کسی که به درد آدم نخوره. مناسب نباشه و  اینا..

-با خوشحالی گفت:

-من تا حالا فکر می کردم اگه تو بفهمی من عاشق شدم خیلی ناراحت میشی و دعوام می کنی

-نه مامان. چرا دعوا کنم؟ عشق قشنگ ترین اتفاق زندگی آدمه. خیلی خوبه

( از آرامش و مهربونی و بزرگواری خودم به وجد اومده بودم!! یعنی من تا این حد مامان منعطف و مهربونی بودم و خودم نمی دونستم!! )

دلمو زدم به دریا و سوال کردم:

-حالا عاشق شدی مگه؟

خندید. گفتم:

-شدی؟

-نه..اما اگه عاشق بشم فوری میام بهت میگم. چون راهنمایی های خوبی در مورد ازدواج به آدم میدی!!!!

بعد از چند دقیقه برگشت و گفت:

-راستی نیما هم می تونه عاشق بشه؟ بهش اجازه میدی؟

نیما داشت جدی نگاهمون کرد. گفتم:

-نخیرم. نیما باید درسشو بخونه. بره دانشگاه. بعدم یه شغل مناسب پیدا کنه. بعدش می تونه عاشق بشه.

متعجب گفت:

-ولی پس چرا به من اجازه میدی عاشق بشم اما به نیما که بزرگتره اجازه نمیدی؟

-چون تو بچه ای...

.

.

-عاشق این عکس هستم

پرتقال خونی فروش گنبدی


فکر کردین اگه من  توی گنبد ، یه وانت ببینم که پرتقال خونی می فروشه...همین طور بی تفاوت از کنارش رد میشم؟

هان؟

نخیر...زهی خیال باطل...

میرم جلو و از فروشنده ی محترمش درخواست می کنم که کتابمو  با پرتقال خونی ها آشنا کنم و عکس یادگاری بندازم. و بعد هم از خودشون در کنار کتاب و پرتقال ها...

بله!

اگه مایل بودین به اینستاگرام کتابخوار  ( ketaabkhaar)  برید و به این عکس که با کلی حجب و خجالت و اینا گرفته شده، رای بدین.


https://www.instagram.com/ketaabkhaar/







خوابالو ها

هر چی می خوابیم باز هم سیر خواب نمیشیم...

چه وضعشه؟؟؟

اه... اه... اه...

از مدرسه که میاییم...همون سر ناهار سنگینی و رخوت خواب میاد...بعدش همه با هم ...هر کی یه گوشه ولو شده... یه پتوی نازک روی خودش کشیده و می خوابه تا....

تا وقتی که آقای همسر بیاد و چندتا متلک بگه که: هنوز خوابین؟؟ چقدر می خوابین؟...

و بعد  بالش گنده شو برداره و اونم   بره  بخوابه ! 



ابرها

ابرها آنقدر نزدیک به زمین بازیگوشی می کردند که جز نگاه کردن و غرق لذت بهشتی شدن، کاری ازت بر نمی آمد.

بغض کرده بودم و نم اشک نمی گذاشت با تمام وجودم ابرهای پنبه ای رو نگاه کنم. گفتم:

-تا کی باید چشم بدوونیم که می آییم توی این هوا نفس می کشیم و دیگه از آلودگی و سرب و دوده نمی ترسیم؟ تا کی؟

گفت:

-انشالله میشه. ناامید نباش. میشه.

فکر کردم چرا تا وقتی که توی این هوا نفس می کشیدم و همین ابرها را اینقدر نزدیک به زمین می دیدم؛ متوجه شان نبودم . نمی دیدم شان. چرا دلم را نمی برد؟ چرا درس و مشق و دانشگاه برایم اینقدر مهم بود که فکر می کردم فقط با رفتن و دور شدن می توانم از عهده اش بربیایم. چرا وقتی مدام از آلودگی و کم بودن اکسیژن حرف می زنم بقیه با پوزخند نگاهم می کنند . قدر این همه بهشت را نمی دانند؟

مگر من می دانستم؟

خیلی دلم می خواهد یه خانه ی معمولی با یک حیاط - که خودم سحر انگیزش خواهم کرد - توی این فضا داشته باشم. دور از هیاهوی شهر. دور از صدای آهن های چرخ دار. دور از نگرانی های سربی.توی یک روستای تمیز و شمالی...





و بالاخره

مگه میشه این کتابها رو به این همه زیبایی آلوده نکرد؟

نمیشه خب !