پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

غارنشین عزیز

دیروز  صبح تلویزیون داشت عزیز غارنشین را نشان می داد. گاهی صبح ها  بعد از آماده کردن صبحانه ی اهالی، تلویزیون روشن می کنم. پسرها رفته بودند و آقای همسر داشت دقیقه های آخر قبل از رفتنش را با من تلویزیون می دید و لباس می پوشید.گفت:

-میگن این یاروهه عاشق شده و سرگذاشته به بیایون و جنگل

آقایی  توی تصویر داشت می گفت قصه ی عاشقی  و اینها که برای عزیز درست کرده اند ، واقعیت ندارد. این طفلی از اول هم یک بچه ی شیرین عقل بوده که با مرگ پدر و مادرش و تخریب خانه شان، روی زمین می ماند و در بیست سالگی چون کسی از او مراقبت نمی کرده، جنگل نشین می شود و ...

به آقای همسر گفتم:

-عقل کرده بخدا. بهترین کارو کرده. از همون اول جای اینکه دل ببنده به آدمای نامرد و نکبت، ول کرده رفته توی جنگل. خودشه و خودش. عقل کرده بخدا.

نگاهم کرد. این روزها خیلی هوایم را دارد.

گفتم:

-بنده ی خدا اگه پدر و مادر بالای سرش می موند یا یکی دلسوزی شو می کرد الان زن و بچه هم داشت. اما ولش کردن به امون خدا. از خدا خواستن شرش کم بشه از سرشون.

حرف زدیم. حرف زدیم تا از خانه بیرون رفت.

هنوز هم معتقدم بهترین کار را عزیز غارنشین کرد که از آدمها برید و رفت توی غاری در جنگل. چه فایده که دل ببندی به آدمها و بعد ببینی دوست و آشنا طوری زیر پایت را کشیده اند و  نفرت روی نفرت جمع کرده اند که صد رحمت به دشمن خونی!

اگر عقل بی عقلی عزیز غار نشین را داشتم، الان  فقط جسمم درد می کشید. روحم را می فرستادم پی بازی لای درختهای جنگل های شمال.

چهلم ...

داشتم کلمات انگلیسی را روی تابلو می نوشتم  با جاهای خالی بین کلمه ها ، تا دخترکان توی دفتر املاهاشان بنویسند و جاهای خالی را پر کنند.

اینطور وقتها معمولا کلاس ساکت است . گاه گداری یکی غر می زند که:

-تیچر... من هنوز ستون اولم. اینقدر تند می نویسین

-وای من عقب موندم

-وای این کلمه هه یادم نمیاد

-تیچر فلانی داره از روی دست من می نویسه

 و ...

امشب، وسط همان سکوت و غر های گاه به گاه ، ناگهان یکی از دخترها با صدای بلند آهی کشید و  اَهی گفت و ادامه داد:

-واااای  تیچر... چهلم رفسنجانی درست افتاده روز  ولنتاین! حالا من چیکار کنم؟ بدبخت شدم رفت!!

نگاهش کردم. گفتم:

-با این نیم وجب قدت، ولنتاین به چه کارت میاد تو؟ چه طرز حرف زدنه؟ کار مهم ولنتاینی ت روی زمین می مونه حالا؟؟؟؟؟

خندید.

دخترک همه اش ده سال دارد. کلاس چهارمی است!



-تایپ کردن چقدر سخت و دردناک شده. مثل شکنجه است. همین بند کوتاه را ده بار نوشتم و غلط های تایپی را ویرایش کردم. انگشتهام از روی کلیدهای کیبورد سر می خورند . حرف اشتباهی را می زنند. ناکار شدیم رفت پی کارش.



من از یادت نمی کاهم

مهدیه، دخترک با استعداد سال قبلم، عکس خبر نامزدی جلال را روی پروفایل قبلی تلگرامم دیده. پیام داد و تبریک گفت و سوال کرد:

-خانوم...کیا اومده بودن؟ میشه اسم نویسنده هایی که اومده بودن رو بگین؟

اسم ها را تا جایی که یادم هست و از روی عکس ها و خبر ها بهش می گویم.

می نویسد:

-وای خانوم..از الان دار خودمو اونجا تصور می کنم. دارم فکر می کنم چند سال بعد من هم روی اون سن می ایستم و می رم بالا و اینایی که گفتین رو می بینم.

-انشالله. چرا که نه.

دوم راهنمایی ،خانم محمد صالحی دبیر ادبیاتم بود. نمی دانم از چه چیز روخوانی ام خوشش آمده بود که همیشه و هرجلسه، روخوانی از روی درس را به عهده ی من می گذاشت. یک بار افسانه مجبورم کرد که بروم نفر وسط  میز آخر بنشینم. گفت: تو از بس جلوی چشم خانوم هستی ، بهت میگه روخوانی کن. برو اون ته بشین تا نبیندت.

مجبورم کردند بروم ته بنشینم.

خانوم محمد صالحی که وارد کلاس شد و نشست سرجایش، اول به جایی که همیشه می نشستم نگاه کرد و بعد بدون اینکه جاهای دیگر را نگاه کند، اسمم را صدا زد و گفت: سراوانی ...از روی درس جدید بخون.

افسانه برگشت سمتم و با انگشت اشاره  روی گلوی خودش خط راست کشید. یعنی می کشمت!

اینها را که از مهدیه نوشتم، یاد خانوم محمد صالحی و محبتش به خودم و خط بغایت زیبایش افتادم.  نمی دانم سالها بعد، مهدیه هم  مرا با یک لبخند و خاطره ی خوش به یاد خواهد آورد یا نه؟




- مثل آدمی که دارد به آخرین تخته پاره ی روی موج چنگ می اندازد، هی مینویسم اینجا. پشت سر هم. شاید روزهای زیادی ناچار باشم اینجا را فقط نگاه کنم. فقط نگاه!


خب حالا

عکس بافتنی های دست بافت روسی و ترک را توی  اینستاگرام می بینم و دلم می رود برای این همه رنگ و پیچ و تاب و تنوع .

کامواهایی که دست نخورده مانده اند جلوی چشمم می آید و می گویم:

-خب حالا... اینم شد آرزو که تو داری؟

مثل کودکی وانکا

مچ بند پل دار دارم که باید شب ها توی دستهایم بکشم تا صبح. بعضی وقتها از خواب می پرم از شدت درد و  از صدای ناله هام  بقیه را هم بیدار می کنم. ماساژ و مسکن و این حرفها تاثیری ندارد. انگار هزار هزار موجود خونخوار زیر پوستم دارند ماهیچه ها را می جوند و درد به جانم می ریزند. روز و شبهای بدی است. نمی دانم همین تایپ کردن کی  برایم تبدیل به رویایی دور از دسترس و نشدنی خواهد شد. کاری نکردنی و نشدنی.

این روزها دارم به کارهایی فکر می کنم که قبلا فکرش را هم نمی کردم دلم برای ان تنگ شود. مثل رنده کردن سیب زمینی برای کتلت که بچه ها عاشقش هستند.

وقتی مچ بندها روی دستم هستند و دستهایم حرکتی ندارند خودم را بچگی های ویلی وانکای کارخانه ی شکلات سازی  می بینم که پدر دندانپزشکش آن پروتز فلزی وحشتناک را روی سرش بسته بود تا دندانهایش شکیل و مرتب رشد کنند و زیبا بشوند.




بهترین شکل ممکن

آخرین کتاب مصطفی مستور، به نحوی بزرگداشت دوستان دوران کودکی و نوجوانی اوست. او که پیش تر نیز از دوستان دوران کودکی اش در قصه هایش نوشته بود، در این کتاب اختصاصا ماجراهایی از مرگ و زندگی دوستانش را با خیال و قوه ی تخیل خویش در آمیخته و مجموعه ای خواندنی پیش رو گذاشته.

قطع، تعداد صفحات و نوع کاغذ کتاب، تجربه ای جدید از کتابخوانی را به خواننده می دهد.

کتاب به شش شهر می پردازد و ماجرای هر کدام از آدم های مهم نویسنده در یکی از این شهرها اتفاق می افتد.

عشق ، زندگی، مرگ، سفر ، رفاقت ، در هم تنیده و روان، در قصه های این مجموعه داستان، موج می زند.


بهترین شکل ممکن

مصطفی مستور

نشرچشمه




خخخخخ

خانم دکتر نوار عصب عضله ی سه سال قبلم را دید و چیزی نگفت. یک سری تست  با مچ دست و گردنم گفت و انجام دادم  دارو نوشت.

خودم سوال کردم:

-پرهیزی..توصیه ای..ممنوعیت فعالیت و حرکتی ندارم برای بهتر شدن دردهام؟؟

گف:  نه

و بدین گونه تمام کسانی که کمین کرده بودند تا با توصیه های دکتر مرا  از تبلت جان و کتاب جان ها و  این جور چیز جان ها دور و منع کنند، ناکام ماندند!




1-مدیونید فکر کنید منظورم آقای همسرم می باشند!

2- یک بالش آرتروز و دو تا مچ بند پل دار، رهاورد این معاینه ام بود. بعلاوه ی آمپول های کورتون و داروهای مکمل تقویت غضروف



مرد زن دار!!

همین چند روز قبل فیلم  اینستاگرامی یک دقیقه ای از بهاره رهنما دیدم که به دخترهای جوان می گفت وارد زندگی مردهای زن دار نشوند. نگفت مردهای متاهل  تا شیک و با پرستییژ به نظر برسد . کلمه ی ( زن دار) را کوبید توی صورت خیل کسانی که بی ملاحظه و وقیحانه مشغول این کار هستند.

راستش حرفها را که شنیدم، نظری نداشتم. از این موارد دیده بودم. قصه ی یکی از کتابهایم هم در مورد همین موضوع است. گوشه و کنار هم از این ماجراها می شنویم و می بینیم و می گذریم.

چهارشنبه با توصیه ی دکتر رماتولوژیست، برای چکاپ رفتیم  آزمایشگاه مرکزی، نزدیک پارک وی. مسیر طولانی را با  بی آر تی رفتیم و برگشتیم. دو دختر خیلی جوان، بیست و سه چهار ساله، سوار شدند و نزدیکم ایستادند. یکی از دخترها ، همان اول روی پای راننده را برای نشستن به دوستش پیشنهاد داد و مستانه خندید. بعد با صدای بلند شروع به تعریف کردن ماجراهایش با یک مرد متاهل چهل و هشت ساله کرد. این که چطور از زنش ناراضی است. زنش همیشه قهر می کند و می رود خانه ی مامانش. غذاهایش خوشمزه نیست.فقط بلد است  پسرشان را مدرسه ببرد و دخترشان را کلاس های مختلف و برای مرد وقت خالی نمی گذارد. پسر 17 ساله و دختر 4 ساله دارند. مرده را اصلا نمی بیند. مرده از صبح تا غروب توی مغازه اش کار می کند و غروب تا نیمه شب باشگاه می رود و روی ماهیچه ها و عضلاتش کار می کند. که مرد چهل و هشت ساله خیلی خیلی جوان تر از سنش نشن می دهد و اصولا یکی از خفن ترن چیزهایی است که دختر در این ماه اخیر دیده است. طوری که وقتی به مرده گفته تو سی ساله هستی و شنیده که چهل و هشت ساله است، تا یکساعت فکش افتاده وشوکه بوده و نمی توانسته دهانش گشادش را جمع کند. گفت مرده او را تا دم در خانه رسانده و خدا رحم کرده که بابای دختره آنها را ندیده وگرنه داستان می شده برای دختره.اما مامانش اگر هم می دید مسئله ای نبود. چون مامانه راحت با دختره کنار می آید.

و ......

سرم در حال ترکیدن بود از شنیدن حرفهای دخترک .دخترک هر چند جمله یکبار به زن های اطراف نگاه می کرد و زل می زد. لابد می خواست ببیند واکنش بقیه چیست. شاید همه ی حرفهایش دروغ بود. شاید این کار حرفه و شغلش بود. شاید نادان بود. شاید وقیح و دریده بود.خدا می داند. هرچه که بود مغزم را متلاشی کرد. یک وقتی دور و بر این جور چیزها چرخیدن، زشت و ناجور و شرم آور بود. این روزها مایه ی تفاخر و افتخار دخترهای جوان شده. یک وقتی خیلی چیزها ارزش و خیلی چیزها ضد ارزش بود. این روزها اصولا هیچ چیز سرجای خودش نیست. 

زن های سن و سال دار خجالت می کشند که زیبا  و فریبا و خوش اندام نیستند و دخترهایی  قر و فری افتخار می کنند که مردهای چهل و هشت ساله را از شر زن های از مد افتاده و زشت شان نجات می دهند.



پیش بینی خوفناک :((

 (( کتاب نخون. خیاطی نکن. بافتنی نباف. ظرف نشوی. سیب زمینی رنده نکن. پیاز خرد نکن. جوراب با دست نشوی. گردنت کلا خم  نشه به سمت پایین. دستهات کلا از قاشق سنگین تر چیزی برنداره. اصلا قاشق هم سنگینه. اونم برندار! ))

دارم حرفهای دکتر در چند روز آینده را پیش بینی می کنم. از چند هفته قبل وقت گرفته ام. همین روزها وقتم می شود.  از هراس حرفهایی که قرار است بشنوم، حالم خراب است.

بدون همه ی این کارهایی که قرار است نکنم تا درد  کشنده ی دست و گردنم را بهتر کند، می شود زندگی کرد؟؟

یادم رفت، اضافه می کنم:

(( تایپ هم نکن. با مداد و خودکار هم چیزی ننویس. تبلت و گوشی ممنوع. ... اصلا عزیز دلم برو بمیر ! وقت منو هم نگیر ))

خودتی

یک بدبینی سرشتی بی رحمانه در من وجود دارد که از نمیدانم کی با من بوده ، رشد کرده و الان با من چهل ساله شده. اولین نفری که به بدبینی ام   گیر داد، لادن بود. دختر احساساتی و شاعر مسلک و عاشق پیشه ای که عاشق پسر یکی از اقوامش بود.کلی شعر عاشقانه برایش گفته بود و سرکلاس اول تجربی 1، برایمان می خواند. هی از پسره خاطره ی سوزناک هندی می گفت و هی اشک توی چشم هایش جمع می شد. رسم لادن این بود که هفته ای یکبار هم عاشق دخترهای کلاس می شد و برای چشم های آنها هم شعر می گفت. وقتی نوبت من رسید، و وقتی نگاه بی تفاوت مرا  به شعری که برای چشم های سیاه من سروده بود ، دید، عصبانی شد و از سر نیمکت بلند  شد و بیرون رفت. دم در کلاس برگشت و عصبانی گفت:

-فلانی... فکر نکن کسی تو رو دوست نداره.. تو اونقدر بد بینی که اجازه نمیدی دوست داشتن کسی رو ببینی!!!

جمله ی تکان دهنده اش مرا خنداند. بعد ها گریه ی الهام، دوست هم نیمکتی ام را برای شعرهای لادن دیدم. لادن دوباره برای چشم های سیاهم شعر گفت اما باز هم از من عصبانی شد.بعضی وقتها فکر می کنم نکند لادن راست می گفت.

از وقتی یادم هست تعریف و تمجید خوشحالم نمی کند. نه که نقد و انتقاد خوشحالم کند ، ها. نه. اصلا می گویم ولم کنند به حال خودم باشم. نه تعریف کنید نه انتقاد. والا. مگه من کاری به کارتان دارم که سر می کنید توی سوراخ سمبه های روح و روان آدم؟؟اصلا به شما چه فضول خان ها؟؟؟

دیروز روبروی میز بزرگ دفتر نشسته بودم. جملات ( دلسوزی و احساس مسئولیت پذیری شما /  کمالات و درک شما / شخصیت و مرام شما / افتخار موسسه ی ما هستید و ...) حوصله ام را سر می برد. همیشه می گویم اگر حرفی واقعیت داشته باشد و طرف از روی حس واقعی و صادقانه اش آن را بگوید حتما جایی روی این دل لامصب ناباور هم خواهد نشست.مگر نه؟ فکر می کردم ( بابا...مبلغ قرارداد را زودتر بگو و خلاص. این دست دست کردن ها و بچه گول زدن ها را بگذار برای دخترکان زودباور یا آدمهای زودباور و ملنگی که با دوتا جمله ی ریاکارانه و کاسبکارانه فریب می خورند.ما را که لادن همان بیست و چند سال قبل نسخه مان را پیچید، ول کن به امان خدا.

سر یک میز دیگر...جلوی دو تا مادر و چند دخترک ده دوازده ساله ، باز یک خانم سن و سال دار مرا مهمان حرفهای این مدلی اش کرد: ( ایشون رو خدا برای ما رسوند. بخدا...شوخی ندارم. اگه ایشون نبود معلوم نبود وضعیت این ترم بچه ها چی می شد. خدا منو خیلی دوست داشت که ایشون اومدن.والله..ایشون استاد هستندو بهترین استاد ما هستند!! )

خدا را شکر که کنترل لب و لوچه ام هنوز در اختیار خودم هستند و بعد از شنیدن این چاخان ها برای خودشان کج و کوله نمی شوند.یا زبانم در حال رقصیدن  در نمی آید برای ریشخند کردن.

یک چیزی را هم بد نیست بگویم. برای خر کردن ملت خوب بلدند آدم را تا عرش اعلا ببرند اما وقتی می خواهند تعداد  جلسات را حساب کنند، تا حقوق مورد نظر را بدهند، هی ادا و اصول در می آورند. از کم کاری منشی ها برای ثبت حضور و غیاب تا فراموشی و ناشنوایی گوش و کم سو بودن چشم ها در اثر پیری و فشار خون بهانه می شود برای نفهمیدن حرفهات .

خلاصه که...

چشم های سیاهم ، خط زیبایم، صورت شادانم، اخلاق دل انگیزم، هیچکدام بهانه ی خوبی برای خر کردنم نیست!

بله!


راستش لادن یکبار دیگر هم از من عصبانی شد. داشت برای بچه ها تعریف می کرد که از مردهایی که سینه ی پرمو و پشمالو دارند خوشش می آید و دلش می خواهد شوهر آینده اش همچین آدمی باشد. یکی از بچه ها گفت: خب برو با گوریل ازدواج کن. من از این جواب خنده ام گرفت. خیلی خیلی خنده ام گرفت. توی این باغ ها نبودم که از خصوصیات مرد یا زنی خوشم بیاید. خیلی پپه بودم. برای همین بجای احترام به عقاید دوست عاشق پیشه ام با صدای تیز و بلند خندیدم. لادن براق شد توی صورتم و چیزی نگفت. معلوم بود که خیلی عصبانی شده.

 و در آخر، لادن بالاخره بعد از ده سال کشمکش با دوست دخترهای آن پسره ، با او زادواج کرد. عاقبت ازدواجشان را نمی دانم.