پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

سوغات سیستان

شاگردم برایم سوغاتی های جانان آورد از دیار سیستان

کشک  زابلی

آچار زابلی

شکلات زنجبیلی


چطوری بگم چقدر ذوق کردم ؟




مصور از دو روز سفر به دیار

مداد عزیز و دوست داشتنی مان

برج بلند آجری قابوس بن وشمگیر



پیش به سوی سیزده بدر



مجبور بودیم..متوجهید؟ مجبور بودیم

توی اون بارون و سیلاب



و پس از باران 




خزه های دلبرانه



رییس

اصلا اعتقاد ندارم تربیتی که خرجم شده درست و بی نقص بوده. اصلا هم اعتقاد ندارم و نخواهم داشت تربیتی که خودم دارم خرج پسرهایم می کنم صحیح و بی نقص است. هرچند هم که روش خودم را برتر از اطرافیان بدانم اما بازهم خرده  انصافی در من هست که باور داشته باشم  اشتباهات و نواقص زیادی در راه و رسمم هست.

اما به شدت اعتقاد دارم که  اعتماد به نفس دادن به بچه هم حد و حدود دارد.

مامانه در مورد داروهای گیاهی حرف می زد و اعجازشان و یکی در میان ار دختر نه یا ده ساله اش سوال می کرد:

-دارم درست میگم ؟ همین ترکیب بود؟

دخترک با قیافه ی جدی و اخم آلود جواب می داد:

-نه..فلان چیز و فلان چیز بود!

مامانه با پوزش از بینندگان عزیز، ترکیب را اصلاح می کرد.

مامانه می گفت مسیر فلان مکان گردشگری از فلان جاده و فلان روستاست .  دوباره رو می کرد به دخترک و می پرسید:

-دارم درست میگم؟

-نه از فلان جاده باید رفت. از فلان جا و فلان جا هم نباید بری . جاده ش باریکه.

و چندین مورد دگر در همین طیف...

آخر سر هم باباهه از جا بلند شد و وسط حرفهای جدی من و مامانه ، کتش را برداشت و گفت:

-ما بریم دیگه. رییس وقتی دستور میده نباید نشست.

فکر کردم رییس که داشت با من حرف می زد. کِی وقت کرد ایما و اشاره کند برای باباهه. اما وقتی دیدم مامانه هم دارد به دخترک نگاه می کند، دوزاری ام افتاد که رییس همانا همین دخترک نه -ده ساله می باشد و بس!



-خدایا من چقدر بدجنس شده ام. هی در پوستین خلق افتاده ام و هی ....

العفو!!!


شغل جدیدم چاپ و توزیع تقویم های خانوادگی !!

من مجبور شدم دوتا تقویم دیگه درست کنم

برای پسرها

آقای پدرشون هم گفت: برای منم درست کن





مهربانی های یک دوست نازنین کتابخوان

قرار نیست همه ی آدمها را از نزدیک ببینی تا محبت شان به جانت بنشیند و  دنیا را جای بهتری برای زندگی کند.

آدمهایی که نه دیده ای شان و نه صدایشان را شنیده ای، محبت شان طوری قابل لمس و دلنشین می شود که نمی توانی حس خوبت را تماما بیان کنی.

یکی دختر دریا از انزلی و  یکی مثل نسرین گل  و لعیای مهربان از مشهد، یا تارای اهواز که مدتهاست  بی خبر و دلتنگم گذاشته. شیوای نازنین و ...

و دوستانی که فقط به اسم می شناسم شان. به شهر می شناسم شان. نه..درست تر اینکه به مهر و به لطف می شناسم شان.دوستان قبلا سایت و حالا تلگرامی..

(حتما اسمهایی را از قلم انداخته ام. همینجا عذر خواهم از فراموشی و حافظه ی کم کارم...)

عطیه ی عزیز نیز یکی از دوستانی است که مهرش به من هدیه شده.

خوشبختم از داشتن چنین دوستان ماهی.

معرفی کتابها را  در وبلاگ عطیه ی عزیز اینجا   و اینجا  ببینید.







روزهامو خودم ساختم :)

واس خودم تقویم درست کردم 

کلی مشتری پیدا کرد

پسرک تقویم رومیزی شو آورده با سخاوت تقدیم من می کنه و میگه:

-ببین من حاضرم تقویم چاپی و آماده و قشنگمو بهت بدم..بجاش این تقویم نقاشی بچگونه و غیر حرفه ای و خط خطی تو بگیرم. بخاطر خودت میگم. بیا عوضش کنیم!!







نعمت خدا

هنوز هم هستند کسانی که توی عروسی،  میان می پرسن:

-جوجه ها رو نمی خورین دیگه؟

-نه عزیزم...

و بعد دیس رو بر می دارن و توی ظرفی که از خونه همراه آوردن خالی می کنن و لبخند ملیحی می زنن و میگن:

-حیفه... نعمت خدا حروم میشه!

و بعدتر... بغل دستیت دیس پلو رو جلو هل میده و میگه :

-اینم اضافه ست. کلا دست نخورده ست

-دست نخورده ست واقعا؟

-بله

و برنج هم خالی میشه توی همون ظرف

-حیفه بابا...چرا بذاریم بمونه.؟

هنوز هم هستن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

shift+delet

وقتی کار رسید به مسخره کردن خانواده ت (همسر و بچه هات، پدر و مادرت، خواهرات) و علایقت و حتی تحصیلاتتون، دیگه وقتشه.

میگه : کاری نداره بابا. فقط  shift+delet

البته که تو هم می تونی انگشت کنی توی سوراخ  جسم و روح و اعتقادات عهد عتیقش و خانواده و دودمانش رو به باد بکشی. که خوب هم می تونی.

اما...

اما...

مگه تو هم مثل اون رذل و عوضی هستی؟

هستی؟

نیستی خب. تا الان که نتونستی باشی. از این به بعدم نمی تونی. این چیزا ذاتیه. مال خودت نیست. ژنتیکیه. با شیر مادر میاد توی جونت. بعد خودتم با استعداد عالی پرورشش میدی. پس خفه خون بگیر. مثل همیشه. مثل همیشه.

عرضه ی مقابله به مثل که نداری. پس فرو برو توی نقاب وقار و متانت و ندید گرفتن و  خودتو بازم به خریت بزن.

میگه: کاری نداره خل جان. فقط  shift+delet

می بینی ریزه ریزه داره تحقیر و توهین می کنه. می بینی رسما داره می چزونه. می بینی جار می زنه و بوی بد و گند حقد و عقده رو همه جا پخش می کنه. خفه خون گرفتی و لبخند می زنی. خب درد. مرض. لبخندت برای چیه؟ دلت؟ حقته خب. بشکنه. حقته. حقته. سکوت مال آدمای بی عرضه ست. جمع کن بساط وقار و ادب رو که دو زار نمی ارزه.

کور که نیستی. نمی بینی؟ برو تک تک آدمای بی ریخت و فناتیک خانواده شو مسخره کن. نمی تونی؟ ای خاک...

پس بشین و بخور.

میگه: دیوانه...فقط shift+delet

*

از دلم که خیلی وقته  delet شده. ببینم از آجر و سیمان و آسفالتا کی می تونم این حجم دل آزار و بد بو رو بکنم و بندازمش توی سطل زباله و در کیسه رو گره بزنم و بگم:

خب دیگه تموم شد. shift+delet



- انگار که خوشحالی و لبخندت آلارمی هشدار دهنده باشد برای بعضی ها که به محض دیدن شادی ات همت کنند به فاتحه خواندن به آن و خراب کردنش. بعبارتی سنسور رذالت و خباثت شان با درجه ی خوش حالی و سرخوشی تو  تنظیم شده. یا شادی هات را علنی نکن. یا...

هیچی بابا...همون shift + delet  



مصاحبه


اگر مایل یودید ، مصاحبه با نشر شادان را  از اینجا بخوانید.


مصاجبه




متن مصاحبه را در ادامه ی مطلب بخوانید

  ادامه مطلب ...