پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب


کلاس ها خوب بود . آنقدر خوب که حالم را هم خوب کرده بود .

بیست و چند جفت چشم مشتاق و جوان و نوجوان ، چشم دوخته بودند به کلماتی که از دهانم بیرون می آمد.

از احسن القصص و آفرینش انسان از مهرگیاه  تا عطر گیج کننده ی نافه و جعد گیسوی معشوق .

اما مثل تمام خوشبختی های عالم، هیچ حال خوبی مستدام نیست. هیچ خوشبختی کوچکی ماندگار نیست .

اول پیام های تلگرام و بعد حرف های تلفنی و گریه و گریه و گریه .

این روزها نه دلار دوازده هزار تومنی، نه سکه ی چهار میلیونی ، نه نان که قحط شود ، نه آب که نایاب شود، نه لات بازی های ترامپ، نه تهدیدهای دوزاری آخوندها ، هیچکدام مرا نمی ترساند و نگران نمی کند . هیچکدام آنقدر قدرت ندارد که مرا افسرده و غمگین و دیوانه کند. درد من آن سلول های وحشی گهی است که همه جا پخشند و نمی شود کنترل شان کرد. زمان ِ چهار هفته و دو ماه و سه ماه و شش ماه است .دردم را به کی بگویم که بشود پیشش با صدای بلند هق هق زد و (گریه نکن و خدا بزرگه و خوب میشه ) و هزار تا جمله ی حال به هم زن شبیه این را  نشنید؟

مرده شو ببرد این چیزی را که از آب و خاک آفریدی که اینقدر عاجز و ناتوان و زپرتی ست.

بابای شما هفتاد سالگی اش را تجربه کرده؟

خوش به سعادت تان.

بابای من...

بمیرم که بابای من...

فردا روز دیگری ست


مثل همه ی اولین بارها می ترسم. مثل همه ی اولین بارها نگرانم. مثل همه ی اولین بارها هزار بار با خودم مرور می کنم.مثل همه ی اولین بارها برای خودم مجسم می کنم. مثل همه ی اولین بارها ، می سپارم خودم را به آنچه پیش می آید.


آلمانی


سقف دهانم چندتا جوش ریز زده که بفهمی نفهمی سرجوش ها به سفیدی می زند. سرچ، چیزهای وحشتناکی از اسم های هولناک نشانم می دهد. می دانم که از فردای دندانپزشکی این جوش ها پیدا شده اند. سه روز صبر می کنم تا بهتر شود که نمی شود. به تعطیلی هم خورده ام. شنبه سراغ دندانپزشک می روم .

-(آفت )ـه... نگران نباشین خانم... قطره ی گیاهی مورد رو بگیرین.  سر گوش پاک کن رو آغشته به دارو کنین. برای چند ثانیه روی آفتها نگه دارین. می سوزونه. اما گوش پاک کن رو برندارین. روزی دو سه دفعه اینکار رو بکنید. چند روزه خوب میشه.


قطره ی مورد را داشتم. پیش تر هم بعد از دندانپزشکی داخل دهانم آفت زده بود. و قطره ی مورد (میرتکس) جادو اگر نکند، مرهم خیلی خوبی ست .آفت سقف دهان هم از آن تجربه های  مزخرف است. بلعیدن غذا و حتی آب دهان را به عذاب مبدل می کند.

*

تا دستیار دکتر صدایم بزند، جایی که می دانم باد کولر مستقیم می زند می نشینم. کنارم خانمی کتاب های زبان را روی پایش گذاشته و از توی گوشی جواب سوال ها را تند تند توی کتاب منتقل می کند. کنجکاوی نمی کنم. اما آنقدر معطل می شوم که از سر وقت گذرانی به کتابش نگاه می کنم. نیم ساعت می گذرد. فکر می کنم شاید طرف تیچر است و کارهایش عقب مانده  و چیزهای توی گوشی اش کتاب اساتید است. یا امتحان دارد و همین فرصت کم را برای آماده شدن دارد. آن وجه  بی ملاحظه ی خودخواه ذهنم دهانش را باز می کند:

-ببخشید خانوم... همینجا آلمانی میرین؟

لبخند می زند:

-انقلاب. سر جمالزاده.

لبخند می زنم. لبخندش بزرگتر می شود:

-از کجا فهمیدین آلمانیه؟

وجه ِ (اینقدرا هم مشنگ نیستمِ ) ذهنم جواب می دهد:

-کمی آشنام .

-چه جالب. اولین نفری هستین که تشخیص دادین.

 وجه ِ ( برو بابا تو هم) ِ ذهنم از سوال پرسیدن پشیمان شده.اما خانومه دست بردار نیست:

-چقدر بلدین؟ کلاس رفتین؟ چه سطحی هستین؟ من تازه دارم میرم. اواخر ترم اولم .

این را از ابتدایی بودن سوالات متوجه شده بودم. جوابش را می دهم. می پرسد:

-هدفتون چی بود از یادگیری آلمانی؟

می خندم:

-فهمیدن فیلم و سریال های (RTL) و ( VOX) و ... حدود پونزده شونزده سال پیش.

-واقعا؟؟

وجه ( سرخوش از سربه سر مردم گذاشتن)ام به هیجان آماده:

-فرانسه و ایتالیایی رو هم در حد ایت ایز اِ بلک بورد ، می فهمم.

-نه... عالیه. اصلا باورم نمیشه!

وجه( نه بابا!! بچه پررو) ی ذهنم، دارد کفری می شود.می گوید:

-من پرستارم. می خوام برم. کلا می خوام برم .برای رفتن هم مهم ترین چیز بلد بودن زبانه. اول رفتم سفارت. کلاس زبانش تا سه ماه دیگه پر بود. برای همین رفتم جای دیگه. تاریخ مصاحبه م هم سی ماه دیگه ست. فکر کن سی ماه! تا اون موقع زنده ایم یعنی؟ چی به سرمون اومده؟  وضع مون چی شده تا اون وقت؟

حرفهای خانومه را گوش می دهم و  وجه ِ ( وطنم ای شکوه پاربرجا و زخمی  سربلند دورانها و کشور روزهای دشوار ) ِ ذهنم  دارد آواز می خواند که دستیار دکتر خانومه را صدا می زند و او می رود داخل اتاق دکتر .


طریق بسمل شدن



در طریقت مسلمانی وقتی قرار بر ذبح حیوانی باشد، او را آب بنوشانند و سپس  بسم الله گفته و سرش را بِبُرند. بسمل شدن از اینجا وارد زبان فارسی شده. ( بسمل، مخخف بسم الله ِ وقت ذبح است) . در ادبیات سنتی فارسی شاهد و نمونه های بسیاری در نظم و نثر از( مرغ نیم بسمل)  داریم .و نیم بسمل یعنی: نیم کشته، جان به سر، در حال جان دادن .

سرجوخه ی عراقی، اسیرتشنه ی ایرانی، سرباز عراقی، زن جوان و زیبای ایرانی ، کاتب عراقی، اسیران ایرانی محکوم در اردوگاه  عراقی ، فرماند ه ی عراقی، یحیای برمکی ایرانی، عباسه ی عراقی ، مجاهدین خلق ایرانی  ، شخصیتهایی هستند که در آخرین کتاب به طبع رسیده ی محمود دولت آبادی ، هرکدام طریق بسمل شدن را تجربه می کنند.  شاید (طُرُق بسمل شدن  ) نامی پسندیده تر باشد برای این همه بسمل و کشته ای که داستان را انباشته .

در فضایی سورئال و وهمناک ، هر کشته ی جنگ، قطره ای خون از گلو می چکاند و به کبوتر تبدیل شده و به آسمان می رود. در این جنگ طرف مقابل دشمن است ، گرچه خواننده و ناظر ایرانی در تمام عمر دشمن را در سمت دیگر داستان دیده و خواهد دید. این بار ، سرباز ایرانی ، گرچه تشنه، گرچه خسته و از پا افتاده، اما دشمن نام دارد و سرجوخه ی عراقی  بخاطر ابراز ترحم و شفقت انسانی و نکشتن او در حال اسارت، در دادگاه نظامی محاکمه می شود.

گروهی بازمانده از یک پاتک شبانه در دو طرف یک تانکر آب در خاکریزها گیر افتاده اند و برای رسیدن به آب تا آخرین نفرات کشته می دهند و با نقب زدن به تاریخ قرون اولیه ی اسلام و  عصر بیهقی و مرور تاریخ معاصر ایران و عراق ، در فضایی آلوده به وهم و خیال و واقعیت ، چرایی جنگ را زیر سوال می برند و از کشتن همنوع انسانی خود ابا می کنند .

وقتی دسته به جنگ دسته می رود، تمام افراد طرف مقابل دشمن است. نفر نیست. هرتعداد هم کشته شوند و بکشی؛ از دشمنان کشته ای. اما وقتی یک نفر را از نزدیک می بینی. ترس و لرزش را می بینی، تشنگی اش را می بینی، دیگر دشمن نیست. نفر است و انسان نمی تواند نفر را بکشد.آن وقت کودک می شوی . کودک درونت همان کودک مخفیانه ای است که عباسه خواهر هارون الرشید از جعفر برمکیِ وزیر بار گرفت و پنهان به دنیا آمد و زیست تا از مرگ خلاصی یابد. این کودک به بلندای تاریخ ، از کشتن و به قتل رساندن فراری است و دل ندارد که اسیر را ، هرچند دشمن باشد، با چاقو، گلوله یا حتی فشار دست دور گلو؛ بکشد . این کودک، نویسند و کاتب می شود و ابا می کند از نگارش داستانی که تاریخ را به دروغ و دغل در آن راه داده اند . حتی اگر داستانش قصه ی رسوایی دو اسیر ایرانی در کشتن هموطن شان در اردوگاه باشد  و انتشارش سبب آماس غروری کاذب برای حکومت کشور متبوعش شود .

کودک درون شخصیت های داستان، بسمل شدن  را به ظالم ماندن ترجیح می دهند و در انتظار دیدن ماده شیری با پستان های پرشیر در بیایان برهوت و سیراب شدن از شیرداغ او، کبوتر می شوند و آسمان خانه ی پدری را از پرواز کبوتر، غرق نور می کنند و بسمل شدن را طریقه ای برای تمام تاریخِ خفت بار جنگ های دنیا، باقی می گذارند .



طریق بسمل شدن

محمود دولت آبادی

نشرچشمه


- زبان مُطَنطَن و آهنگین دولت آبادی، برگرفته و نزدیک به تاریخ بیهقی است . و این مساله در عین سخت یابی و دیرفهمیِ مقصود داستان، شیفتگان و دوست داران سبک سهل و ممتنع بیهقی را خوش می آید و به هیجان می آورد.

-آن کپسول لعنتی سیانور! تا پانزده روی زیر زبان می ماند و از بزاق دهان نمی ترکد. مگر با دندان آن را بشکنی و سیانور به بزاق دهان آلوده شود تا بمیراند .

-قیرهای سیاهی که زن جوان از کف پوتین مرد جوانش تراشید و چرک و خاکی که آب زیر تشت کف حمام را سیاه کرد روی دستهای من جرم بسته و پاک نمی شود .

-تپانچه اول به معنای سیلی بود . نه اسلحه ی کمری. یادآوری  دوباره ی کلمات فارسی کهنی که بلد بودم ، ار فرط اشتیاق مرا کشت .

-اگر دوستدار ابولفضل بیهقی هستید، اگر ادبیاتی هستید ( نه الزاما تحصیلکرده ی ادبیات، بلکه اهل وادی ادبیاتِ کهن و معاصر از نظم و نثر ) ، اگر طرفین درگیر جنگ را ابزار و آلاتی برای فرونشاندن میل سیری ناپذیر اربابان قدرت می دانید، اگر پناه بردن به خیال و سورئال ، حال دنیایتان را بهتر می کند، حتما این کتابِ سخت را بخوانید.




دستگاه گوارش


پدر دچار شکم روش مزمن شده و طی چند ماه وزن زیادی از دست داده . درمان عجیبی برایش در نظر گرفته اند که سوابقش در ایران چندان موفقیت آمیز نیست و آلمان گزینه ی مناسبی برای انجام آن است .

پسر در دنیای محدود و  انسان گریز خود، همراه پدر می شود . تنفر از همه چیز و همه کس، ویژگی بارز شخصیتی پسر است . با این رویکرد، راهی آلمان می شوند. پسر دچار خود کم بینی و کمبود اعتماد به نفس است و پدر در مقابل، به کوچکترین بهانه، کارهای خودش و پسرش را با درشت نمایی برای دیگران گزارش می کند . ماجرای تصادف در اتوبان، فرصتی است برای همصحبت شدن با زن توی هواپیما، زهرا خانم در آلمان، گروه خانمان و هرکسی که سر راه پدر قرار می گیرد.

پسر از بیست سالگی کار کرده و در بیست و شش سالگی هنوز به خودباوری نرسیده. از گذاشتن عکس خودش روی پروفایل شبکه های اجتماعی ابا می کند، در فیلم سیاه و سفید و نه چندان واضحی که از تصادف در اینترنت پخش شده، فقط چاقی و بی قوارگی خودش را می بیند. حسادت و تنفرش نسبت به دیگران را بی رو دربایستی ابراز می کند( در گفتگوهای ذهنی)  . تنها کسی که قادر بوده کمی او را به اهالی دنیا دلبسته کند دختر چاق و تنهایی است که همدوره ی دانشگاه اوست. بعد از دیدار با بهار در آلمان و دیدن تغییرات او ( لاغر شدن، اجتماعی بودن و دوست پسر داشتن) او را نیز کنار سایر متعلقات جهان طبقه بندی می کند .گویی عیوب ظاهری تنها راه جلب مرافقت و همدلی پسر با آدم های دنیاست.

او به نظام سلسله مراتبی معتقد است . یعنی هرکس لیاقت همان چیزی را دارد که در دست دارد. یک زن زیبا و متمول، حتما باید با یک مرد خوش تیپ و متمول زندگی کند و یک زن شلخته ی بی سلیقه ی فقیر حتما باید با یک مرد بی قواره ی بی پول دمخور باشد، نیمه ی گمشده، مزخرفی بیش نیست و هرکس دقیقا همانی را پیدا می کند که لیاقتش را دارد. با این تفاسیر، بهار دیگر آن کسی نیست که مناسب احوالاتش باشد  و متعلق به طبقه ی دیگری از اجتماع است.

ساختار کتاب بیشتر از آنکه داستانی باشد و عناصر داستان را در آن ببینیم، مناسب نوشته های وبلاگی است . بنابراین در قالب عنوان (رمان کوتاه و داستان کوتاه) چندان  جا نمی افتد. فکر می کنم برای این سبک و سیاق از نوشته ها باید عنوان جدید و مناسبی در عالم ادبیات معرفی شود. چرا که جذابیتش را نمی شود ندیده گرفت و در عین حال، دسته بندی اش در ردیف داستان، دور از واقعیت است. این متن، کتاب هست، اما تمام و کمال ، داستان نیست.

طنز قوی و انتقادی ، در متن خوش نشسته و در کنار لبخندی که بر لب می آورد، تیزی انتقاد را کم اثر نمی کند . خواننده می تواند یک نفس کتاب را بخواند و لذت خواندنش را حس کند .

ماجرای کتاب در زمان حاضر اتفاق افتاده و استفاده از اِلِمان های تکنولوژیک  و مدرن در متن به باورپذیری آن کمک می کند.


دستگاه گوارش

آیین نوروزی

نشرچشمه



نوازش


 و من می میرم برای همکلاسی های بیست و هفت سال پیشم که این روزها با صداهای زنانه و پخته شان، دلم را می نوازند.

پشت در اتاق عمل، توی خیابان، توی مطبخ،در مطب دندانپزشکی ، صبح، ظهر ، عصر ، غروب، شب !


عشقِ خل وضعی



هرجا، توی فیلم و سریال، توی گفتگوی روزمره ی مردم، هر جا اسم پرتقال می شنیدم، بند دلم می لرزید. تمام پرتقال های دنیا مال من بود انگار. صاحب باغ پرتقال بودم انگار . خدا نمی کرد روی تکه کارتن پشت  وانت میوه فروش های زمستان،  عبارت ( پرتقال خونی) می دیدم، دلم غنج می رفت.

گلستان را که می شنوم یا جایی روی سردر مکانی یا بخشی از تیتر خبری یا لینکی می خوانم ، به همین حالم .

بهترم البته. از آن مالیخولیای عظیم درآمده ام. نرمال تر شده ام

روزهای زیادی است که عاشق مینی بوسم. مینی بوس ها بطور بالقوه این توانایی را دارند که مرا عاشق کنند.


*

معلوم نیست خودم را زده ام به خل خلی...

معلوم نیست...

مگر نه؟

از من برو ای وحشت فزاینده


برای خالی شدن از این ترس بی پیر،

شب ها راه می روم..راه می روم...راه می روم. دویدن کار من نیست با این استخوان ها و مفاصل قراضه، وگرنه حسابی می دویدم.

روزها کتاب می خوانم،می خوانم، می خوانم،

گاهی می نویسم... گاهی!

زیاد که بنویسم، می بینم  بی اختیار ترا نوشته ام.


*

از من برو ای وحشت فزاینده .


این خیابان سرعت گیر ندارد



در سرزمینی که مردها توقع دارند زن ها جای گاز آشپزخانه را بلد باشند نه گاز ماشین، شهره تنها راننده ی تاکسیِ زن کرمانشاه است  . دست انداز خیابان ها را رد می کند و مسافر می زند و باکش نیست که مردان رگ بادکرده ی فامیل  به خونش تشنه اند . راننده بودن را به زندگی مشترک ترجیح داده و مرد آلامدِ با کلاس زندگی اش را با زنان لنز آبی و ماتیک و مداد چشم و مغازه ی لوازم آرایشی اش بوسیده و کنار گذاشته و برای باقی زندگی دنده ی صدتا یک غاز را انتخاب کرده . حاضر نشده در زندگی ای بماند که مردش بخواهد از (مثل مردها با پاهای باز نشستن) اش و (لقمه تند برداشتن) اش ایراد بگیرد و  او را بنشاند و آرایش کند تا میک آپ کردن و با کلاس بودن را  یادش بدهد . از لاتی حرف زدن خوشش می آید و خصایل مردانه را دوست تر دارد از دامن و پیراهن پوشیدن و ظریف بودن و زن بودن . گرچه به وقتش، دلش زنانگی می خواهد و تنش حضور مردانگی .

او برخلاف دیگر زن های منفعل داستان، جنگیدن را یاد گرفته و این را مرهون حمایت ها و پر و بال دادن پدرش به علایق پسرانه ی او از کودکی تا جوانی ست . پدر رانندگی را یادش داده و از فول شدن دست فرمانش  لذت برده و به حضورش در مجلس خواستگاری با بلوز و شلوار ایرادی نگرفته ، اما همین پدر در مقابل همسرخودش، بی محبت و خشن و خشک است . اصولا زنانگی را بر نمی تابد و  گویی خلاء نداشتن اولاد ذکور را  در پسرانه بار آوردن شهره، ارضاء کرده .

زن های دیگر داستان، بره وار مطیع عرف جامعه ی جغرافیای محل زندگی شان اند. بخاطر علاقه به هنر ، مستحق طلاقند و محروم از دیدن فرزند(محبوبه) ، با ناکامی در ادامه دادن ورزش، کراکی شده اند (ناهید)، تنها راه نگهداشتن شوهر را زاییدن های پشت سرهم میدانند(شراره)، عمری دراز را تحمل مرد معتاد و پیله،  گذرانده اند(خاله)، مثل زباله گوشه ای پرت شده اند اما همچنان شل و شیت، منتظر آمدن مرد بی وفای خیانت کارشان اند (خانم ریحانی). در مقابل ، مردهای بی قواره بی مخفی کاری ، دل شان غنج می رود برای  سر و تن خواننده های خوش بر و روی ماهواره(محمد) ، با خونسردی و حق به جانب بودن مانع حضور دختر قهرمان تیم ملی در مسابقات جهانی والیبال می شوند (پدر ناهید)، به بهانه ی عشق کودکی و نوجوانی همسرشان را سگ محل می کنند و مقابل چشمش هوادار عشق از دست رفته شان هستند(بابک)، گرچه با ظاهری امروزی و شیک و خارج رفته و مدرن، اما همچنان از زن، فقط جنسیت می خواهند(فرهاد)، یا گوشه و کنار خیابان ول می چرخند تا با متلک و تمسخر و هرّه و کرّه  ی زن راننده، برتری جنس خود را به دنیا ثابت کنند.

زبان قصه، روان و یکدست است . استفاده از گویش کرمانشاهی در خلال داستان، ویژگی ارزنده ای است که  فضای جامعه و اقلیم داستان را باورپذیر کرده . توجه به برگرداندن به فارسی جملاتِ محلی نیز نکته ی مهمی است برای جلب رضایت خوانندگانی که گویش کرمانشاهی را نمی دانند. بازی های زبانی نویسنده با کلمات، شاعرانگی ِ ملموسی را مقابل چشم خواننده عرضه می کند . گرچه این شاعرانگی با وجه پررنگِ مردانه ی  شخصیت شهره، در تضاد است .

زندگی روزمزه ی کرمانشاه ِ این داستان، چندان هم سنتی نیست و خانه های زمینی، به آپارتمان های قلکی تبدیل شده اند، جشن ختنه سوران مایه ی تعجب مردم است، حتی پیرزن های تک افتاده و بی پناه نیز، در آپارتمان بیتوته می کنند، اما فرهنگی که در بستر جامعه جاری ست، همچنان پایبند سنت های متعصبانه و عقاید مردسالار و زن ستیز است . سنتی که در آن مردان از فرا دست، با غرور و تکبر به زنان در فرو دست نگاه می کنند و برایش خط و نشان می کشند.


این خیابان سرعت گیر ندارد

مریم جهانی

نشر مرکز


-از آن کتابهایی بود که از صفحه ی اول ماتم کرد. بس که خوب نوشته شده. کلمه به کلمه اش خوب نوشته شده.

-کتاب، برنده ی جایزه ی جلال سال 96 است.

-بعد از تمام شدن، چند نقد در موردش خواندم. یک نقد سراپا عقده و حقارت در موردش دیدم که البته جای تعجبی نداشت و مسبوق به سابقه بود .


بعدا نوشت:


چه نویسنده ماه و مهربانی دارد این کتاب. خانم جهانی از آن آدمهای نیک و کمیاب جهان است به گمانم.




 

دروغ هایِ کوچکِ بزرگ


مادر و پدرهایی که در منطقه ی ساحلی پیریوی استرالیا زندگی می کنند درگیر آمادگی جشن سالانه ی مدرسه اند. ورود یک مادر مجرد و پسر کوچکش بهانه ای است برای مرور زندگی برخی از این پدر و مادرها، با توجهی ویژه به زندگی چهار زن .

رابطه ی بین این زنها در هم پیچیده است. در جایگاهی آنها با هم دوست یا رقیب هستند، همسر سابق و همسر جدید یک مرد هستند و در موقعیتی قربانی خشونت و زذالت یک مرد هستند، مشکلات خاص خود را با نوجوانان و کودکان و شوهران شان دارند . در عین حال مراقب حال و احوال دوستان و اطرافیان خود هستند و دلخوری از یک درگیری لفظی یا دعوای معمولی باعث نمی شود که برای دیگران بدخواهی کنند یا از سقوط اخلاق و وفاداری در زندگی آنها خوشحال شوند. آدمهایی با سلامت عقل و احساس که در یک جامعه ی آماری کوچک با هم در معاشرت اند . گرچه بدخواهانی نیز در این جامعه حضور دارند که جز آتش بیاری و فضولی کار دیگری بلد نیستند اما معدود و اندک اند .

نگرانی های مادرانه برای کودکانِ در حین رشد، مشخصه ی بارز این رمان است . آنها نگران آسیب دیدن فرزندشان در مدرسه اند  و به همان نسبت نگران و مضطرب از اینکه فرزندشان به کسی آسیب برساند. در این جامعه راهنمایی خواستن از مشاور و روانکاو  برای حل معضلات فرزندان، امری پیش پا افتاده و پذیرفته است . از بیان اشتباهات فرزندان و عذرخواهی کردن از دیگران برای خطاهای آنها ابایی ندارند و مشکلات رفتاری فرزندان را مخفی نگه نمی دارند.

زن های این قصه می توانند پرحرف، کنایه گو و خشمگین باشند، به غایت مهربان و بشردوست باشند، اهل تظاهر و تفاخر باشند، بی رحم و قضاوتگر باشند و حتی به یک کودک پنج ساله رحم نکنند و علیه او دادخواست تنظیم کنند، نیز می توانند قربانی خشونت خانگی باشند و سالها با عناوین پوشالی این خشونت را تحمل کنند ، اما در نهایت، خصایل نیک انسانی در وجود آنها پررنگ تر از وجوه دیگر است .

داستان سرشار از هیجان و تعلیق است و سریع پیش می رود.



-بخاطر نیکول کیدمن فیلم های زیادی را دیده ام. این سریال هم گوشه ی ذهنم بود که هر وقت فرصت دست داد، سراغش بروم. بعد از تمام شدن کتاب، بخاطر  نیکول کیدمن و  نیز شخصیت های دیگر داستان باید حتما سریال را ببینم.


-اجازه نمی داد نفس بکشی. از آن کتابهاست که نمی شود زمینش بگذاری . سرگرم کننده، جذاب و پر کشش . مثل دیدن یک فیلم پرهیجان در آخر هفته .

-جایی از داستان در مورد گروه کتابخوانی گفته شده: ( ما کتابهای فاخر می خوانیم نه از این پرفروش های مسخره) . خیلی خندیدم که دغدغه های خوانندگان کتاب در تمام دنیا یکسان است.


دروغ های کوچک بزرگ

لیان موریاتی

نشرآموت