پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

زوربا

آب دستتونه بذارید زمین برید زوربای یونانی بخونید و لذت دو عالم رو ببرید ازش.

دارم صوتی می شنوم و از ته دل می خندم با اصطلاحاتی که برای تعریف ز ن و مرد و خدا و کشیش ها داره.

خیلی ضد زن و بیشووووره این زوربا.



مواجهه با مرگ

مواجهه با مرگ را صوتی شنیدم. حکایتی طولانی از روبرو شدن با بیماری کشنده و لاعلاج جان اسمیت که بین گفتن و نگفتن مساله به بیمار می چرخید.

داستان مربوط به دهه هفتاد میلادی است که سرطان درمان نداشت و بطور قطعی کشنده بود. خانواده لرد انگلیسی مخالف اطلاع بیمار از وضعیت بیماری و کشندگی آن است. پزشکان نیز پذیرفته اند که بیمار را بی خبر بگذارند.قبول این مساله در زمان حاضر طنزآمیز است.

در خلال عاشقی و ازدواج و بارداری همسر جان، گفتگوهایی با تم فلسفه، سیاست، اقتصاد، فرهنگ و .. بین کاراکترها شکل می گیرد که خالی از لطف نیست اما  برای خواننده امروزی جدید نیست.

مواجهه با مرگ

براین مگی

فرهنگ نشرنو

-دخل و تصرف مترجم در واژه سازی طنز پرمایه ای دارد. مثلا ساخت واژه ی پاریس سر معادل تهران سر یا برخی اصطلاحات کاملا ایرانی و مذهبی برای فرهنگ اروپایی. شبیه آنچه در زیرنویس فیلمها دیده می شود.( مثل یا ابولفضل گفتن قهرمان آمریکایی فیلم در حادثه ی اتومبیل)


دانلود و خرید کتاب مواجهه با مرگ | براین مگی | طاقچه

اینا خیلی عادیه!!

با بچه ای( بخوانید فرزند..) که می خواد عادی سازی کنه و سکانس های اونجوری رو که در حضور خانواده نمیشه دید و نباید دید رو خانوادگی ببینه و نمی فهمه که حریم و مرزها رو باید رعایت کرد و میره توی اتاقش  و در رو می کوبه و متلک بار آدم می کنه  که بلد نیستیم امروزی باشیم و می ترسیم از تغییر کردن، چه باید کرد؟

حالا همچین بچه هم نیست. جوان رشید و برومندیه. اما در هر حال پدری گفتن، مادری گفتن، شرم و حیایی گفتن.

نگفتن؟


اصولا بچه ها وقتی خودشون چیزی رو کشف می کنن فکر می کنن مامان باباها از هیچ چیز خبر ندارن و فکر می کنن لک لک ها بچه هاشون رو آوردن و با روش های صدا و سیمایی ( یکی روی مبل ، یکی در اتاق) با هاگ و گرده افشانی فرزند آوری کردن و الان اینا رسالت دارن که روشهای جذاب و نوین آمیختن رو به اولیا یاد بدن و اونها رو از ظلمات جهالت و نادانی دربیارن.

و از همه بدتر... معتقدن مامان باباها در طول عمر گهربارشون فقط دعای سحر خوندن و فیلم مختار و کتاب داستان راستان رو خوندن و آن چیزهای دیگر رو فقط همین جوجو ها کشف کردن و ازش خبر دارن.

بقیه رو نگم دیگه .

آدمخواران

روایتی  است داستانی از ماجرایی واقعی در دوران ناپلئون سوم (هزار و هشتصد و هفتاد) در دهکده ای فرانسوی.

اشرافزاده ای شریف و نوع دوست در پی اشتباهی غیرمنصفانه گیر مردمان روستا می افتد و مردم تلافی حمله ی پروس به رهبری بیسمارک به فرانسه و جنگ نابرابر و جنایات پروسی ها را از او می گیرند و بدون توجه به گذشته ی مردی که از کمک و دستگیری به آنها دریغ نکرده و همواره یاری رسان آنها در مشکلات و گرفتاری ها بوده، او را به شنیع ترین و خصمانه ترین شکل مجازات می کنند و جانش را می گیرند.

آنچه در این روایت مورد توجه است، همراهی همگانی مردم در آشوبی است که اطلاعی از آن ندارند و دلیل واضحی برای ادامه دادنش نیست. چیزی شبیه موج های امروزی در شبکه های ارتباط مجازی.

مردم در برابر کسانی که حقیقت را متذکر می شوند حالت تدافعی و پس زننده دارند و حاضر نیستند بپذیرند مرد مورد مجازات نه تنها بی گناه است بلکه سابقه ای از نیکخواهی و نیکوکاری نزد آنها دارد.

خشونت عریان و فجیعی که رخ می دهد در روزهای بعد خود عاملین را به حیرت و شگفتی و پشیمانی عمیق مبتلا می کند. اتحاد نامیمون مردم روستا برای شکنجه کردن آلن، آتش زدن، کباب کردن و خوردن گوشت پخته ی او ریشه در تاثیرات جنگ در زندگی مردمان ساده ی روستایی دارد. مردمانی که گرمای هوا ، خشکسال، بی آبی و فقر و قحطی صبر و تحمل شان را برده و کوچکترین جرقه ای خشم شان را شعله ور می کند. طوری که فرصتی برای تحلیل و تشخیص ندارند و هرچه جلوی چشم شان قرار بگیرد را با نفرت و سبعیت تمام مورد آزار قرار می دهند.

آدمخواران

ژان تولی

نشرچشمه

-از لحاظ روانشناسی و جامعه شناسی می توان مساله بیرون ریزی پس از تحت فشار شدید بودن جوامع را تحلیل کرد.

-این ماجرا حقیقی است.

-ریتم سریعی دارد. کوتاه و خوشخوان است.



دانلود آدمخواران اثر ژان تولی - فیدیبو

برو بمیر دامن عزیزم

یک دامن جیرمشکی دارم که نوی نو توی چمدون خوابیده لای تور و پولک وکیف و کفش سفید عروسی م. موقع خریدش دلم رفته بود براش. چشمم سیر نمی شد از دیدنش. از لمس کردنش.یک باری که چیتان پیتان کرده بودم و پوشیده بودمش گفت: اینو بذار برای مهمونی یا جایی که میری. توی خونه نپوشش. گوش دادم. بچه ی حرف گوش کنی بودم.طوری گوش دادم که بعد از بیست سی سال هنوز نپوشیدمش. هنوز نوی نوی و دست نخورده باقی مونده. لک هیچ چای یا شیرینی روی پارچه ش نیست. چروک هیچ نشست و برخاستی پشتش نیست. درزهای پهلوهاش از هیچ اضافه وزنی باز نشده. هیچ شوینده ای تار و پودش رو از زمان نساجی و بافتن پارچه لمس نکرده.وقتی میگم نو یعنی انگار الان از مغازه خریده باشی و گذاشته باشیش توی چمدون و سی سال بعد بری سراغش و ببینی همونطوریه که بود.

گاهی که دل و روده ی گذشته رو می کشیدم بیرون ، کنار سرهمی خوشگل پسرجان، بافتنی دخترونه ی سیسمونی که هیچ وقت به درد پسرهای من نخورد،چادر سفید و اشکی عروسیم،قواره های ندوخته ی تترون، این دامن رو هم برمی داشتم. نگاه می کردم و دوباره تا می کردم میگذاشتم سرجاش. هنوز حرف گوش کن بودم. نمی پوشیدمش که حروم بشه.حرومش نکردم.

ده ها دامن بعد از اون خریدم و دوختم و پوشیدم و کهنه کردم و انداختم دور و بخشیدم، اما اون جیر مشکی لعنتی هنوز همونجاست. دست نخورده و حروم نشده.حیف و میل نشده.

از کی به بعد یاد گرفتم حیف و میل نکردن مزخرف ترین چیزیه که به ماها یاد دادن و فضیلت به حساب آوردنش؟ از کی به بعد یاد گرفتم بذارم اون دامن نوی زیبا توی تنهایی خودش بپوسه و پودر بشه و چشمم دنبال یک موقعیت خوب برای استفاده کردنش نباشه؟ از کی یاد گرفتم خودم رو بیشتر از دامن جیرم دوست داشته باشم و بنده ی دامن جیرم نباشم ؟


عینک

خب عرضم به حضورتون که لپ تاپ رو هم بدون عینک خوب نمی بینم از دوروز قبل و در تمام لحظات برخورد نزدیک با گوشی و کتاب و برداشتن موی زیرچونه و زیرابرو و الان دیگه پای لپ تاپ، عینک رو چشممه.

عینک من نزدیک بینه و عینک نیما دوربین. عینک نیما رو از پارسال تست کردم و دیدم فاصله ی دوربرام عین آینه شفاف میشه.

بعبارتی در دیدار بعدیم با چشم پزشک، دوتا عینک خواهم داشت. یکی برای مطالعه یکی برای دیدن دور.

یادمه وقتی اواخر کارشناسی( قبل سی سالگی) عینک آستیگمات گرفتم چقدر پریشون بودم از مشکل چشمام که به گفته ی دکتر مشکلی نداشت و توی فصل امتحانات فقط خسته شده بود.الان دارم به قاب و رنگ فریم عینک دوم فکر می کنم.


حالا من میگم این تاربینی اخیر که از چندروز قبل شروع شده عوارض واکسنه.

کلا این مدت هرچیزی پیش بیاد میندازم گردن واکسن.

من نبودم، دستم بود.

بابا جان!

دیگه تویی که تا دهنت باز میشه ده بیست نفر رو نفرین می کنی و به دویست سیصدنفر فحش رکیک میدی، نیا بگو من فحش دادن بلد نیستم. من نفرین کردن بلد نیستم.

می خندیم بهت خب.




آب شور

میشل در ابتدای بلوغ جسمی احوالات و دنیایی را تجربه می کند که ترکیبی از جهان بینی های مختلف در آدمهای اطراف اوست. زینا از میشل بزرگتر است و با پسرنوجوان برخوردی دلسوزانه و شفقت آمیز دارد. از طرف دیگر دختر نوجوانی که برای میشل شعر می گوید و دوستش می دارد مورد بی مهری اوست. دوست میشل یادگرفته به آدمها ناخنک بزند و رهاشان کند.

در این داستان کوتاه هیچ کس سرجای خودش نیست. هرکس سر پرسودایی دارد و در پی تسکین خویش است.

جزیره ی خلوت و تقریبا بکری که برای حفظ و ماندگاری طبیعتش، به حکم دولت سکونت و ساخت و ساز جدید در آن ممنوع است دستخوش ماجراهایی است که کمتر از تخریب طوفان نیست. گویی آدمها هاله ی شفاف و نورانی طبیعت را با انتخاب های اشتباهی خدشه دار کرده اند. همانگونه که عاشق شدن یکی ، غرق شدن دیگری را سبب می شود.

مفهوم عشق آن چیزی است که آدمهای قصه را در دوطرف مرز نگه میدارد. بعضی عشق می دهند و نابود می شوند. برخی عشق را دریافت کرده و حیف و میلش می کنند.

آب شور

چارلز سیمونز

نشر همان

-دولت می تواند دستور به ممنوعیت ساخت و ساز ساختمان بدهد. چه کسی می تواند دستور به ممنوعیت ساختن و ویران کردن عشقی را بدهد؟

-مادر تصویر کلیشه ای غریب همه جای دنیاست. اضافه وزن، ماندن در رابطه ی بیمار. قربانی. شک و تردید های مخرب.

-زنهای داستان دنیاهای متنفاوتی دارند.سن متغیر مهمی در دنیای آنها نیست. این مساله نکته ی جذاب و قابل تحسین این داستان است.

-کتابی کم حجم با داستان کوتاهی خوش خوان است.



مشخصات، قیمت و خرید کتاب آب شور اثر چارلز سیمونز انتشارات همان | دیجی‌کالا

نمی دونم کی پخش میشه.

مهمان برنامه ی محاکات شده بودم. البته مهمان یه خانوم جوان از مشهد بود. منو بعنوان کارشناس  دعوت کرده بودن.

تیم منصور ضابطیان و فلورا سام، در کنار رسول نجفیان و امیرشهاب رضویان بود.

می شد نرم؟

رفتم خب.


آخرهای تیرماه بود که برای ضبط رفتم.

اینقدر انرژی مثبت نباش دختر!

واکسن آسترازنکا زدم و یک شب تا صبح تب و لرز و بدن درد شدید داشتم.بعد از جراحی گرگرفتگی دارم و اصلا نمی تونم گرما رو تحمل کنم. گرما عامل کشنده شده برام.

شب تزریق سه تا پتو انداختم روی خودم.لباس بافتنی پوشیدم و باز لرز و سرما داشتم.عضلاتم مخصوصا عضلات ناحیه ی قلبم داشت از هم می درید.به معنای واقعی.

چقدر ایمنی میده یا مفیده، باشه برای آینده.

امید به زندگیم رو نه تنها بالا نبرده، بلکه امشب که سالگرد ازدواجمونه مثل چی می ترسم که یعنی سال آینده رو هم می بینیم؟ یا فدای سر چینی ها میشیم با کرونا؟