پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

مسابقه ی دلبری

آنقدر حادثه و اتفاق توی همین یکی دوهفته  باریده که آدم می ماند از کدام حرف بزند.

ما یک اصطلاحی توی گفتارمان داریم که شاید خاص نژاد و قوم خودمان است. وقتی اتفاق بد و شومی بیفتد نمی گوییم ( اتفاق افتاده یا پیش آمده) می گوییم ( اتفاق باریده). انگار که خبرهای بد مثل باران سیل آسایی باشد که می  بارد و  تمام ترا توی خودش  غرق می کند. ترا می برد. تمام ترا احاطه می کند. محیط می شود بر جسم و روحت. برای همین است که می گوییم (باریده) نه اینکه (افتاده).

سیل بارید. گرد و خاک بارید. آتش بارید. سرما و برف بارید. عفونت ریوی و کبد ناکار بارید. سکته ی مغزی بارید. اووووف... این همه....!

ظهر خبر فوت محمدِ  ( در پناه تو  ) را خواندم. شوکه شدم. نه برای اینکه علاقمند ، فن یا هواردارش بودم. برای اینکه آدم به این جوانی..به این آشنایی؟؟؟ مگر می شود؟

می شود؟ چرا نشود؟

سر شب همسایه زنگ زد. حال و احوال کرد. حال همه مان را پرسید. تک تک. چند بار. خب هر آدمی می فهمد که این احوالپرسی های مکرر، پیش درآمد دادن یک خبر بد است. بعد شروع کرد به گفتن ( آقای فلانی...مریض احوال بود. یادته که؟)

اقای فلانی قبلا همسایه ی طبقه ی اولمان بود. قریب دوسال است که رفته سعادت آباد.

ادامه داد: ( ...)

در نهایت صدای ( ای وای... ای داد... آخی... ) و باقی اصوات از سرناچاری من اتاق را پر کرد.

مات بودم. مات حرکتهای این روزهای حضرت عزراییل که در ماههای آخر سال دارد حسابی فعالیت می کند. حسابی  خودشیرینی می کند برای بارگاه الهی. حسابی دلبری می کند برای عرش کبریایی.

همسایه داشت از روند درمان دیابت و دفع بیش از حد پروتئین آقای فلانی و کما رفتنش و سکته ی مغزی توی خواب و لخته ی خون توی مغزش و در نهایت مرحوم شدنش  می گفت و اینکه چطور از طریق یکی از کانالهای تلگرامی خبر را شنیده و به این و آن زنگ زده اند و از وثوق خبر مطمئن شده اند . من مانده بودم حیران که  : ای داد بیداد. دنیا به همین مسخرگی است؟ به همین نامردی؟ به همین مزخرفی؟

باز ترس به جانم افتاده.. باز ترس دارد می کشد منِ ترسو را.آدمهایم را دوست دارم. غلط می کنی سراغ آدمهای من بیایی. جرات داری چپ نگاهشان کن. چشم هایت را در می آورم!

کاش توی این روزها و شبهای مداوم شلوغ، فرصتی بود برای اینکه بروم مامان و بابا را ببینم.کاش اینهمه کلاس نداشتیم. کاش خلوت تر بودیم.


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.