پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

که هم ناگفته می دانی و هم ناخوانده می خوانی...


هرچقدر هم که ندیده بگیرمش، باز هم وجود دارد. هست. پرقدرت و سفت و سخت ایستاده توی مغزم.

شب های اول گیج بودم. معنی اش را نمی فهمیدم. می گفتم: من که خوبم. کارهایم که وی روال افتاده . حتی نگرانی ام قابل کنترل است.  پس به کدام دلیل و علت؟

یادم بود که سه سال قبل هم همین ترس و وحشت و کابوس ها را تجربه کرده بودم.  سه سال پیش هم خودم را زده بودم به دل گندگی و محکم بودن و (انشالله که چیزی نیست) .

از کوچکترین صدای شبانه با ترس و وحشت زیاد از خواب می پریدم . بعدش بی خواب می شدم . خدا نمی کرد که نصف شبی به یک لیوان آب یا دستشویی نیاز پیدا می کردم. سنگینی ِ کلی سایه و روح و شبح را پشت سرم حس می کردم . قشنگ حس می کردم. وهم نبود. بُعد جسمی شان را احساس می کردم. و می ترسیدم . می دانستم که خیالات است ، اما رنگ این خیالات خیلی سنگین بود. توی فضای کوچک و روشن و معلوم و مشخص دستشویی حتی، مطمئن بودم الان دستی، بازویی، دهانی، از لای دیوار بیرون می آید و گلویم را می فشارد .

حتی وقتی بچه بودم از این مدل کابوس ها و ترس ها نداشتم. از مار می ترسیدم. از تمساح می ترسیدم . از جن و پری می ترسیدم. اما این ترس بزرگسالی، چیز دیگری ست .خواب خوش از من رفته. چند ماه است . صبح ها طوری بدنم درد می کند انگار یک تریلی گنده، تمام شب ، هی از رویم رد شده .

نفسم گیر کرده توی فرورفتگی گلویم . بالا نمی آید . جرات ندارم به آخر و عاقبتش فکر کنم . یکی از استادهای آن وقتهام می گفت به از دست دادن چیزها و آدمهای مهم زندگی تان فکر کنید . تصویر سازی اش کنید، وگرنه با از دست رفتنش ویران می شوید. برای در امان ماندن از آن ویرانه ها از الان خودتان را بسازید. دکتر فلانی غلط زیادی کرده . می ترسم . جرات فکر کردن ندارم . زنگ پشت زنگ . خبر پشت خبر .


می دانی...خودم هم رویم نمی شود هرچند وقت یکبار بیام و بگویم: لطفا آرامش...لطفا آسودگی...

چندبار؟ برای چند نفر؟

نشسته ام و زل زده ام به روبرو...

روبرو هنوز نیامده، بیچاره ام کرده . فلجم کرده . آن پروژه ی زپرتی ( به درک) اصلا کارساز نشد . از قضا تمام جهانم ( دَرَک) است . چاه ویل است. چاهی بی انتها... پر از عقرب و مار و رتیل بر دیواره هایش .

برای خودم نه... برای آنها... درد را ، رنج را... سختی را  و غصه را ، کم کن... کم کن... کم کن !


کاردرست کی بودی تو؟


چهار بار آخری که بسته ای رو پست کردم، تعرفه ی ارسال پستی، 12 هزار تومن بود. با توجه به حباب !!! قیمت ها و گرانی های روانی!!! ( مدیونید فکر کنید واقعی ان...همه روانی و حباب هستن!! ) ، حدس زدم بین هزار تا دو هزارتومن اضافه شده باشه. گرچه آخرین بسته رو اردیبهشت ماه، با همین تعرفه ی 12 هزارتومنی پست کرده بودم.

همیشه پول نقد می دادم. امروز خواستم که کارت بکشم.

نفر قبلی من کارش تموم شد و متصدی پشت باجه گفت:

-سیزده هزارتومن اقا!

آقاهه نقد پرداخت کرد و نوبت من شد. کارت رو نشون دادم. اخم کرد و گفت:

-شما دو هزارتومن نقدی بدین. بقیه شو کارت بکشین.

دوهزاری رو بهش دادم و بقیه ش رو کارت کشید. اطلاعات رو  وارد سیستم کرد و قبض پستی را هم داد.

از صف بیرون اومدم و کناری ایستادم. قبض رو نگاه کردم تا از کد رهگیریش عکس بگیرم. دیدم مبلغ توی قبض 9 هزار و نهصد و هفتاد و خرده ای تومن  ذکر شده .زهمون ده تومن . یک آن گفتم : به به!!! تعرفه ی پستی نه تنها اضافه نشده که ارزان تر هم شده . بلافاصله  یاد آن دوهزاری دستی افتادم و تعرفه ای که نفر قبلیم پرداخت کرده بود. پاکت پستی اون هم مثل من بود. نه بزرگتر ، نه کوچکتر. و البته حاوی کتاب . دیدم آقاهه به من فیش بانکی هم نداده. یادم بود که کارتخوان فیش رو بیرون داد از دستگاه . برگشتم و ازش فیش کارتخوان رو خواستم. دوباره اخم کرد و گفت:

-خانوم روی قبض پستش حساب شده دیگه. ته فیش نیازی نیست.

حس خوبی که از پست کردن کتابها در وجودم بود تبدیل شد به نفرتی عمیق از روال عادی شده ی دزدی در ادارات دولتی و غیر دولتی.

به همین راحتی! اگر پول نقد بدین ، راحت می تونن مبلغ رو کم و زیاد بردارن و بذارن توی جیب خودشون. اگر با کارت حساب کنید، مبلغ کارت میره به حساب پست، و اونی که دستی میدین میره توی جیب مبارک متصدی پشت باجه!

از خودم حرصی ام که نمیرم با یارو بحث کنم و بهش بگم فهمیدم چیکار می کنه . که سرم رو می اندازم پایین و بیرون میام و به خودم میگم دیگه از اینجا چیزی پست نمی کنم!

فکر می کنم مطمئنا توی مملکتی که آدمهای زیادی مثل این آقای پستی وجود دارن که جیب جدا برای خودشون دوختن، آدمهای زیادی مثل من هم هستن که با سکوت شون باعث میشن اینا به کارشون ادامه بدن و همچنان جیره ی جدا داشته باشند.


جالبه که تمام اطلاعات رو بسته ی پستی با گذاشتن چندتا عدد نامربوط (چیزی غیر از اطلاعاتی من من نوشته بودم) ، وارد قبض شده بود. حتی بجای کدپستی که ازشون خواستم، چند تا عدد عین هم تایپ شده بود. و گفت کد پستی مهم نیست!




دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد



تم داستان (  دکتر نون ...)  از سویی عاشقانه ای ماتم زده است که در بستر خیانت سیاسی روایت می شود و از سویی دیگر سیاست زدگی محض است که  در عاشقانگی یک زوج از جوانی تا پیری  را در بر می گیرد .

دکتر نون قوم و خویش و هوادار مصدق بود . بعد از نخست وزیری ، معاون و مشاور مصدق می شود . سپس کودتا اتفاق می افتد و دکتر نون با تله ی  تجاوزِ شکنجه گران  به همسرش ، ناچار به مصاحبه ی اجباری در مورد مصدق در رادیو می شود. شوک زندگی دکتر نون از اینجا شروع می شود . او و ملکتاج دخترعمو -پسرعمو هستند. از کودکی به هم عشق ورزیده اند و بعد از کودتا ، سایه ی سنگین  خیانت دکتر نون به مصدق زندگی شان را تا تباهی پیش می برد .

دکتر نون ، مصدق را در تمام لحظات و مکان ها ،حتی توی اتاق خوابش می بیند و از سرزنش مصدق نسبت با آسودگی ها و سرخوشی ها و لذات  طبیعی زندگی  اش ، خلاصی ندارد . مصدق با طعنه و نیش و کنایه، مدام در حال یادآوری عمل شنیع اوست، گرچه ملکتاج، مدام او را از خیانت مبری کند و مادرش دست نوشته ی مصدق را برای راحتی خیالش بیاورد. دکتر نون تا پایان زندگی در حال مجازات کردن خود است . در را به روی دنیا می بندد و دیگر هیچ کسی را ملاقات نمی کند و تنها و تنها با ملکتاج سر می کند. دست به کارهای احمقانه و جنون زده  مثل از ریشه درآوردن تمام گلهای محبوب ملکتاج ، شاشیدن در سماور و پاشویه ، انداختن دندان مصنوعی در خورش قیمه، حمام نرفتن و  اصلاح نکردن صورت و ... می زند تا ملکتاج نیز رهایش کند اما ملکتاج تا دم مرگ کنارش می ماند .

واگویه های دکتر نون، به صورت نامرتب و مغشوش، از زبان راوی اول شخص و سوم شخص ، شوریده سری  و عدم تعادل روانی اش را به خوبی منتقل می کند . گاهی با خودش حرف می زند، گاهی با ملکتاج، گاهی با دکتر مصدق، گاها نیز آدمهای درون عکسها از قاب بیرون می آیند و شماتتش می کنند.

جدای از دیدگاه سیاسی کلی داستان با مصدق و دکتر فاطمی و خائنین و هوادران آن دوره، متاثر شدن روح انسانیِ یک آدم در بحبوحه ی تصمیمات دشوار ، حرف شنیدنی این قصه است . دکتر نون که با القای تجاوز به همسرش مجبور به مصاحبه شده ، بعد از آن از ملکتاج که عشق کودکی و تمام عمرش است، دوری و بیزرای می جوید  . زیرا بخاطر تعلق خاطر بیش از حد به همین عشق، ناچار به خیانت سیاسی شده . او سرخورده از قولی که برای همکاری به مصدق داد و  نتوانست پای آن بایستد ، زندگی را تا آخر عمر به خود و همسرش حرام کرد .

توجیه و تلطیفِ پشت کردن به مرام و مسلک  سیاسی بین سیاسیون ، از پیام های مکرری ست که در داستان می بینیم.


دکتر نون زنش را بیشتر از مصدق دوست دارد

شهرام رحیمیان

انتشارات نیلوفر


-عاشقانه ی پر از اندوهی بود.

-دیالوگ بین  شخصیت ها به شدت زیبا و آرام و دلنشین است. انگار از دل تاریخ در آمده اند. عجله و شتابی برای حرف زدن نیست.آنطور که عجولانه و سریع در زبان امروزی حرف می زنیم .  دیالوگ ها، وزنه ی سنگین این قصه هستند.

-آخ که چه اندوه دلنشینی داشت پایان داستان.




نشانه ای برای گول زننده ی کودک


با خودش یک قرآن آورده بود.  هدیه بود. یکی از همکارانش به چند نفر قرآن هدیه داده بود. هنوز کیسه را باز نکرده، تصمیم گرفتم قرآن را برای پسرک کنار بگذارم. مدتی قبل تر از من خواسته بود یکی از قرآنهای کتابخانه  را به او بدهم.

طرح جلدش به غایت  دلبر و زیبا بود. طوری که شیطان رجیم وجودم ، از دادنش به پسرک پشیمان شد. پسرک با دیدنش گفت:

-قول دادی به من یک قرآن بدی. همینو میدی؟

-جلدشو ببین؟ می خوای اینو؟ دخترونه نیست؟ یکی از  قرآن های خودمو از کتابخونه م بهت میدم. خب؟

-واقعا دخترونه ست؟ خب پس همونی که خودت میگی رو بده. الان بدی . نگی وقتی بزرگ شدی.

موفق شدم. پسرک گول خورد.

اُف بر من که چنین کودکم را فریفتم!

گل های زیبای روی جلد را که دیدم، دلم یک طوری شد . بوسیدمش و  گذاشتمش توی کتابخانه . بالای  ردیف عمودی کتابها  . می دانستم نشانه بود.

نشانه یکی دوساعت  بعد یک نفر تلفن زد و  اتفاق افتاد . مطمئن شدم که قرآن از اولش هم مال خودم بوده.

یه چیزایی خوندنی نیست


چیزی که تازگی رسم شده برایم این است:

می نویسم. می نویسم. می نویسم. بعد حذف می کنم. بلاگ اسکای چرک نویس دارد . یعنی اگر پشیمان شدی می توانی حذفیاتت را برگردانی. اما سراغ چرک نویس هم می روم و بدون دوباره خواندن چیزهایی که نوشته بودم، حذف دایمش می کنم.

حرفهایی هست که حتما باید نوشته شوند.اما حتما نباید خوانده شوند.

راه تمام و کمالی نیست.اما بدک هم نیست.


شُکراٌ لِلّه


باید صبر کنم این دوتا بخوابند تا دوخط بنویسم. نمی خوابند.

باید صبر کنم  این دوتا بخوابند تا دو خط بخوانم. نمی خوابند.

نه تنها نمی خوابند ، بلکه، توی سرو کله ی هم می زنند و سر و صدا می کنند و دعوایشان می شود.

اعتراض کنم؟ می کنم. داد هم می زنم. دعوا هم می کنم.

چه می شنوم؟

-باید خدا رو شکر کنی که دوتا بچه ی سالم داری که می تونند حرکت کنند و صدایی ازشون در میاد. فکر کن ما توان حرکت نداشتیم. یا توان حرف زدن نداشتیم. بعد غصه نمی خوردی؟ بعد یک مامان افسرده و غمگین نبودی؟ پس باید خدا رو شکر کنی که ما تو رو از افسردگی و غمگینی نجات دادیم!

بازجویی از صدام


صدام قصاب بغداد و یکی از دیکتاتورهای قرن حاضر است. مثل تمام دیکتاتورهای جهان، متوهم و اسیر دنیای درون خویش است. او ادعای علاقه و دوستی نسبت به تمام جهان، از جمله سران حکومت ایران، بالاخص امام خمینی،( مرد باخدا)، شیعیان شورشی عراق، دودمان مقتدا صدر و کردهای جدایی طلب ، دارد.

دستور بمباران شیمیایی حلبچه کار او نیست. اعدام دامادهایش کار او نیست. می گوید دستور را شخص دیگری صادر کرده.  بدل ندارد، زیرا صدام حسین فقط یکی است،نه بیشتر.
در سه سال آخر حکومتش مشغول نوشتن رمانی عاشقانه است.
تن و بدنی سالم و نیرومند دارد،بدون ممنوعیت و پرهیز غذایی.
از سردی و نامناسب بودن اتاقک زندان شاکی ست و نسخه ی عربی جنایات و مکافات را می خواهد. از اینکه به او ابزارنوشتن نمی دهند ،خشمگین است.
ابن صدام پوشالی، چیزی ست که خودش می خواهد بعنوان تصویری از حاکم عراق در آخرین روزهای زندگی، به جهان بنمایاند.
اما تحلیل گر رهبر ( رده ای شغلی در سازمان سیا) ، بلد است چگونه او را به ورطه ی سیاست و جنایات جنگی بکشاند. گرچه صدام پاسخی ندهد و نماز اول وقت را بهانه کند و گفتگو را به پایان برساند.
از طرفی دیگر ، جورج واکر بوش ، متوهم تر از طرف عراقی، تهدید صدام برای کشتن بوشِ پدر و دختران بوشِ پسر را بهانه ای برای حمله به عراق کرده و از عراق ویرانه ای ابدی بجای می گذارد. و تا پایان دوره ی ریاست جمهوری اش همچنان خود را در مورد این حمله محق می داند. گرچه توسط تحلیل گران رهبر و سایر کارشناسان خاورمیانه، توجیه شده که تصمیمش برای آغاز جنگ با عراق،اشتباهی مسلم بوده است.
درنهایت واکر بوش نیز در آخرین سخنرانی هایش تلویحا از زیر بار صدور دستور حمله به عراق شانه خالی می کند و مشاورانش را مقصر می شمارد.
حقایق غریبی در این کتاب بیان می شود. هرچند بعد از گذشت بیش از ده سال، دیگر ارزش اطلاعاتی ندارند و جای جای اطلاعات نیز با فیلتر سازمان سیا، بصورت نقطه چین ، درآمده.


بازجویی از صدام

جان نیکسون
بنگاه ترجمه و نشر کتاب پارسه


_برای کاری شخصی، به اطلاعاتی در مورد صدام نیاز داشتم، هرچند این کتاب در آن زمینه ،برایم کارساز نشد،اما جالب و خواندنی بود.
_دیکتاتورهای جهان شبیه همند. در بی رحمی،حماقت و وقاحتِ انکار.
_تصویر پیرمردی که موی سر و صورتش آشفته و سفید بود و بعد از لو رفتن ، مات و متحیراز اتاقک زیرزمینیِ مخفیگاهش از نردبان بالا می آمد، از سالهای دور در ذهنم حک شده. در این کتاب دنبال پرسشهایم بودم. نیکسون سوالهای مرا نمیدانست،پس جو‌ابی هم برای آنها نداشت.



آداب بی قراری


مهندس کامران خسروی ،انسان سردرگم و به پوچی رسیده ی معاصر، از هیچ کدام از مظاهر زندگی راضی نیست. هیچ یک از لذت های روحی و جسمی، سرخوش اش نمی کند. لوندی های همسرش را ندیده می گیرد، به راحتی به هر در بازی می رسد،  خیانت می کند . آدم می کشد، دروغ پشت دروغ، اما باز هم  فرو رفته در لجنی که راه فراری از آن نیست.

فرار ، راهی است که او انتخاب کرده. راهی در مرز بین واقعیت و خیال. نمی شود تصمیم گرفت که هیجانات افراطی این مرد، در واقعیت اتفاق افتاده یا در خیال. آدمی را که در ابتدای داستان کشته، در انتهای داستان با دستمزدی بالاتر از عرف آن روزگار، راهی زندگی می کند . کامران عاشق قیاس بین جزء و کل هستی است ، تا خود را ذره ای ناچیز و حقیر در کهکشانی عظیم ببیند و خیال پردازی کند.

اهل فیلم و کتاب  و سینماست، اما ظاهرا تنها استعدادی که در او پروررش یافته، تشخیص و بهره برداری از انحناهای اندام زنانه است . خیانت و هرزگی تنها چیزی است که مطمئنی در عالم واقعیت، از انجام دادنش ابایی ندارد .

فریبا، همسر کامران به همه چیز پیله می کند. تمیزی خانه ، شلوغی غذاخانه های بین راهی ، پرت بودن کمپ محل کار کامران، روابط اجتماعی کامران و ... . ظاهرا فرار کامران برای رها شدن از پیله های زندگی مشترک است. اما بی اخلاقی های او با زن شوهرداری که از فرط خنگیِ بدوی  معنی طلاق را نمی داند اما خوب بلد است خیانت کند، مشمئزکننده است .تصویری که سبب ایجاد خشم و انزجار از ساده انگاری نویسنده نسبت به زندگی عشایری می شود.


آداب بی قراری

یعقوب یادعلی

انتشارات نیلوفر


- کتاب غریبی بود. در ابتدای فصل اول، از رفتار بی شرمانه ی تاجماه، خشمگین شدم. در پایان فصل، از قساوت و حق به جانب بودن کامران در مورد  گلشاه، تکان خوردم . به مرور دیدم هرزگی آیین کامران است ، پوچی و همه را فدای خود کردن نیز . حس دوگانه ای داشتم . کتاب ِخوب و آدم بد.

-کتاب تاثیر گذاری بود.

-سرو صدای زیادی در چاپ اول کتاب ، بر سر توهین به قوم لر ( بی اخلاقی زن لر؛ خیانت به شوهر قرقبان ساده دل با آقای مهندس) ، پیش آمده بود که حکم یکسال زندان برای نویسنده به ارمغان آورد اما بعدتر این حکم بخشیده شد.

-کتاب برنده ی جایزه ی گلشیری است . دارم کم کم یاد می گیرم که هر جایزه ای چه المان ها و آیتم هایی را می پسندد!



 


سلفی


میرن بیمارستان، ملاقات بیمار. بعد اون گوشی لعنتی رو درمیارن و  فرت فرت با بیماری که خواب هست و صورتش از درد مچاله شده و خوابش برده، عکس میگیرن. بعد هم عکسها رو مثل سند افتخار می فرستن برای کانالهای طایفه ای و قوم و قبیله ای .

باشه، جناب!

تو بشردوست! تو باعاطفه ی غلیظ فامیلی! تو اصلا سرورو من!

شعورت دقیقا کجاته که  عکس  این مدلی میگذاری در فضای عمومی ؟

عشق دوربینی؟ عاشق عکاسی هستی؟ محبتت قلمبه شده؟

چی بگم بهت آخه؟

به درک


روش جدیدم نسبت به وقایع و پدیده ها و حدسیات و گمان های این روزها یک عبارت دو کلمه ای است.

روش ماهی است .خوب جواب می دهد.

گرانی؟ جنگ؟ قحطی؟ فحشا؟ ویرانی؟ برادرکشی؟ پدرکشی؟مادرکشی؟خواهرکشی؟ فیلترینگ؟ آزادینگِ فیلترینگ؟ سانسورینگ؟زندانینگ؟ شکنجه اینگ؟ کوفتینگ؟..

در روش جدیدم به همه چیز می گویم:

-به درک!

.

.

گاهی وقتها هم شب موقع خواب ،  به فشار و استرسی که می آید بیخ گلویم را بفشارد ، فحش و بدوبیراه می گویم .

روش احمقانه ی خوبی است.

دهه ی چهارم زندگی ام  به جنون و دیوانگی آمیخته!

*


می دانم که این روش را خیلی ها در تمام دوران زندگی شان داشته اند. از بچگی تا پیری . خوش به حال شان که زود فهمیده اند و کامروا شده اند.