پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

وقت مردن...بر سر دار آمد و جلاد شد!


دارم فکر می کنم چه می شود که هرروز تنها تر می شویم؟

هر روز آدمهای بیشتری را دور می ریزیم؟

هر روزی یک ( به درک) بلندتر به آدمهای دور و برمان می گوییم و در سطل را روی شان می بندیم و با چشم های سرد به افق خیره می شویم؟

هر روز منتظریم ببینیم  امروز باز بوی گند کدامشان  بلند می شود و خیانت و نامردی و جفا و ظلم و حباثت شان را شاهد خواهیم بود تا دوباره بگوییم ( به درک) و در دنیا  را روی خودمان ببندیم  و ( گور بابای خودشون و  دنیا ) بگوییم و بکپیم توی تخت؟

هر روز فکر کنیم چقدر مانده تا تمام شود. تا دیگر روی نکبت هیچ کسی را نبینی. صدای نکبت هیچ کسی توی سرت زنگ نزند. دروغ های حال بهم زن کسی حالت را بهم نزند؟

 شادی لاشخورهای  رقصان روی لاشه ی نیم مرده  را نبینی و لبخند های بویناک را  از لای دندان های زرد و کرموشان، نبینی  و  شادمانی شان را با زهرخند به  تماشا ننشینی؟

.

.

گور بابای خودشون و دنیا !



( وقت مردن...بر سر دار آمد و جلاد شد! )

:(


چه تلخ و واقعی   


نیکولا



خاطراتی از نوع دوربین توی کانال کولر

صدای سرفه ی پسرک از توی تختش می آید. بهش قرص سرماخوردگی دادم و فرستادمش بخوابد. بماند که یکساعت  همه جا چرخید و چرخید تا رفت توی تخت. آقای پدرش سوال کرد:

-بهش دارو دادی؟

-بله. دادم. این سرفه ها مال لخت بیرون رفتناشه. توی حیاط مدرسه بدون کاپشن و کلاه  میره. فقط با یه پلیور بافتنی می چرخه.

پر سوال نگاهم می کند. می گویم:

-از خودش سوال می کنم که توی حیاط مدرسه کاپشن و کلاه داری یا نه، میگه بله می پوشم. اما وقتی عکسهای کانال مدرسه رو می بینیم یا عکسهایی که خانومشون از فعالیتهای روزانه ی بچه ها توی تلگرام میذاره، می بینم که با یه پلیور توی حیاطه. مخصوصا هرچی هوا سردتره، انگار اجبار دارن که برن توی حیاط.

برادربزرگه، می خندد. از اینکه تلگرام شده بلای جان دانش آموزها و مثل یک جاسوس عمل می کند ریز ریز می خندد. آقای پدرشان  نیز!

می گویم:

-بهش میگم که عکساتو توی تلگرام مدرسه دیدم. اما باز هم حرف گوش نمیده.

هردو می خندند. ادامه می دهم:

-طفلی نسل قبل از اینا که با دوربین خیالی معلم ها توی کانال کولر می ترسیدند و هرچی ما و  معلم می گفتیم گوش می دادن.

برادر بزرگه می گوید:

-اگه بدونی چقدر از این دوربین توی کانال کولر می ترسیدم و چقدر ازش متنفر بودم. فکر می کردم معلم مون توی تموم اتاق های دوربین مخفی داره. حرات نداشتم تکون بخورم. آخ که چه بی عقل بودیم ما.آخ آخ آخ... حالا این بچه ها از تلگرام که حی و حاضره نمی ترسن.

می گویم:

- آقای دکتر روانشناس مهد شون ، توی جلسه ی معارفه ی مهد، چند سال قبل گفت((  اگه معلم بچه گفت توی کانال کولر دوربین گذاشتم و بچه رو ترسوند، شما مخالفت کنید. به بچه بگین واقعیت نداره. وگرنه بچه فکر می کنه که والدین من بلد نیستن منو کنترل کنن. قدرت ندارن منو تربیت کنن و متوسل میشن به دوربین خیالی معلم. و عوامل بیرونی همیشه براشون پررنگ تر از قدرت تربیت والدین میشه. پس خودتون، خودتونو پررنگ کنید. نذارین عقاید فسیل شده و غلط نسل های قبل بچه هاتونو تخریب کنه و به شما بی اعتماد بشن .))

من هم دوربین و موربین رو تو ذهنش از بین بردم . بدون دوربین تربیتش کردم. والله همون نسل دوربینی بهتر و محتاط تر بار اومدن. ببین اینو..از هیچی نمی ترسه. هی سرک می کشه اینور و اونور. اووووف اسباب بازی ها رو ببین. ببین!!!


( دوهفته است که افتاده به جان اسباب بازی های بیچاره. همه را با پیچ گوشتی باز کرده. همه را . آرمیچرهاشان را در آورده و با دوتا سیم نازک آرمیچر ها را می چرخاند. یا یک مقوای نازک  چند پرّه جلوی دماغک آرمیچر، پنکه درست می کند. هواپیما درست می کند. طرح ترافیک راه اندازی می کند.اووووووووووووف..راه که می روی روی فرش،  پیچ های ریز ریز و سیم های سبز و قرمز و آبی به پایت می چسبد. دیشب برادر بزرگه دوتا کیسه ی بزرگ زباله از اسباب بازی های تخریب شده جمع کرد تا بیندازیم دور. کلی اسباب بازی که بعضی ها مال بچگی های برادرجانش است.کلا خاطره بازی و یادگاری توی مرامش نیست).

آقای پدرش قاه قاه می خندد. می گوید:

-فکر کن بهش می گفتی معلمش توی کانال کولر دوربین گذاشته و می بیندش. باور می کرد؟؟

گفتم:

-معلومه که نه. می رفت دل و روده ی کانالو می کشید بیرون. آرمیچر وصل می کرد بهش. خودش دوربین می گذاشت توی خونه ی همسایه. اطلاعات جعلی می داد به معلمش.

دارند قهقهه می زنند. صدای سرفه اش دوباره می آید. یک لیوان آب می برم. سرش را می بوسم.برمی گردم و همراهشان می خندم.


برشی از یک کتاب


یک هدیه ی پر مهر دیگه از مریم گلی عزیز


تقبل الله...

حضرتا...

ببخشین که چندباره فقط میام تو بازار  یه چرخی می زنم و بعدش میرم کباب می زنم با  لواش  تنورپز  و  ریحون و مخلفات .

و ... نمیام دیدنت. شوما که توقع ندارین .  دارین؟؟؟

یه چیزی باشه بین خوم و خوت!!

خب؟ !!



- (دال) از جمله ی آخر جا نیفتاده. لری حرف زدم باهاشون. ساده و بی پیرایه!

تعارف نکنی یه وقت...

از قرار آدم بیخود می کند توی صورت کسی بخندد و بهش روی زیادی بدهد.

دخترک پیام می دهد:

-خانوم یه شعر نوشتم. میشه اشکالاتش رو رفع کنین. می خوام بفرستمش برای مسابقه.

شعرش کمتر از آهنگ و  وزن  اتل متل توتوله ست  . مسابقه هه ،  غزل می خواهد در حد محمدعلی بهمنی و ترانه های  افشین یداللهی!!  قانع نمی شود که اشکالات را درست کند. در نهایت باید شعری بسازی که کلا  مال خودت است نه  او .  همین را می گویی.اما باز حرف خودش را می زند.

چند شب قبل دوباره پیام داده:

-خانوم..میشه خنده دار  ترین خوابی که دیدین رو برام تعریف کنین؟ لطفا مثل داستان باشه. یعنی بشه فرستادش توی مسابقه ی ادبی!!!

گفتم:

-قربان سرت بروم من.... من کلا تا همین الان خواب خنده داری ندیدم!!




بلاکش کنم آیا؟؟


طلا بازی

کتاب خوندن با اعمال شاقه!! همراه با مچ بند پل دار و گردن و دست دردناک و قس علی هذه...

دو سه هفته ای از خوندن کتاب می گذره. یادم رفته چیا می خواستم در موردش بگم.

کتاب خوبیه. اصطلاحات طلافروشها و  مدل داد و ستدشون جالبه.

پسری که از پدرش متنفره و عاشق پدربزرگ مرحومش هست، طلافروشی میراثی مادری رو اداره می کنه. پدره گرفتار قماربازی و توهم فانتزی در اثر مصرف کوکایینه . پسره بشدت از رفتارها و زورگویی های پدرش شاکیه .از نماد های بورژوایی و سرمایه داری بیزاره و نمی خواد حتی کوچکترین شباهت و قرابتی با پدرش داشته باشه .  اما در نهایت در حالی که  دار و ندار مغازه رو  ذوب و  به شمش  تبدیل کرده ، از نزول خوار بازار هشت تا شمش طلا  نزول کرده  و یک ماشین بنز فول آپشن  خریده،  بعد از بهتر شدن توهم های پدرش، توی خونه ای که مادر ازش قهر کرده و رفته و مغازه ی میراثی رو فروخته تا بره خارج از کشور، نشسته و سر هیچ ، داره با پدرش  تخته باز می کنه. بعبارتی تبدیل شده به نمونه ی جوان پدرش.

خوب بود.


چه معرفی کتاب شرم آوری شد!!! محاوره ای و دور از ادبیات!!!

روم به دیفال!


طلا بازی

امیرحسین شربیانی

نشرچشمه



- نویسنده،  مدیر سایت ( دوشنبه ) ست.


 

مسابقه ی دلبری

آنقدر حادثه و اتفاق توی همین یکی دوهفته  باریده که آدم می ماند از کدام حرف بزند.

ما یک اصطلاحی توی گفتارمان داریم که شاید خاص نژاد و قوم خودمان است. وقتی اتفاق بد و شومی بیفتد نمی گوییم ( اتفاق افتاده یا پیش آمده) می گوییم ( اتفاق باریده). انگار که خبرهای بد مثل باران سیل آسایی باشد که می  بارد و  تمام ترا توی خودش  غرق می کند. ترا می برد. تمام ترا احاطه می کند. محیط می شود بر جسم و روحت. برای همین است که می گوییم (باریده) نه اینکه (افتاده).

سیل بارید. گرد و خاک بارید. آتش بارید. سرما و برف بارید. عفونت ریوی و کبد ناکار بارید. سکته ی مغزی بارید. اووووف... این همه....!

ظهر خبر فوت محمدِ  ( در پناه تو  ) را خواندم. شوکه شدم. نه برای اینکه علاقمند ، فن یا هواردارش بودم. برای اینکه آدم به این جوانی..به این آشنایی؟؟؟ مگر می شود؟

می شود؟ چرا نشود؟

سر شب همسایه زنگ زد. حال و احوال کرد. حال همه مان را پرسید. تک تک. چند بار. خب هر آدمی می فهمد که این احوالپرسی های مکرر، پیش درآمد دادن یک خبر بد است. بعد شروع کرد به گفتن ( آقای فلانی...مریض احوال بود. یادته که؟)

اقای فلانی قبلا همسایه ی طبقه ی اولمان بود. قریب دوسال است که رفته سعادت آباد.

ادامه داد: ( ...)

در نهایت صدای ( ای وای... ای داد... آخی... ) و باقی اصوات از سرناچاری من اتاق را پر کرد.

مات بودم. مات حرکتهای این روزهای حضرت عزراییل که در ماههای آخر سال دارد حسابی فعالیت می کند. حسابی  خودشیرینی می کند برای بارگاه الهی. حسابی دلبری می کند برای عرش کبریایی.

همسایه داشت از روند درمان دیابت و دفع بیش از حد پروتئین آقای فلانی و کما رفتنش و سکته ی مغزی توی خواب و لخته ی خون توی مغزش و در نهایت مرحوم شدنش  می گفت و اینکه چطور از طریق یکی از کانالهای تلگرامی خبر را شنیده و به این و آن زنگ زده اند و از وثوق خبر مطمئن شده اند . من مانده بودم حیران که  : ای داد بیداد. دنیا به همین مسخرگی است؟ به همین نامردی؟ به همین مزخرفی؟

باز ترس به جانم افتاده.. باز ترس دارد می کشد منِ ترسو را.آدمهایم را دوست دارم. غلط می کنی سراغ آدمهای من بیایی. جرات داری چپ نگاهشان کن. چشم هایت را در می آورم!

کاش توی این روزها و شبهای مداوم شلوغ، فرصتی بود برای اینکه بروم مامان و بابا را ببینم.کاش اینهمه کلاس نداشتیم. کاش خلوت تر بودیم.


تکذیب


کاش بخش خبر این را نیز تکذیب کند:

ساختمان پلاسکو آتش گرفت
ساختمان پلاسکو فرو ریخت
آتش نشان ها و تعدادی از مردم زیر آوار ماندند
دیگر امیدی به زنده یافتن آنها نیست !
کاش تکذیب کند بلکه شبی بخوابیم و بیدار شویم و بینیم
بدترین خبر دنیا نامشروع بودن نوزادان امریکایی ست
آنگاه به راه راست هدایت شویم و به نان کم اما حلال قانع باشیم !

قربان دل سوخته تان

یعنی چقدر امید  داشتید؟ چقدر فکر کرده اید که ( نه بابا... نجات مان می دهند). چقدر فکر کرده اید این مثل یک بازی  ست. قایم باشک است. بالاخره پیداتان می کنند. چقدر خدا را صدا زده اید و گفته اید ( بهت ایمان دارم. خودت به دادمون می رسی). چقدر هی گرمای  نامرد را نزدیک و نزدیک و نزدیک تر دیده اید و فکر کرده اید باز هم راهی برای نجات هست. چقدر  مادر و پدر و خواهر و برادر و زن و دختر و پسر و نامزد و عشق  تان را جلوی چشم آورده اید و مصمم شده اید که بخاطر  آنها هم که شده باید تاب بیاورید این گرمای جهنمی را. چقدر فریاد کشیده اید و صداتان حتی از چند سانتی متری تان هم عبور نکرده؟ چقدر فقط چشم بوده اید و صدا؟

چقدر ... چقدر... چقدر ... ؟

به این چیزها که فکر می کنم ، بند بند وجودم به لرزه می افتد. مادرهاتان، همسرهاتان، دخترهاتان ، تا ابد خواب آرام نخواهند داشت. هرشب...هرشب...هرشب با کابوس فریادهای ترسیده و سوخته و تف دیده ی شما از خواب خواهند پرید. با چشم های گریان دوباره سر بر بالش خواهند گذاشت و با شما حرف خواهند زد. پدرهاتان، برادرهاتان، پسرهاتان، هرشب، هرشب، هرشب، با بغض خفه کننده خواهند خوابید و صبح با چهره ای گرفته و درهم  بیدار خواهند شد و بغض فروخورده شان را با خود به خیابان های شهر بی رحم خواهند برد. به بیلبورد های ( کم باشد، اما حلال باشد)، ( نوزادهای امریکایی نامشروع هستند) ،  نگاه می کنند و  هوای پر از سرب را به ریه می کشند و حساب می کنند تا رفتن از این ویرانه ی  پردروغ ، چند روز و شب دیگر باید کار کنند و پول جمع کنند تا بتوانند به جایی بروند که نردبان ها و شلنگ ها و تجهیزات امداد و نجاتش ، مهم تر از فتنه گری و  آشوبگری در خانه ی همسایگان باشد. به جایی که نجات آدمها مدام تایید شود و هیچ کسی نتواند زنده بودن آدمها را پشت سر هم تکذیب کند .