پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

فیلم ایرانی


پسرک میگه:

-چرا توی همه ی فیلمهای ایرانی  مردم گدا و بدبختن و فقیرن و یه عالمه مشکل دارن . یا اگه هم پولدارن، همه بدجنسن و بقیه رو  اذیت می کنن و دروغگو هستن و بازهم مشکل دارن؟ چرا مردم توی فیلمای ایرانی شاد نیستن. چرا زندگی هاشون بی مشکل نیست؟


بقول اون جمله ی قصار!! از پاسخ می مانم!






قول میدم نیام


تا کجاها آتو داری عمو که نه اون می تونه بهت چیزی بگه..نه این..نه اونا و نه اینا؟

غلام راستگویی و پایبندی ت به  حرفهای مفت خودتیم !

ای  تو روحت عکس پفک نمکی !

تریاک را آزاد می کنم !


سیرکی هم به تهران آمده که جدید نیست. هر چهارسال یکبار برنامه دارد. از کودک  دختر و پسر چهاریا شش ساله  تا زن و مرد دیپلمه و مدعی آزادی کشت خشخاش و فروش تریاک  ، آماده برای شکستن دماغ سازمان مللی ها، پدر و دختر ، پیامبر جدید با کتابش و ... همه در آن حضور دارند.

درست که خنده دارند. درست که به اوضاع قمر در عقرب و قضا قورتکی  مان ، صفا می دهند و طنازی می کنند و شادمان می کنند، اما ...

مهم ترین رخداد سیاسی اجتماعی کشور که مشارکت و درایت و بصیرت! و فراست می طلبد،  آیا یک قانون دو سه خطی نیم بند ندارد که سطح تحصیلات ، شغل، وجهه اجتماعی ، پیشینه سیاسی و مدیریتی  متقاضیان شنگول را در مراحل ابتدایی ثبت نام مشخص کند و مدون و از پیش تعیین شده باشد تا این سیرک چهارسال یکبار هی تکرار و تکرار نشود؟

می خواهی دوزار وام بگیری باید چند تا ضامن معتبر داشته باشی. می خواهی یک جایی مشغول به کاری نه چندان معتبر شوی، از همسایه ی بالایی و پایینی ات در مورد نماز جمعه رفتن و نرفتنت ، بازجویی می کنند. برای ثبت نام  مهمترین سِمت اجرایی کشور، هیچ چهارچوب و قانون و معیاری نیست؟



جنبه ی مثبت قضیه را هم می شود دید. بالا دستی ها  آنقدر ما ملت را دوست دارند که می گویند شاد و خرم و خندان بششویم، چند صباحی!

شب بود، سیبیلاتو ندیدم :)


دخترهای دبیرستانی دهه ی  هفتاد ، بعد از جوک های تصویری و متنی روز پدر ، سمت و سوی حرفهاشون رفته بود به مسایل شخصی خودشون.  خسته از آنفولانزای بیست روزه و مهمونی و ... دیروقتیِ شب، مشغول خوندن حرفهاشون بودم.

یکی از دخترها که سالهاست بار زندگی رو تنهایی به دوش می کشه اسکرین شات یکی از پیام هاش رو فرستاده بود. دوستی بهش روز پدر رو تبریک گفته بود و براش نوشته بود : ( روزت مبارک . چون برای دخترت هم مادر بودی هم پدر.)

چند نفر دیگه هم همسرهاشون در شهرهایی دورتر مشغول کارند و فقط ماهی یکی دوبار میان خونه و اینطوری تموم مسئولیت های خونه و بچه ها و زندگی روی دوش خانم خونه ست. برای اونها هم تبریک روز مرد فرستاده بودن.

م هم یکی از همین دسته ی دومه. منتهی روز مرد رو کس دیگه ای و به دلیل دیگه ای بهش تبریک گفته بود.

پدر و مادر مسن م در کنار چند تا بیماری دیگه، پارکینسون دارند. نیاز به پرستار دایمی دارند و معمولا هم پرستارها تاب تندی ها و بهونه هاشون رو  نمیارن و بعد از یکی دوهفته میذارن میرن. قریب یکسال و نیمه که م خودش از پدر و مادرش پرستاری می کنه. تموم کارهای توی خونه و بیرون خونه رو انجام میده.غذاشونو میده. دکتر می بردشون. حموم شون می کنه و ...

بقیه ی اعضای خانواده به بهانه ی گرفتار بچه بودن و نساختن با اخلاق پدر و مادر و تک فرزندی بودن م و دور بودن محل کار شوهرش، از زیر بار رسیدگی به والدین سرباز زدن و بدین ترتیب جز برای مهمونی خانوادگی و درد دل کردن و موضوعات شخصی خودشون ، دیدن پدر و مادر نمیان. م فشار زیادی رو تحمل می کنه. بچه ی کنکوری داره. همسرش دوره ازش. توقعات خانواده و بچه و ... همه با هم دمار از روزگارش درآورده اما حاضر نیست پدر و مادرش رو ول کنه و برای زندگی بیاد به شهری که هم آب و هوای تمیز تری داره ، هم امکانات بیشتری.

ما روز پرستار رو به م تبریک میگیم. روز زن رو تبریک می گیم. روز مرد رو هم تبریک میگیم.

توی حرفای روز قبل ، م نوشته بود:

( بابام رو بوسیدم و روز پدرو بهش تبریک گفتم. بهش گفتم: بابا روزت مبارک.روز مرد هم مبارک.)

بابا سرمو بوسید و گفت: روز خودت هم مبارک بابا جان. تو کمتر از یه مرد نیستی برام.هرکاری که یه مرد با مردونگی بتونه برامون بکنه، تو برامون کردی.خسته نباشی.)

بچه ها سر به سر  م گذاشته بودند و با شوخی و جدی حرف بابای م رو تایید کرده بودند.

م با چند تا شکلک خنده دار نوشته بود:( نه بابا. موضوع مردونگی و نگهداری از بابا و مامان نیست. من وقت نکردم برم آرایشگاه. سیبیلام دراومدن. شدم عینهو پهلوونا. فکر کنم وقتی بابامو بوسیدم ، سیبیلامو از نزدیک دیده. برای همین بهم گفته روزت مبارک. نامحسوس حالیم کرده که برم آرایشگاه ).

دیروقتیِ شب، چای می نوشیدم و از خوندن حرفهای دختردبیرستانی های بیست سال پیش، می خندیدم.

خدا رو شکر که حال م بهتره و شوخی می کنه و می خنده و می خندونه. همیشه بهش گفتم که کار بزرگی می کنه و من هیچ وقت نمی تونم اینقدر فداکار و از خود گذشته باشم. همیشه براش دعا کردم. عاقبت بخیر بشه الهی.


بیرونش کنید


یک موضوعی را در مورد فتواهای متشرعین  ِ ... ( نمی دانم چه صفتی برای توصیف کردن شان بکار ببرم. واقعا درمانده ام )، شنیده ام و خوانده ام که خداییش هنوز باورش برایم سخت است. و آن این است که جواز داده اند برای ازدواج با دختر دوساله به بالا. ملاعبه و بوس و کنار به قصد لذت با ااین اطفال به عقد در آمده را حلال  اعلام کرده و لطف فرموده آن کار آخر را به علت صغر سن و یقین به مرگ کودک نوپا در اثر  رابطه ی جنسی، فعلا معطل نگه داشته اند تا تامین قوای جسمی آن کودک.

خدا کند که صحت این حرفهای بی شرمانه و غیر انسانی  از بیخ و بن ،  امکان وجوب نداشته باشد و اذهان  بیماران جنسی ، از هر قشر و فرقه ای،  گِل گرفته شود.


امروز خانم خیلی جوان چشم سبز حسابی توی چادر و روسری و ... پیچیده ای،  به سن پسرک پیله کرد. از مولودی یکی از دوستان خانوادگی بیرون آمدم و کفش می پوشیدم که خانمه با صدای بلند، بیشتر از ده بار فرمود:

-اگه فلانی ( خانم جلسه ای ) ، این بچه رو می دید حتما بیرونش می کرد. بچه هفت سالش کامل شده. محاله که پسر بالای هفت سال رو توی جلسه راه بده. حتما بیرونش می  کرد. حتما ندیده ش. مطمئنم ندیده ش . اگه می دید راه نمی دادش. بیرونش می کرد.

آنقدر گفت و گفت و گفت و گفت و تکرار کرد که زبان باز کردم و گفتم که دوست نزدیک صاحبخانه ایم و  خیالش راحت باشد که همه پسرک را دیده اند و سنش را هم می دانند و خدای نکرده سر کسی کلاه نرفته که بچه مان را جای پسر زیر هفت سال توی مجلس زنان مومن برده ایم.

خانمه آنقدر گفت و گفت و گفت و گفت که پسرک هم متوجه حرفهایش شد و ...

بالاخره خیال خانومه را راحت کردم که برای دفعات بعدی حتما توصیه اش را به گوش صاحبخانه می رسانم که پسرک را بیرون کند و دیگر راهش ندهند.خانمه  با چشم های خشمناک و حق به جانب  که مایل به دریدن گلوی من و  پسرک بالای هفت سالم  بود، راهش را کشید و غرغرکنان رفت.

خب من مطمئنم که دیگر برای مراسم مذهبی به خانه ی دوستم نمی روم. بهرحال راحتی خیال زنان مومن از راحتی ما کافران بی دین و ایمان بسی مهم تر و والاتر است. اما به این قضیه فکر کردم که آن فتواها مال همین آدم هاست. آن  حرفهای غیر بشری مال همین زنان است. آن تفکرات جنسی، مال همین موجودات تک بعدی است که از چهارستون گوشت و خون آدمها فقط به ناحیه ی خاصی از میان تنه شان فکر می کنند و جز آن اندیشیدن به چیزی را حرا م می دانند. زن هایی که خودشان را متاع جنسی می بینند و حتی از دیدن پسرک بالای هفت سال، دین و ایمان شان به لرزه می افتد مباد که بچه هه به قصد خاصی میان شان بلولد و احیانا آبرو و حیثیت شان را خدشه دار کند.

خدا جان..تو که خیلی کار داری و سرت هم خیلی شلوغ است. مزاحمت نمی شوم. اما خوب چیزهایی آفریدی به جان خودم.

معمولا فکر می کنم  درب و داغان تر و کج و کوله تر از من نیافریدی و نخواهی آفرید. اما باز هم شکرت که چیزهایی را نشانم می دهی که به خودم امیدوار شوم و فکر کنم آنقدر ها کثافت و بی شرم و حیوان صفت نیستم که وقتی کودکی را می بینم به چیزهایی فکر کنم که این موجودات فکر می کنند.

شکر.



از دلتنگی ها... :(


هم دوره ی دانشگاهی م بعد از چندماه بی خبری و سکوت  ، دل تنگم را تنگ تر کرد.

بعد از دیدن فوتو بوک پست قبل، توی کانال، پیام داده.

خیلی با هم حرف زدیم. خیلی دلم ریش  شد. خیلی براش دعا کردم.



خدایا خودت  قوت و نیرو بده بهش.

آمین.




فانوس دریایی


پسرک هرجا مناره ی سفید مساجد شهرهای جنوبی را می دید با شعف و شادمانی می گفت:

-یه فانوس دریایی دیگه. بازم یه فانوس دریایی دیدم. اینجا واقعا جزیره ست!

وقتی فهمید اینها مناره ی مسجد هستند، دپرس شد

کوری


خانم دکتر  برگه های آزمایشهای رنگارنگ را نگاه کرد. گفت:

-چربی هم که داری.

-بله . دیدم.

-تاری دید داری؟

-نه

زل زد و گفت: داری!

-ندارم دکتر.

-داری.

فکر کردم. سعی کردم یادم بیاید. گفتم:

-راستش وقتی زیاد به تبلت یا تلویزیون زل می زنم و بعدش جایی رو نگاه می کنم کمی بد می بینم. اما  تار نه . چند ثانیه ای طول می کشه تا حالتی مثل سرگیجه ی خفیف از بین بره.

موکد گفت:

-تاری دید داری.

با خودم گفتم ( لابد دارم دیگه! )

دوباره جواب ها را چک کرد. گفت:

-آفت داری؟ دهانت آفت داره همیشه؟

-نه

-داری. همیشه آفت دهان داری

-ندارم خانم دکتر

-داری

داشتم عصبی می شدم.

-ندارم

-داری!

-فقط بعد از دندانپزشکی زبونم به شدت  آفت می زد . که دکترم گفت مربوط به داروی بی حسی بود. وقتی نوع دارو رو عوض کرد دیگه زبونم آفت نزد.اما آفت دایمی ندارم.

-داری!

چیزی نگفتم. اما نداشتم.

معرفی ام کرد به فوق تخصص چشم پزشک برای تاری دید و تشخیص و تایید بیماری ای که اسم و اصطلاح پزشکی اش را روی برگه ی معرفی نوشته بود. پرسیدم :

-نوشتین مشکوک به بیماریِ... چی؟

لبخند ملیحی زد و گفت:

-حالا برو. چشم پزشک خودش بهت میگه!

در هول و ولای بیماری غریبی که تاری دید می داد و آفت دهان و اسمش هم رمز آلود بود و دکتر در موردش حرفی نزد،چند هفته ای گذشت. لابلای کارهای اسفند و درگیری های خودم و پسرها و موسسه و مدرسه و ... بالاخره یک صبح خالی پیدا کردم و رفتم  کلینیک چشم پزشکی. از همان چند ماه قبل مطمئن بودم عینک خواهم گرفت. با اینکه از حمل وسیله ای روی صورتم بیزارم و تاب سنگینی عینک را ندارم اما پذیرفته بودم که قبولش کنم. تا نوبت ویزیتم بشود به ردیف عینک های طبی نگاه می کردم و داشتم توی ذهنم انتخاب می کردم.

اپتومتریست ها چشم هایم را معاینه کردند. فشار چشم، نمره ی چشم و ....

بالاخره رفتم توی اتاق فوق تخصص. آقای دکتر بعد از چک کردن برگه های معاینه کف دستهایم را نگاه کرد. دهانم را معاینه کرد. چند تا سوال در مورد درد مفصل و زخم کف دست و ... پرسید . دید چشم هایم را توی چند جهت آزمود و گفت:

-فقط یه قطره ی استریل نیاز داری. فکر کنم امروز صبح توی هوای آلوده بودی. گوشه ی چشمات کمی ملتهب شده.همین. به سلامت!

در مورد بیماری ای که بهش مشکوک بودند سوال کردم.خندید. گفت:

-چیزی نیست. اصلا ربطی نداره

دوباره پرسیدم.گفت:

=یه بیماریه که  به شدت درد و التهاب و تورم مفاصل داره. کف دست زخم میشه. خارش شدید داره. و روی بینایی هم ممکنه تاثیر بذاره. نه. این اون نیست. تاری دید که نداری. آفت دهان هم که نداری. علایم زمینه ای دیگه رو هم که نداری . عجیبه که همچین تشخیصی دادن. هیچ کدوم از علایمش رو حتی به تنهایی هم نداری.

-دکتر..گاهی چشمم بد می بینه. حالا همون تار. عینک نمی خواد؟

-فاصله  ی دید 40 سانتی برای این سن کاملا مناسبه. عینک نمی خواد. اگه خودت خیلی عشق عینکی یک عینک مطالعه بگیر از اتاق بغلی. وگرنه نیازی نیست. به سلامت.

لبخند پهنش به موهای یک دست سفید و صورت پر چین و چروکش می آمد.

اسم بیماری را گفته بود. سرچ کردم. بیماری ای بود که نابینایی مطلق می داد. ظرف مدت کمی بیمار را از ناحیه ی مفاصل و عضلات از پا می انداخت و در نهایت نابینای مطلق می کرد. بی برو برگرد.

نیمه های اسفند بود. تصمیم گرفتم دیگر سراغ دکتره نروم.


:))


از اولش هم آدم جنگنده ای نبودم. اهل دنبال حق خودم رفتن و حقم را از حلقوم ملت بیرون کشیدن نبودم. اصولا کدام حق؟ اگر کسی با بازی کردن با دل و روحت سیر می شود بگذار آنقدر بخورد و ببرد تا خفه شود. بلکه دست بردارد از خباثت و پلیدی. بروم تلافی کنم که چه؟ حیوانی بشوم بدتر از او؟ جانوری باشم نکبت تر از او؟

برای بعضی ها هم  زندگی یعنی زخم خوردن و افتادن و انزوا. بگذار به کام آنهایی باشد که کرور کرور دوست و طرفدار و هوچی دارند. همانها که بلدند بی نام و نشان، خوب فحش ناموسی بدهند. تکه های ناجور بیندازند. زیر پا بکشند و زیرآب بزنند. بعد هم برایت کادو بیاورند و فکر کنند خوب خری گیر آورده اند.

اگر (  حق )  این هاست. همان هم مال شما. ما نخواستیم . به کام و نام شما.

نوش جان