پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

گرمه...

خورشید خانوم...

کی بِت، چی گفته که اینطوری داغ کردی؟

هان؟





دختر

بزرگترین ترس در این مملکت ، افشان بودن موهای دخترکان معصوم مهد کودک ها و آستین کوتاه دختران زیر پنج سال است. آموزش رقص به دخترهای کوچولو در مهد کودک است. آب بازی کردن  دخترهای سه چهار پنج ساله در استخر کنار پسرهای سه چهار پنج ساله است.

مباد که دختر ها از همان سه تا پنج سالگی به فساد اخلاقی دچار شوند و فردا روزی ، این جامعه ی پاک و مطهر را به گند بکشند.

اصلا چطور است برای مملکت یک طرح زوج و فرد زنانه مردانه درست کنند. نه این که از سر زن ها هم زیادی است. یک روز در هفته را اختصاص بدهند به زن ها که بیایند توی خیابان. توی کوچه. زیر آسمان. اما پیچیده از هزار لای کتان و کن کن و نخ.  مبادا که مردهای این جامعه ی نمونه هوایی شوند و به هوا بروند.

اصولا زن ها را از مملکت بیرون کنند و درها را ببندند . بلکه بهشت برین بر آنها حلال گردد.

با تمام وجودم فلسفه ی زنده به گور کردن دخترها را درک می کنم. درک می کنم !

دوتا سطل پایین تر یا دوتا سطل بالاتر!

همیشه به آقای پسر تاکید می کنم : ( یا دوتا سطل پایین تر یا دوتا سطل بالاتر از خونه ی خودمون! )

وقتی سوال می کرد: چرا؟ می گفتم: ( برای اینکه دوست ندارم وقتی  کسی کیسه ی لباسها رو باز می کنه و لباسها رو می کشه بیرون و ورانداز میکنه، کسی از پنجره های روبرو ، کسی  بایسته به نگاه کردن که :  اِه.. این لباس فلانیه.) باز گفته بود: خب  چرا؟ و گفته بودم: ( همینطوری! خوشم نمیاد. ببر بذارشون دوتا سطل پایین تر یا بالاتر از سطل  جلوی خونه ی  خودمون ! )

*

تا پارسال مطمئن بودم ، وسایل و لباسهایی را که کنارسطل مکانیزه، روی زمین، می گذاریم،  کسی برمی دارد که استفاده می کند. و اصلا به همین نیت گفته بودم آنجا بگذاردشان. تا وقتی سرکوچه ی کلاس نقاشی پسرک، جنب بانک، یک پیرمرد بساط پهن کرد و لباس و کیف و اسباب بازی های کهنه و مستعمل را ریخته بود جلویش. به بچه ها با خنده و طنز گفتم: ( فکر کنین یه بار ببینیم وسایلایی رو که بیرون گذاشتیم، توی همچین بساطهایی ببینیم.)

پسرها گفته بودند: ( یعنی میشه؟ امکان نداره.)

*

دوتا کیف آرایش گلیمی، یک هفته است که توی بساط یک پیرمرد،  نزدیکی همان مکان سال قبل، دارند نگاهم می کنند.امروز برای دومین بار دیدمشان. اولین بار که دیدم، جا خوردم. تکان خوردم. اصلا داشتم می ایستادم که خیره نگاهشان کنم. کیف ها را خواهرک چند سال قبل برایم دوخته بود. با کلی گل و مهره های رنگی و جینگولی. یک ماه قبل توی تر و تمیز کردن کشوها و کمد، فکر کردم دیگر وقتش است که بروند مهمانی .بس است هرچه اینجا توی کشو مانده اند و استفاده نشده اند. امروز که از زبان برمی گشتم، دوباره کیف ها را دیدم. یجز کیف ها، یک چیز دیگر هم دیدم. خدا را شکر کردم که مکان کلاس نقاشی پسرک به دویست متر جلوتر منتقل شده. وگرنه ممکن بود هربار کلاس می رود و می آید بلند بلند بگوید:

-اِه..مامان...کیفای تو. اِه ...مامان این که جامدادی منه. مگه نگفتم اینو می خوام. نندازی دور؟ مامااااااان؟؟؟؟؟؟


کجا گریزم...

ای در دلم نشسته،

از تو

کجا گریزم؟



مولانا


زیبارویان

حیران از این همه زیبایی و صُنعت پروردگار


طوطی

این بازی یک طرفه داشت فراموشم می شد. به مدد دست تقدیر، مهربانی های زورکی، حماقت یا هرچی... دوباره یادم افتاد.

لابلای حرفهات برنامه های آینده ات برای خودت و خانواده ات و بچه هایت را لو می دهی. حالا لو هم که نه. مساله ی سری ای نیست. اما در موردشان یه ریزه حرف می زنی. به هفته نرسیده، شنونده ی حرفهات، عین همان آرزوها را تحویلت می دهت و طوری حق به جانب نگاهت می کند که باید بروی خجالت بکشی که تو هم از همان آرزوها و برنامه ها داری. و هی به خودت بگویی : ای آدم متقلب!! خجالت بکش

قرار است چیزی بخری. گل سر مثلا. دمپایی پلاستیکی مثلا. روتختی مثلا. سرویس چدن مثلا. حرفش را می زنی. به هفته نرسیده می بینی عین عین همانی که آدرس داده ای را پهن کرده و چیده و طوری حرف می زند که می فهمی هرکی بعد از من اینکارها را بکند خر است. زیرا من اولین نفری هستم که از این سلیقه ها دارم.

از اوضاع مملکت می گویی. از ناامنی اطراف. از آرزوی زندگی امن و آینده ی مطمئن برای بچه هایت. لابلاها می گویی کاش بشود که بروند آنور درس بخوانند و برگردند. به هفته نرسیده می بینی پا می شوند بلند می شوند هی می گویند فلان فامیلمون توی فلان کشور داره زندگی می کنه. بچه مو می خوام بفرستم اونجا. نه..اونجا سرده. یه فامیل دیگه داریم که فامیل ما نیستا.فامیل دوستمونه. اونجام می تونیم بفرستیم. بالاخره دلگرمیه. و همانطور که حرف می زند یادت نمی رود که بچه هه وقتی دستشویی می رود باید یکی از اولیا محترم همراهش تا پشت در برود وگرنه تو نمی رود.

بماند ...


گنگ خواب دیده

یعد از مدتها عدس پلو درست کرده ام. با سفارش پسر بزرگه کشمش را هم قاطی پیاز و گوشت چرخ کرده می کنم.اولین بار است که توی عمرم کشمش را وارد طبخی جات مطبخم کرده ام. عالی شده. ترکیب کشمش و پیاز و گوشت و زعفران و ادویه،همان بویی را راه انداخته که نه سال قبل،وقتی باردار بودم و از جلوی طبقه ی اول رد شدم, مدهوشم کرد. هیچ وقت هم رویم نشد از خانم همسایه بپرسم: چطوری عدس پلوت را درست کردی که همچین بویی راه انداخته!

دندانم درد می کند. عدس ها زیر دندانم شده اند تکه های سنگ. تمام دهانم درد می کند. کار کار همان آخرین دندان عقلی است که دکتر گفته بود زودتر بیا و از شرش راحت شو و من  بعد از تجربه ی ناگوار دندان سه ریشه ی قبلی که یک ماه و نیم طول کشید تا از درد بیفتد، حالا حالا ها جرات نمی کنم  بروم دندان عقل سه ریشه ی بعدی را بکشم. تمام دهانم درد شده.

غروب لکچر زبانم را خوب ارائه می کنم و برمی گردم. نگاه منفی ادیان مختلف به زن و دختر را موضوع حرفهایم کرده ام. دندانم خوب است. به شب نرسیده می افتم. پسرک وقتی می بیند من حال ندارم، بی سوال ، چندتا چیز را از یخچال بر می دارد و ترکیب می کند و بلند بلند می گوید: می دونم نمی تونی شام درست کنی. من شام خودمو درست کردم. اگه می خوای برای تو هم درست کنم. خیار بریدم و نمک زدم. به نظرت گوجه هم خرد کنم باهاش خوشمزه میشه؟

توی درد می خندم.بلند می شوم یک چیز سرسری برایشان درست می کنم. پسرک مدام می گوید : نه من نمی خورم. من شاممو خودم درست کردم.

بقیه را صدا می زنم و خودم یک راست می روم توی تخت. دهانم درد می کند. نمی توانم باز و بسته اش کنم. آقای پدر با توصیه ای محشر می آید: بیا ماست بخور. اون که جویدن نمی خواد!! بعد با یک ژلوفن و یک لیوان آب می آید و می رود.

می خوابم. صدای حرف زدن شان می آید. دعوای پدر پسری. دعوای برادرانه. حرفهای ریز ریز. نمی دانم واقعی هستند یا توهم من. با تکانی بیدار می شوم. ساعت یک نیمه شب است. می روم دستشویی. صورتم هنوز آرایش غروب را دارد. مسواک؟؟ هرگز. با این درد؟ آب سرد؟ نه. امشب هم برود روی دوازده شبی که تا حالا بدون مسواک خوابیده ام.

عدس پلوی توی قابلمه را توی ظرف دردار می ریزم و توی یخچال می گذارم. گلدان ها آب می خواهند. بماند برای فردا صبح. آب می خورم. می روم می خوابم.

صبح بیدار می شوم. صبحانه آماده می کنم. لیوان سفالی آقای پدر لب پر شده. سفیدی سفال به طرز بی رحمانه ای شب قبلم را یادآوری می کند. روی تمام سطح کانتر خاک نشسته. دیروز صبح همه جا را گردگیری کرده بودم. روی برگ گلدان ها خاک نشسته. به سفیدی میزند از خاک نرم. حس می کنم روی فرش ها را خاک گرفته و الان است که پایم فرو برود در خاک های نرم و گیر کنم.

با خودم فکر می کنم مگر چند وقت خوابیده بودم که این قدر همه چیز بهم ریخته؟ لیوان لب پر شده. خاک همه جا را گرفته. سبد توی سبنک پر از پوست خیار و هسته ی زردآلو و تفاله ی چای و ... شده. انگار مثل اصحاب کهف سالیان متمادی خوابیده باشم و حالا بعد از بیدار، همه چیر بهم ریخته و تغییر کرده باشد.

سنگگ توی سفره خشک شده. لابد لای سفره را خوب نبسته اند.با دیدن خشکی سنگگ، دندانم تیر می کشد.

چای ریخته ام. قسمت نرم تر نان را بریده ام و گذاشته ام روی میز. با شنیدن توصیه های ( حتما برو دندونپزشکی)، می روم توی اتاق. صورتم آرایش روز قبل را دارد.

همین چند روز قبل جایی خواندم: خانه  بدون مامان مثل کامپیوتر بدون اینترنت است. خندیده بودم. حالا اما...

دختر دریا

از  وقتی  توی تلگرام با هم حرف زدیم, اسمش را گذاشتیم دختر دریا، دختر انزلی.

قبل تر که فقط خواننده رمانم توی سایت بود، محبت و مهربان هایش را به من هدیه می داد . برای پسرکم نقاشی می کشید و عکسش را می فرستاد. شکلک های جیگر طلا پیدا می کرد و می فرستاد. حتی کمک کرد قورباغه های  حبابی وبلاگ پسرک را پیدا کنم و بچسبانم توی وبلاگ. از صنم و رفیع رمانم،  رسیدیم به حرفهایی در مورد پسرک. در مورد شیطنتهایش. بچگی هایش. تا تبدیل شد به دوست خوب مجازی. یکی از دوستهای خوب. برای پسرک voice  می فرستاد. صدای پسرک را گوش می داد.

من به داشتن دوستهای ندیده عادت دارم. دهه هفتاد، وقتی دبیرستانی بودم با دوست نزدیک یکی از دوستهای اهوازی ام ، مکاتبه ای دوست شدم و عین دوستهای واقعی برای هم از شمال ایران تا جنوب ایران، نامه نگاری می کردیم و طوری از زندگی هامان حرف می زدیم که گفتگوهای آن روزهای دورمان نشست توی دل اولین رمانم. این سال ها آن دوست برای خودش خانم شاعر و مترجم نازنینی شده که دورادور خبر هم را داریم.

دختر انزلی را مثل خواهر کوچیکه پذیرفته بودم. با محبت و مهربان. آنقدر که نتوانی از پس میزان مهرش بربیایی. کم بیاوری  و فقط نگاه کنی که دخترک نازنین شمالی، چطور محبتش را بی دریغ و ناب، به تو هدیه می کند.

آخر هفته ی قبل، بالاخره دختر دریا را توی شهر دریایی اش دیدم. با یک بغل مهربانی و محبت آمد و من و پسرها را حسابی شرمنده ی خودش و محبت خانواده اش کرد.

هدیه های ارزشمندی که چشم هایم را خیس از اشک کرد و دلم را لرزاند. برایم شمعدانی اژدر آورده بود. مربای بهار نارنج و رب آلوچه آورده بود. رشته خشکار. پاچ باقلا .  هرچیزی..هرچیزی که توی شهرش عطر مهربانی می داد برایم آورده بود.

مادر نازنینش تلفنی هم صحبتم شد و بعد برای تشکر از این همه مهربانی به دیدن شان رفتیم. صفا و صمیمیت شان بقدری بود که هر چهار نفرمان تحت تاثیر قرار گرفتیم. طوری که گمان نکنم هرگز از ذهن هایمان پاک شوند.

گلدان زیبای بنفشه ی آفریقایی توی دستهایم نشست و متحیر و حیران به دختری نگاه می کردم که از بند بند وجودش مهر می تراوید. بی دریغ و ناب!

دختر دریا یک آلبوم درست کرده بود از عکس های من و پسرها. عکس هایی که توی سایت های ناشران و وبلاگ هام و آنجا !! هست. آلبوم را نشانم دادم. خشک شده بودم. مات شده بودم. لال شده بودم. حیران ماندم به این فوران محبت و مهربانی. شوکه بودم. نمی دانستم در مقابل این همه صفا و خلوص چه کار باید بکنم. واقعا نمی دانستم.

به خانه رسیدیم. باقی هدایایش را باز کردم و وسط بند و بساط سفر و کاغد کادوهای باز شده، زدم زیر گریه. پسرک نگران برای برادرش توضیح می داد: (مامان مطمئنه که خیلی کم کاری کرده برای دختر انزلی. برای همین گریه می کنه!). حجم آن همه مهر، به گریه ام انداخته بود.

هنوز مزمزه می کنم آن روز را. آن دختر مهربان را. آن مهربانی ناب را.آن چشم های خندان را.

هرکسی وصف آن روزم را شنید این جمله را با کلمات متفاوت کفت: ( هنوز هم از این آدم مهربونای  واقعی، توی دنیا  پیدا میشه؟)

خب پیدا شد و از اقبال بلندم، یکی از بهترین هاشان، سرراه من قرار گرفت و دلم را پر کرد از دلگرمی.



پرفروش خردادی :)

پرتقال جان خونی ، خرداد ماه هم پرفروش بود





نشر آموت پرفروش‌ترین‌ کتاب‌های خرداد ماه خود را معرفی کرد.
به گزارش ایلنا؛ نشر آموت پرفروش‌ترین‌ کتاب‌های خرداد ماه خود را معرفی کرد. این فهرست شامل کتاب‌های زیر است:
۱من پیش از تو / جوجو مویز/ ترجمهٔ مریم مفتاحی/ چاپ نهم
۲پس از تو / جوجو مویز/ ترجمهٔ مریم مفتاحی/ چاپ پنجم
۳پروژه شادی / گریچن رابین/ ترجمهٔ آرتمیس مسعودی/ چاپ پنجم
۴اتاق / اما دون‌اهو/ ترجمهٔ علی قانع/ چاپ پنجم
۵بیوه کشی / یوسف علیخانی/ چاپ پنجم
۶دختری که پادشاه سوئد را نجات داد / یوناس یوناسون/ ترجمهٔ دکتر کیهان بهمنی/ چاپ پنجم
۷زبان گل ‌ها / ونسا دیفن‌باخ/ ترجمهٔ فیروزه مهرزاد / چاپ دوم
۸پیش از آنکه بخوابم/ اس‌جی‌واتسون/ ترجمهٔ شقایق قندهاری/ چاپ ششم
۹خدمتکار و پروفسور / یوکو اوگاوا/ ترجمهٔ دکتر کیهان بهمنی/ چاپ ششم
۱۰لی لا لی لا / مارتین زوتر/ ترجمهٔ مهشید می‌رمعزی
۱۱همسر خاموش / ای‌اس‌ای هریسون/ ترجمهٔ مریم مفتاحی/ چاپ دوم
۱۲پرتقال خونی/ پروانه سراوانی
۱۳ شوهرعزیزمن/ فریبا کلهر/ چاپ هشتم
۱۴خانه / مریلین رابینسون / ترجمهٔ مرجان محمدی / چاپ دوم
۱۵سایه های سکوت / علی قانع
۱۶گیلیاد/ مریلین رابینسون / ترجمهٔ مرجان محمدی / چاپ دوم
۱۷بودن / یرژی کاشینسکی / ترجمهٔ مهسا ملک مرزبان / چاپ چهارم
۱۸نامه به کودکی که هرگز زاده نشد/ اوریانا فالاچی/ ترجمهٔ عباس زارعی
۱۹کتاب نیست / علیرضا روسن / چاپ هشتم
۲۰من از گردنم بدم میاد / نورا افرون / ترجمهٔ کیهان بهمنی
۲۱نسکافه با عطر کاهگل / م. آرام / چاپ پنجم
۲۲عاشقانه/ فریبا کلهر/ چاپ چهارم
۲۳ایراندخت / بهنام ناصح / چاپ هفتم
۲۴راز شوهر / لیان موریاتی/ ترجمهٔ سحر حسابی /چاپ دوم.



من از گردنم بدم می آید

انگار داری واگویه های یک وبلاگ نویس باحال را می خوانی. از هرچیزی حرف زده. از انواع کیف هایی که داشته و اذیت و مشکلاتی که هرکدام از کیفها داشته اند تا زاویه زاویه ی خانه هایی که عوض کرده و با هرکدام به نحوی عاشقی کرده. از ترسش از چین و چروک های صورت و گردنش حرف زده و اصلا برای همین هم از گردنش بدش می آید چرا که باید مدام مراقبش باشد ، مبادا که زشت بشود و زیبایی و زنانگی اش را تحت تاثیر قرار دهد. کلافه است که هی باید کرم ها و لوسیون های مختلف را استفاده کند تا گردنش را جوان و زیبا نگه دارد.از پاهایش هم بدش می آید. از موهایش حتی! ناخن ها، موهای زاید!

وقتی از ورزش کردن حرف می زند یاد خودم می افتم. می گوید هر وقت ورزش را شروع می کنم یک جاییم می شکند یا در می رود یا آسیب می بیند. مجبورم مدتی وقت صرف کنم تا اندام آسیب دیده را سرپا کنم و دوباره سراغ ورزش بروم. اما دوباره عضو ارگانی آسیب می بیند و باید تمام عمرم را پی آسیب دیدن و ترمیم عضو آسیب دیده طی کنم. خی من هم همینطوری ام. انواع و اقسام ورزش ها را بخاطر انواع و اقسام آسیب دیدگی های عضلانی  غضروفی و غیره، باید کنار می گذاشتم و گذاشتم.

البته که دغدغه های یک زن روزنامه نگار و فیلمنامه نویس امریکایی که چندبار شوهر کرده و عاشق بیل کلینتون شده و در دوران کندی، کارآموز کاخ سفید بوده، هیچ شباهتی با زن ایرانی ندارد، اما یک چیزهایی هست که بین تمام زن های دنیا مشترک است و ربطی به محل تولد و کشورت ندارد. اغلب این چیزهای مشترک، لای حرفهای نورا افرون پیدا می شود.

مامان عزیز دوست جان هم از خواندنش حسابی مشعوف شده و سراغ گرفته که یک کتاب دیگر توی همین زمینه ها بهشان بدهند تا بخوانند.


من از گردنم بدم می آید  و افکار زنانه ی دیگر

نورا افرون

آموت