پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

دلخوشی های گلکی


موس کوچکم خراب شده. کلا رفت قاطی  قازورات . دارم بی موس کار کردن را یاد می گیرم

فعلا نمی شود که بین عکس ها فاصله ی عمودی انداخت .

بلت نیستم خب


اولی گل ناز ،


دوتا گلدان آویز گرفتم. توی  یکی گل ناز و دیگری نازیخی  کاشتم و از نرده ی محافط پنجره ی آشپزخانه آویزان کردم. اقای همسر و پسرجان یک خط در میان هشدار می دهند که ممکن است آویزها بشکنند و گلدان ها بیفتند روی سر مردم. فعلا دارم عشق می کنم با تماشای هرروزه شان.


دومی: موسی در گهواره


بالاخره یک هفته بعد از پست موسیِ خواهرک، برای خودم موسی خریدم. چه موسایی . چه موسایی


سومی : گلسنگ


این را دو سال است چشم کشیده ام. هی ترسیده ام از ناز نازی بودنش. اما بالاخره همراه موسی آمد به خانه. تازه همین امروز هم دوباره یک گلسنگ دیگر چشم را گرفت. فکر کنم شنبه، بیاید کنار این یکی


دیوانه وار در انتظار دیدن سانسوریای بلند و سالم هستم تا یک گلدان مشتی ازش درست کنم.



دختر نازم


خیلی وقت بود حرفی از دلخوشی ها توی این وبلاگ نبود.

دل خوشی ها کم نیست، اما گاهی آنقدر همه چیز درهم می رود که یادت می رود به خوشبختی های نزدیک فکر کنی. مدام  آدمها و اتفاقات زشت و ناگوار را به یاد می آوری.

باید اعتراف کنم که این هفته، به عشق دیدن روی ماه این دخترهای خوشگلم ، هررور صبح از هشت صبح بیدار بودم و هی رفتم پشت پنجره ی مطبخم و  هی نگاه شان کردم.

پسرک هم صبحانه خورد از همان چیزهای به درد نخور توی یخچال


گل ناز


باید گلبرگ های گل را یکی یکی پرپر کنم تا بفهمم آری یا نه


مثل همیشه، هربار که وقت رفتن نزدیکی می شود، هزار بار از خودم سوال می کنم:

-رفتن برای چه؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟

پای نرفتنم محکم تر است از رفتن. دلیل های نرفتنم قوی تر است از رفتن.

و این دلیل های یکی از یکی محکم تر ، هی دارند گردن کلفت تر می شوند. هی دارند، قلدر تر می شوند .

آنته کریستا


بلانش ِ شانزده ساله که تازه وارد دانشگاه شده، درونگرا و کم حرف و بی اتکار به نفس است . در اولین روزهای ورود به دانشگاه کریستا را می بیند و آرزو می کند با او دوست باشد . کریستا، زیبا و جذاب و فعال است. کریستا برای ایجاد رابطه با بلانش پیشقدم شده و از سختی راه و مسافت چهارساعته ای که از بلژیک تا فرانسه برای رسیدن به کلاس ها طی می کند حرف می زند . بلانش موضوع را برای پدر و مادرش که استاد دانشگاه هستند تعریف می کند. والدینش می پذیرند که کریستا یک شب در هفته را در منزل آنها اقامت کند. این اجازه ی یک شبه سرآغاز  تمام چالش ها و درگیری های ذهنی و کلامی بلانش و کریستا می شود.

بلانش در اولین لحظات ورود به اتاق بلانش کمد او را وارسی کرده و بهترین لباسش را می پوشد. چیدمان اتاق و اندام او را ریشخند می کند . و تلاش دارد نظرات خود را به بلانش تحمیل کند. بلانش بلافاصله از دعوت کردن او پشیمان شده اما والدینش تازه شیفته ی تحرک و سرزندگی و روابط عمومی کریستا شده اند .

بلانش مدام از توجه والدینش به کریستا عذاب می کشد اما حرفی نمی زند چون می داند که به حسادت متهم می شود. والدین بلانش از کریستا می خواهند که بلانش را با خودش به مهمانی ها و جمع دوستانش ببرند تا از حالت  ( دختر ِ همیشه عاقل و بی تحرک ) خارج شود. کریستا این کار را می کند اما همیشه با تحقیر کلامی، بلانش را می آزارد.

کریستا از عشق افراطی یک پسر خوش تیپ و خوش استایل به خودش شاکی ست. از پدر و مادر فقیرش حرف می زند که توان پرداخت هزینه های تحصیل و اجاره ی خانه دانشجویی برای او را ندارند. والدیتن بلانش اقامت یک شبه ی او را به سه شب افزایش می دهند و مدام در حال تحسین دختری هستند که روی پای خودش ایستاده و برای تامین هزینه های تحصیل و زندگی اش در بار کار می کند.

با زیاد شدن آزارهای کریستا، بلانش او را در ذهنش (آنته کریستا) که نزدیک واژه ی (آنته کریس به معنی ضد مسیح) است، صدا می زند. روزی او سوار اتوبوس شده و به بلژیک می رود تا سر از کار کریستا در بیاورد . حقایق متفاوتی که می بیند او را شگفت زده می کند. کریستا خانواده ای اشرافی و ثروتمند دارند و مردی که قاعدتا باید عاشق دل خسته ی کریستا می بود، در واقع مردی چاق و بور با صورتی شبیه خوک است که صاحب بار است . والدین بلانش بعد از فهمیدن دروغ های بزرگ کریستا واکنش دوگانه ای در پیش می گیرند. مادر بلافاصله علیه کریستا گارد می گیرد و پدر سعی در چشم پوشی و توجیه دروغهای دختر دارد . کریستا علیرغم اقامت رایگان و غذا و حمام و سایر امکانات رفاهی، به خانواده اش وانمود کرد بود که اجازه ی بهای زیادی می پردازد و هرماه مبلغی را به عنوان افزایش اجاره بها از پدرش دریافت می کرد .

در نهایت کریستا با لحن مخاصمه جویانه و طلبکار آنها را شماتت می کند که جاسوسی او را کرده اند و به حریم شخصی اش تجاوز کرده اند  و تا مدتهای مدید والدین خودش ،همکلاسی ها و اطرافیان و حتی صاحب بار بلژیکی را علیه بلانش و خانواده اش آنتریک می کند و آنها را به دریافت نامه های توهین آمیز و حرفهای ناخوشایند مورد آزار همگانی قرار می دهد .

تقابل کریستا( وجه خوب و دوست داشتنی) و آنته کریستا( وجه شیطانی و منفور ) ، کریستا، نتیجه ی چالش ذهنی بلانش است  که یادآور دو وجه سفید و سیاه شخصیت همه ی انسان هاست .  دورویی دخترک صفتی است که به شدت مورد نکوهش قرار گرفته اما بلاهت آدمهایی که سعی در توجیه کردن آن دارند دردناک تر از نفس ریاکاری است . پدر بلانش دریافت مبلغ گزاف کریستا از پدرش را ، با توجیه ( شاید برای کمک به یک خیریه از پدرش، با عنوان اجاره بهای ما، پول می گرفته) برای خود هموار می کند .

فریب خوردن سریع والدین و چشم بستن روی  تفاوتهای آشکار دختر  تازه وارد با روال زندگی  همیشگی شان، سرزنش کردن بلانش بخاطر موجودیت ذاتی  اش و ترغیب او به شبیه شدن به کریستا ( اصرار به تغییرات ناگهانی ) سبب وحشت بلانش  شده. ( وحشتناک است که والدینت وقارشان را از دست بدهند).

نحوه ی برخورد آدمها با آگاهی به فریبی که خورده اند ، جالب است .



آنته کریستا

املی نوتومب

نشرچشمه




وظیفه ی مادر


- مهم ترین وظیفه ی یک مامان اینه که صبحها بیدار به و به بچه ش صبحونه بده. نه اینکه روزه بگیره و تا صبح بیدار بمونه و بعدم تا ظهر بخوابه. بعدم بیدار بشه به بچه ش ناهار بده و صبحونه نده!

پسرک این جمله را تقریبا هرروز با مقادیر متنابعی چشم و ابرو و غر غر ، به من می گوید.

امشب می گفت :

-سحری حتما بیدارم کن. می خوام غدای خوشمزه بخورم. اونم مرغ!!!

دوبار با ما سحر خورد و هربار فکش روی میز بود، بس که خوابش می آمد. امشب دوتا داداشا !! گیر داده بودند به اینکه سحر بیدار بشوند و غدای تازه  دم کشیده بخورند .  (معلوم هست که امسال من برنج هایم را برخلاف تمام سالهای قبل  نزدیک سحر دم می کنم یا نه ؟ ) پسرها می گفتند :

-ما ظهر غدای گرم شده نمی خواهیم. غذای تازه ی سحر رو می خواهیم. ما رو هم بیدار کن.

وقت روغن دادن روی برنج که شد، پسرجان، خودش بیدار شد و رفت دستشویی. گیج خواب بود. گفتم:

-سحری بکشم برات؟

منگ خواب گفت:

-نه. میرم بخوابم

از در اتاق برگشت توی مطبخ و گفت:

-حالا یه نصف کفگیر بکش برام.

نصفه کفگیرش شد یک پرس پر و پیمان . سراغ پسرک هم رفتیم. اما بیدار نشد. اصلا بیدار نشد. حالا فردا صبح دوباره رسالت مادرانگی را به من یادآوری می کند که باید بلند شوم و صبحانه آماده کنم، نه اینکه تا صبح بیدار باشم  و تا ظهر بخوابم . به بچه ام ناهار بدهم

0

ناگفته نگذارم که امروز بیدار شدم و به زور صبحانه به خوردش دادم.  خامه و کره و پنیرو عسل که صبحانه نیستندو توی این یخچال هم که چیزی برای خوردن پیدا نمی شد.

بله ما هنوز خوراکی ، کیک ،و غیره نخریده ایم!

آخرین ضربه رو محکم تر بزن


بارها تهدید کرده بودند. بارها اقدام کرده بودند. بارها درس عبرت گرفته بودند ، اما در نهایت اتفاق افتاد . واقعی یا نمایشی، آمدند به یکی از   امنیتی ترین نقاط  کشور . مثل آب خوردن. ارباب رجوع، کارمند، تماشاچی،  پرسنل فضای سبز، فرقی نمی کرد کی یا چی،  12 نفر  را مثل برگ خزان روی زمین ریختند .

حوادث  و مصایب ناگهانی ، ترس و وحشت بزرگی را با خودش می آورد. هرچند که هرروز و هرشب دانسته باشی بالاخره اتفاق خواهد افتاد. اما رخ دادن چیزی  با انتظار وقوع آن چیز زمین تا آسمان فرق دارد .اتفاق که می افتد ، تمام ایمان و اعتمادت به امنیت را به لرزه می اندازد .

زیر پا خالی شدن هم همینطوری است. با اینکه می دانی بالاخره اتفاق خواهد افتاد، نشانه ها را دیده ای ، زنگ های هشدار در ذهنت به صدا در آمده اند ، بوی گندش همه جا منتشر شده است، اما باز هم احمقانه فکر می کنی داری اشتباه می کنی، تا بالاخره رخ می دهد و تو را با ترس و وحشتی ابدی روی ویرانه های اعتماد و ایمانت باقی خواهد گذاشت .

ضربه هایی که هیچ وقت فراموش نمی شوند. هیچ وقت !



*

توضیح عنوان : ترانه ی دوست داشتنی و نابی از ابی

صبحونه

بدون خجالت عرض می کنم که تا لنگ ظهر، بلکه هم تا کمر ظهر می خوابم. خوب می کنم!!!!!

نیازم به خواب هشت ساعت است. حالا بگو شش ساعت! ساعت 4 و نیم  صبح هم که بخوابم ، تا ساعت 12 خوابیدن، حق مسلم ماست. نیست؟ هست!!

تا بیدار می شوم ناهار پسرها را آماده می کنم . اگر شیرینی یا خوردنی دوست داشتنی ای توی یخچال و کابینت ها داشته باشیم، خودشان بجای صبحانه می خورند. چقدر هم غر می زنند که :

-خب روزه نگیر. تا صبح بیدار نمون. بلند شو به ما صبحونه بده!

از بس تنبلند، نمی کنند خودشان صبحانه بخورند. از نظر این دوتا توی یخچال هیچ چیزی برای خوردن نیست.  پنیر، کره، مربا، خامه، حلوا، عسل و .... جزو خوردنی های محبوب شان نیست. فقط کیک و کلوچه و شیرینی یعنی صبحانه!

خب چرا..پسرچان دوست دارد بلند شوی برایش دوتا تخم مرغ نیمرو عسلی بزنی و رویش شوید بپاشی. پسرک هم بدش نمی آید عسل را خودت لقمه بگیری برایش، چون کش می آید و می ریزد روی میز.

فعلا تا آخر رمضان، صبحانه ی سلطنتی تعطیل است. اخطار داده ام که تا آخر ماه ، خوراکی نمی خریم. کیک نمی خریم. شیرینی هم اگر خریدیم، حق ندارند بخورند. باید صبحانه ی واقعی بخورند.پنیر بخورند. کره بخورند. ازاین چیزها.

فکر می کنید تهدید هایم موثر است؟

معلوم است که نه.

معلوم است که نه


امتحان داریم


تا 25 خرداد امتحان داریم . من و پسرجان.

رمضانهای این سالها را تا  اذان صبح بیدارم. گاهی گتاب می خوانم و بیشتر فیلم می بینم. پسرجان هم شب های امتحان بیدار است و طفلی از من تشکر می کند که بخاطرش بیدار می مانم.

( برو بچه... ما خودمون دغال فروشیم. )

*

از ماجراهای ثابت روزها و شب های امتحان ، زیاد شدن  پیام های خصوصی ام است.

-پری جان قربونت یه سوال دارم

-پروانه جان شب خوش فردا امتحان داریم

-پری  کاربرد متمم رو دوباره میگی؟ پیام قبلی رو پاک کردم

-پروانه خانم ایهام رو بگو. انواعشو می خوام

-این سوال ها رو جواب بده لطفا . عکس شو فرستادم.


دی ماه و مخصوصا خرداد ماه، معانی و بیان دکتر شمیسا ، دستور زبان دکتر ناتل خانلری و باطنی و خیامپور، هی از کتابخانه در می آید و هی برمی گردد توی قفسه. از به یادآوردن مطالب و محتوای درسی لذت می برم.

به خودم نگاه می کنم که چقدر عمرم رفته پای از بر شدن و یادگرفتن حروف اضافه و ربط و شرط و .... ، به انواع مجاز و استعاره و مضاف ، به کاربرد انواع (که) (را) (تا) .

جملات آشنا را که می بینیم دلم غش می رود برای تمام آن سال های سخت. سالهایی که پسرجان کوچک بود و تنها کمکم همسایه ی مهربانم بود. سالهایی که پسرک توی شکمم وول می زد و من توی برف و باران و سرما می رفتم کرج و برمی گشتم تهران.

هنوز نگاه متعجب دختری را که روز برفیِ امتحان دستور زبان ، متعجب،  از بالا تا پایین نگاهم کرد و نگاهش برگشت سمت شکم قلمبه ام و مکث کرد و نگاه تحقیر آمیزش را پرت کرد توی صورتم  یادم نرفته. همدوره ی  ارشدم بود. قبل تر نگاه احترام آمیزش را دیده بودم. پسرک توی شکمم برایم از تمام نگاه های شیرین و تلخ ، مهم تر بود.

زیر خیلی از جملات کتاب ها را با مداد خط کشیده ام. حاشیه ی خیلی از کتابهایم پر از نت و یادداشت های کوتاه وبلند است . این شب هایی که من و دوستان قدیم و جدیدم، همپای بچه هامان امتحان داریم، کتابها را مرور می کنم و کیف می کنم که تمام عمرم پای درس و مشق گذشته .که چیزی غیر از یادگرفتن و آموختن، راضی ام نکرده .که کتاب ها بزرگترین دلخوشی مادی ام هستند .



الان کجایی همکلاسی؟


گرسنه نیستم، تشنه هم نیستم. اصولا 16 ساعت ِامسال خیلی بهتر و راحت تر از این سال های اخیر می گذرد . جلوی اجاق ایستاده ام تا برای پسرها ناهار روبراه کنم. فلفل دلمه ای خرد شده را توی ماهیتابه، کنار سیب زمینی های خلالی تف می دهم.  پسرک فلفل دلمه ای را فقط اینطوری دوست دارد. کنار سیب زمینی سرخ شده. محال است خام یا آب پزش را توی غدایی بخورد.

فکرم می رود به ده سال قبل، توی سلف دانشگاه خیابان ویلا، نشسته بود روبروی من. سرمان توی کتاب بود.روی میز چای بود یا نسکافه، یادم نیست. سه چهار نفر بودیم. بعد از حرف های مربوط به درس و کلاس ها، حرف رفت سمت غذا . شاید از غذای دانشگاه گلایه داشتیم. یادم نیست. اطهر گفت:

-توی سوپ کرفس می ریزم. شوهرم متنفره. مدام هم غر می زنه که : ( مگه توی سوپ هم کرفس می ریزن؟سوپ یه تعریف مشخص داره عزیزم.نمیشه هرچیزی دلت خواست بریزی توش که ! ) من هم همیشه بهش میگم: ( من مجبورم دوتا ساقه و دو پر برگ کرفس رو هرطوری شده به خورد این دوتا بچه بدم که سلامت بمونن و ویتامینش رو جذب کنن . توی سوپ که باشن ، معلوم نیست اینا کرفسه. طعمش هم فرق می کنه. بچه ها هم فقط اینطوری کرفس رو می خورن. تو هم به جای این همه بهانه گیری، درک کن لطفا. )معمولا هم درک نمی کنه. کلا غدا رو نمی خوره. منم هربار سوپ داریم، زنگ می زنم بهش ، میگم: ( عزیزم، امشب همون سوپ  همیشگی رو داریم. اگه غذای تعریف شده می خوای، سر راه برای خودت یه غذای تعریف شده بگیر بیار).

همه خندیدیم.

*

سه سال بعد، پس  از دفاع خودم ، توی صف تسویه ی فارغ التحصیلیِ اتاق آموزش دیدمش. بی حوصله بود. گفت :

-باز هم داریم میریم.خسته شدم از این همه رفتن ها. از اول ازدواجم مدام دو سال و سه سال توی کشورهای مختلف بودیم.بچه هامو تنهایی دنیا آوردم. تنهایی بزرگ کردم. هیچ کس کمکم نبود. نه مادر نه خواهر. هیچ کی. بچه هام تکلیف شونو نمی دونن که با کدوم فرهنگ و محیط باید خو بگیرن.الانم میریم جایی که عرب نی انداخت. هرکی رفت دیگه برنگشت.

پرسیدم حالا کجا میری که این همه شاکی هستی؟

لب ها را روی هم فشرد و  جمع کرد. بعد دهان باز کرد:

-ونزوئلا . اسمشو شنیدی؟

-آره بابا. همچین گفتی که فکر کردم میری سومالی. جای خوبیه که. امریکای لاتین. سواحل مدیترانه . رقص سامبا . دامنی از الیاف گیاهی . اطهر رقصان در میان شعله های آتش.

به شوخی هایم خندید. کم جان و بی رمق. آن روزها هنوز آقای چاوز معروف و مشهور نبود. مادرشان نیز هم.دخترهایشان نیز هم. اطهر از شغل همسرش که ماموریت های چندساله ی خارج از کشور داشت ناراضی بود.

فلفل دلمه ای ها خوب تف خورده اند. پسرک فلفل دلمه ای را  فقط اینطوری  می خورد. اطهر کرفس را توی سوپ می ریخت. همسرش سوپ تعریف شده دوست داشت.





سوال ؟


داشتم کمی جو تمیز می کردم تا بشویم و برای سوپ افطاری، نیم پز کنم. فکرم رفت توی یک رستوران.  ختم یکی از آشناها افتاده بود توی ماه رمضان . روی میز بساط افطاری پهن بود. سوپ چو هم بود. هنوز مزه ی سوپ زیر دندانم هست. بعد از دومین قاشقی که خوردم گفته بودم:

-چه سوپ خوشمزه ای

خانمی که روبرویم نشسته بود غمزه ای آمد و گفت:

-خوبه. سوپ های منو نخوردی. اگه بخوری تا آخر عمرت یادت نمیره. خیلی بهتر از این سوپ های رستورانی میشه!


*


هزار سال قبل، وقتی خیلی جوان بودم، خیلی خیلی جوان، ناهار جمعه روزی را مرغ گذاشته بودم. یکی از خانم های سن و سال دار آشنا را شب هنگام جایی دیدم. داشت از مرغی که ظهر همان روز درست کرده بود حرف می زد. از روی بی تجربگی و نادانی خاص جوانی گفتم:

-چه جالب. من هم ظهر مرغ درست کرده بودم.

خانومه طوری که انگار پشه ی مزاحمی را کیش بدهد، گفت:

-مگه مرغ من و مرغ تو با هم یکی میشن؟


*


توی جمعی از کفش کتانی حرف شد. کیفیت و رنگ بندی و برند و اینها. خانمی  با کمالات و  وجنات  فراوان درآمد که:

-دختر من یه کتونی خریده دویست و پنجاه هزار تومن. مرگ نداره اصلا. فکر نکنم ایران پیدا بشه دیگه. نمایندگیش جمع شده از ایران!



*


خر شد ای و به یک بازی  دیجیتالی اعتیاد پیداکرده ای. فکر می کنی هر مرحله ای که جلوتر بروی، شاخ غول را شکسته ای یا چه می دانم رم و یونان باستان را فتح کرده ای . خریت می کنی و از مرحله ی جدید بازی ات توی جمع چند نفره حرف می زنی. یکی می پرد وسط که:

-جایی نرفتی که. هنوز اولش هم نیستی. پسرعموی من الان فلان مرحله ست با فلان امتیاز.


*

چند تا پارچه گرفته ای و داری فکر می کنی هرکدام را اینطوری و آنطوری بدوزم و کیف کنم.  یکی پارچه را یک می بیند و شروع می کند به تعریف کردن از هوش و فراست و هوشیاری ذاتی خودش در مورد تشخیص پارچه ی خوب و با کیفیت و مخصوصا نخ خالص! بلافاصله هم نظر فوق تخصصی  ارائه می کند که:

-این  همه ش مواده. نخ نداره. به در نمی خوره. حیف پول


*


خب ، هر کدام مان لااقل ده بار از این رفتارها با دیگران داشته ام. ( در مقام فاعل ، نه مفعول ) . هر کدام مان کارشناس و فوق تخصصی هستیم برای خودمان. نیستیم؟ هستیم خب!

اما الان کاری به ذات فعل ندارم. سوالم چیز دیگری ست.

دلیل و منشا و سرچشمه ی این رفتار از کجاست؟ مال چیست؟ عقده ی حقارت؟ خود کم بینی؟ خودنمایی؟ تظاهر؟ کم بودن اعتماد به نفس؟

چی؟