پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

دوسِت دارم


به دفعات فراوان از پنجره ی آشپزخانه، به خیابان نگاه می کنم. به زن ها و مردها ی جوان و پیر، بچه ها . لذت می برم از تماشای آمد و شد آدمها .

روبروی ساختمان ما، زمین خالی بزرگی هست که الحمدلله هنوز فکر ساخت و ساز به سر صاحبش نزده تا نمای ذره ای از آسمان و هستی را از ما بگیرد . تابستان امسال پسرهای نوجوان،  وسط این خالی بزرگ ، تور والیبال می بستند و هرروز مرا می نشاندند پای پنجره به تماشای بازی و جوانی کردن شان .

از صبح خیلی زود که از پیاده روی بر می گردیم، پرده را می کشم کنار و در حین انتظار برای جوش آمدن کتری و آماده کردن صبحانه ی اهالی ، به خیابان نگاه می کنم . چند روز قبل ، میخکوب شدم به تصویر  مقابلم . کسی ، معلوم نیست چه وقت... کلی سنگ جمع کرده بود و روی زمین خالی نوسته بود  ( دوسِت دارم) . بی حرکت ایستادم به تماشا . لبخندم بزرگ و بزرگتر می شد . دلم طوری  بالا و پایین می شد که انگار (دوسِت دارم) را هستی امروز به من گفته بود.

بعد از سیراب شدن از لذت بصری این تصویر با شکوه، نشستم به قصه پردازی . حتما که دلداده  ای با این کار، پیام مهرش را به دلدارش ، رسانده. شاید دلدارش در یکی از پنچره های روبروی این زمین خالی، زندگی می کند. شاید هرروز از پنجره بیرون را نگاه می کند. شاید آنقدر ناباور و بی اعتماد است که  جز با این پیام سنگین و بزرگ، نمی شود راضی اش کرد. شاید پدر سنتی وسختگیری دارد . از آنها که می گویند دختر باید کنج خانه بنشیند تا برایش خواستگار بیاید و حرف زدن با مرد غریبه را بدترین گناه دخترش می داند و دلداده ناچار به این گونه پیام رساندن به دلدار است. شاید دلداده خانه ی دلدار را نمی شناسد و پیام را گذاشته ، بلکه صورت خندان  او را پشت یکی از پنجره ها ببیند .

به هرکدام از این حالات که فکر کنی، باز هم خوب و محشرند .حس دلچسبی را توی جان آدم می ریزند .

( دوسِت دارم) یکی دو روزی باقی ماند و با لگد و نوک کفش مردم رهگذر، به هم ریخت و ناخوانا شد.اما برای همان روزهای کوتاه و همان ساعات مختصر، انرژی عظیمی با هربار دیدنش ، به من  و احتمالا به هر بیننده ای داد.

فکر کردم ؛ اصلا شاید یکی از همین آدمهای هرروزه ی خیابان ، خواسته بنویسد ( دوسِت دارم) تا حال تمام آدمهای پشت پنجره را خوب کند.

هرکسی که بود، کلی دعا به جانش کردم و ارزو کردم که تمام زندگی اش پر از (دوسِت دارم) باشد .






چاپ چهارم پرتقال خونی منتشر شد


چاپ چهارم رمان پرتقال خونی رسید:

#پرتقال_خونی
 #پروانه_سراوانی
نشر آموت/ چاپ چهارم/ ۲۵۸ صفحه/ ۱۶۵۰۰ تومان





مهین سالم بود


به اواخر کلاس ساعت هفت رسیده بود. استاد موضوعات پروژه ی ترم را بین دانشجوها تقسیم کرده بود و بچه ها مشغول غرولند کردن در مورد سختی های تحقیق بودند  و سه نمره ای که ارزش این همه دردسر را نداشت، استاد به خنده و مزاح همکلاسی ها را سرزنش می کرد که اینقدر از درس و کار فراری اند. در کلاس باز شد و او وارد شد. خودش را سریع معرفی کرد و عذرخواهی کرد که دیر رسیده. با لهجه ی مشخص و دلنشینی گفت به محض پیاده شدن از اتوبوس، خودش را با آژانس رسانده به محل برگزاری کلاس ها و تا برسد، شده بود الان که نزدیک هشت و نیم  شب بود.  هنوز روی صندلی جاگیر نشده بود که استاد گفت:

-خب... اسامی شمشیرهای خاقانی هم با شما. اسامی رو با معانی و انواع و کاربردهاشون دربیارید. همین بشه پروژه ی این درس تون. منبع تون هم دیوان خاقانی و تمام!

بچه ها اعتراض کردند که: استاد، به ما تحقیق های سخت دادین. به ایشون آسون. ما باید شش هفت تا کتاب بخونیم. ایشون فقط  دیوان.

استاد گفت:

-بر دانشجوی ارشدی که دیر میاد سرکلاس ، جز شمشیر نباید کشید!

او لبخند شیرینی می زد و به بقیه نگاه می کرد. فردا که باز از صبح زود کلاس داشتیم، از پشت میزصبحانه ی  سلف با هم دوست بودیم تا صندلی های کنار هم در کلاس های خاقانی و عربی و روش تحقیق و ... تا دوسال بعد که درس مان تمام شد و هرکسی رفت پی کارهای دفاع و تسویه و باقی ماجرای فارغ التحصیلی .

همچنان با هم در ارتباط بودیم.از بچه ی سومش گفت که  ترم آخری به هیچ ترفندی نرفته بود و مانده بود در دل و روح مادر و حالا پسرکی شده یازده ساله و نازنین. از بچه ی دومم گفتم که ترم آخر با شکم بزرگ و قلمبه، وسط برف و بوران سال هشتاد و شش، سر جلسه ی امتحان می رفتم. از تصمیم برای  آزمون دکتری حرف زدیم و کتابهای  آمادگی آزمون را سفارش دادیم و خریدیم  و هر دو نخواندیم و به هم خندیدم. از تدریس های نیم بندمان حرف زدیم و بچه ها ی مدرسه و دانشجوهای صفرکیلومتر را با هم مقایسه کردیم  . اسمش هرگز از گوشی موبایلم پاک نشد. گاه گداری  مرا به گروه یا کانالی که بیشتر حرفهاشان به زبان کردی بود ،  می برد . مدام از کتابهام تعریف می کرد و کلی انرژی می داد با حرفهای خوب. آخرین خبرم این بود که عضو یک انجمن خیریه است که به بیماران بی بضاعت درگیر سرطان و هزینه های سنگین درمان ، کمک می کنند.  برادر، همسر، دخترش پزشک بودند و بقیه هم در کادر درمانی مشغول . جز این از او توقع نمی رفت .

شبی که خبر زلزله آمد، یادش نیفتادم. نه که نیفتم. یادش کردم اما نگرانش نشدم . صبح فردا که اسم شهرها و روستاهای اطراف کرمانشاه را شنیدم؛ به محض شنیدن اسم جوانرود و دیدن عکس خانه ای که ویران شده بود، دیوانه شدم . ترس عجیبی در بند بند جسم و روحم ریخت. می دانستم کار احمقانه ای ست. اما پیام دادم و ساعتی با چشم های گریان و اشکی که بند نمی آمد به گوشی خیره بودم تا خبری برسد .منتظر بودم با لهجه ی کردی بگوید: ما خوبیم. نگران ما نباش خواهر خوبم. و من صدایش را همانطور که در یادم مانده بود، از پشت پیام بشنوم و خیالم راحت شود.

بعد از یکی دوساعت پیام آمد. خدا را شکر سالم بودند. خودش و خانواده و خانه اش. خرابی در جوانرود به گستردگی سرپل و روستاهای همجوار نبود. گفت مطب شان دیگر قابل استفاده نیست. سوال های پریشان و عجول مرا کوتاه و بی حوصله جواب داده بود ، اما محبتش را  لای کلمات مختصرش می دیدم. هنوز (خواهر خوبم) ( خدا از مادری و خواهری کم تان نکند)(خواهر عزیزم) صدایم می زد. محبتش در پس لرزه های بی رحم زمین، کم نشده بود.

صبح روز بعد دوباره با دیدن عکس ها و خواندن خبرها، بی اختیار های های گریه کردم و باز خبرش را گرفتم و ...








اذا زلزلت الارض ...


می دانیم که در یکی از مناطق بلاخیز جهان واقعیم. می دانیم که زلزله و سیلاب و ریزگرد و وارونگی و امثالهم ، روز و روزگارمان را سیاه می کند. می دانیم که بحران بخشی از روزمرگی های زندگی شهری و روستایی مان است، با این همه، در مدیریت و برنامه ریزی همچنان لنگ می زنیم و حرفی برای گفتن نداریم.

مردمان بلاد کفر با درایت و برنامه ریزی و قوانین سفت و سختی که برای متخلفان بخشهای مدیریتی و دزدهای مراحل اجرایی ، که از کار می دزدند و کم می گذارند، توانسته اند بحران های این چنینی را مهار کنند و آن را به حداقل رسانند. چه می شود که در سرزمین من، لرزش زمین باید درس عبرتی باشد برای سایرین و راهی برای توبه و فکر روز قیامت؟ چه می شود که خشکسالی حاصل گناهان زنان سرزمینم است  و سیلاب حاصل گناهان مردمان شهرهای مذکور؟ چه می شود که خدا در برابر این همه فساد های کلان در بازار سیاست و تجارت و بده بستان های قدرتمندان،  بلایی نمی فرستد اما به محض تابیدن تار مویی، یادش می افتد رود زنده را خشک کند و سیل بیاورد و زمین را بلزراند؟چه می شود که مردم  را به آسمان وعده می دهند و دستان خالی رو به آسمانشان را دوست تر دارند تا دهان های به اعتراض گشوده شان را؟ چه می شود که تا کسی می خواهد کمکی برای آسیب دیدگان بفرستد، از هرگوشه و کناری جز  توصیه های ( نمی رسونن به دست شون. همه رو خودشون برمی دارند. می فرستن لبنان و سوریه. همه دزدن. همه دزدن. همه دزدن.) نمی شنوی؟ چه می شود که مردم خودجوش ، دسته دسته، کاروان های کمک های نقدی و غیر نقدی راه می اندازند و می خواهند شخصا وارد منطقه ی بحران دیده بشوند تا از تحویل اجناس به مردم مطمئن شوند. چه می شود که هزاران هزار شماره حساب بین مردم دست به دست می شود و همه به هم تذکر میدهند که: ( کلاهبرداریه. اعتماد نکن. پول واریز نکن)؟ چه می شود که هنرمند و سینماگر و ورزشکار و نویسنده و نقاش دست به کار می شود تا اعتماد مردم را جلب کند و نهاد و سازمان های مربوط از عهده ی این کار بر نمی آیند؟ چه می شود که رد کمک های مردمی و بین المللی در بازارهای سیاه ِ پس از بحران، گرفته می شود و کسی جواب نمی دهد؟ چه می شود که کسی به کسی اعتماد ندارد؟ چه می شود که عده ای که در محبوبیت خود بین مردم شک دارند و به زبان آمده اند، مدام در صدد نفرت پراکنی اند و بلایای طبیعی را جزای گناهان مردمان می دانند و خود را بیشتر از قبل از چشم و دل  مردم می اندزاند؟ چه می شود که تمام شماره های ستاره و مربع دار تلویزیون ، دل کسی را گرم نمی کند و دوست و آشنا و کامیون اجناس ارسالی کاسبان محل ، محل اعتماد بیشتری برای مردم دارند؟ چه می شود که ...




بگشا بند قبا، تا بگشاید دل من


بلوز بلند بافتنی را زیر مانتوی پاییزه پوشیده بودم. اول صبحی سرد بود. خیلی سرد . شربت آلبالو جلویم گذاشتند .  طنز سرخ  پاییزی را نوشیدم  و  سرگیجه و تپش قلب را ندیده گرفتم. آقای دکتر، خانم دکتر... ؟ یادم نیست. لبخند زدند .دود و سرب خیابان های شلوغ را  قدم زدم  و از ساختمان های  پیش رو، بالا و پایین رفتم . یک دستگاه خراب بود. یکی بیست مرحله داشت .انگشتهام از سرمای  تازه وارد پاییز یخ زده بود.

*

چشم های سرخ و سر دردناک؛ سوغات همیشه ی این آلودگی و وارونگی و  کثافت معلق در هواست . تا خلاص شدن از این همه نامهربانی، چند صباح ، پیش روست؟


کاینات عزیز:


بگشا بند قبا، تا بگشاید دل من!

اهل روزگار


از چرندیاتی که به نام دین و مذهب یه خورد آدم داده اند حرف می زد. از مسخره بودن نذر و این چیزها . از بی فایده بودن هرچیزی که رنگ و بوی اعتقاد دارد . رسید به اینجا که : اصلا ببین، یه جمله رو همین امروز خوندم: مقصدی در کار نیست. همه ش مسیره. و تفسیر کرد که: معلومه که همه  چیز الکیه .یک عمر دروغکی گفتن بهشت و جهنم. کو؟ کی رفته و دیده؟ سر مردم شیره مالیدن تا بدوشن شون.

حرف توی حرف می آمد. رد می شد. قبول می شد. تایید می شد. تکذیب می شد. موافقت بود، مخالفت بود. خنده بود. ابراز تاسف بود. ناگهان خبر زلزله را فرستادند و نگرانی ها برای عزیرانی که در شهرهای مختلف بودند، باعث شد هرکس از برادر و خواهر و مادر و فامیل خودش در شهرهایی که گفته می شد زلزله  تکانش داده بود،خبر بگیرد و خیالش راحت شود.

دوست عزیرمذکورمان این پیام را فرستاد:


*دعای زلزله*

*إِنَّ اللَّهَ یُمْسِکُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ أَن تَزُولَا وَلَئِن زَالَتَا إِنْ أَمْسَکَهُمَا مِنْ أَحَدٍ مِّن بَعْدِهِ إِنَّهُ کَانَ حَلِیمًا غَفُورًا ﴿۴۱﴾*
خداوند آسمانها و زمین را نگاه می‏دارد تا از نظام خود منحرف نشوند و هر گاه منحرف گردند کسی جز او نمی‏تواند آنها را نگاه دارد او حلیم و غفور است.

آدم های امروز

1

آنقدر ازدحام بود که اول متوجهش نشدم . فضای خالی را دیدم و رفتم جلو. زن نشسته بود پایین  اولین صندلی ای که در جهت مخالف راننده ی اتوبوس بود. سینه  انداخته بود  توی دهان نوزاد شیرخواره اش و دختر کوچولوی سه چهارساله ای هم بالای سرش، لبخند می زد و از شیرخوردن برادرکوچکش  کیف می کرد. دخترک را فرستادم کنار مادرش و طوری ایستادم که مبادا کیفی، ساکی یا وسیله ای توی سر نوزاد بخورد . صورت جوش جوشی و سرخ و سفید نوزادی که شاید فقط دوماه داشت، دلم را برده بود. هرمسافری که پیش می آمد، دستم را هایل می کردم بین سر نوزاد و کیف و کوله ی مسافر. یکی دونفرچپ چپ نگاهم کردند. مادر، سر به زیر انداخته بود و فارغ از هیاهوی مسافران، قربان صدقه ی شیرخوردن بچه می رفت.  دخترجوانی  که روی صندلی بالای سر مادر، نشسته بود، تلگرام چک می کرد . خانمی که کنارم ، چسبیده بود به کمرم ، گفت:

-لااقل پا نمیشه که این خانومه با بچه کوچیکش بشینه. جوونه ماشالله. این خانومه گناه داره.

دختر جوان و مادر جوان، هیچ نمی شنیدند. چند ایستگاه بعدتر؛ دخترجوان، با لحنی عصبی گفت:

-پاشو خانوم... پاشو . می خوام پیاده بشم!

مادر سریع بلند شد. تلو تلو خورد و افتاد روی مسافران کناری. دستم رفت به پتوی نوزاد. زیر سر بچه. سفت نگهش داشتم. چند تا دست دیگر هم کمک کردند و تن بچه را روی هوا حفظ کردند. عضلات مادر خواب رفته بود و نمی توانست بایستد. دختر جوان اخم و تخم کنان، از لابلای مردم پیاده شد. مادر با لبخندی شرمناک می خواست نوزاد را از دست ما بگیرد. مردم او را روی صندلی دخترجوان نشاندند و نوزاد را فرستادیم سمتش. دختر کوچکش گیج و مبهوت، نگاه می کرد. بعد از چند ثانیه خواست که جلوی پای مادرش بایستد. بلندش کردم و فرستادمش آن طرف حصار فلزی. موهای فرفری اش زیر روسری عروسکی و قشنگش، ژولیده بود. صدای زنی از آن طرف بلند شد:

-چه فوری هم می رن می شینن. بابا بذارین من بشینم. پا درد دارم. نمی تونم سرپا بایستم!



2


مسن بود. شاید پنجاه و پنج شش . بیشتر نبود. چشم های بی رمقش ، یک خط باریک شده بود از زور بی جانی. موهای جوگندمی شلخته ای داشت. شالش رفته بود پشت گردنش. از فرط بی حالی شال را تکان نداده بود. نشسته بود پایین  تنها صندلی ِ پشت سر راننده. بالای سرش یک دختر جوان نشسته بود. سه چهار ایستگاه بعد، دختر پیاده شد و به خانم مسن گفت:

-عجله نکنید. بدون عجله بیایین جای من بشینید . من دارم میرم. فقط عجله نکنید!

زن تا روی صندلی نشست،شال را کشید روی موهاش . چشم هاش باز شد. لبش صد خنده شد و شروع کرد به خاطره تعریف کردن برای مسافران سرپایی.

اتوبوس که نزدیک میدان شد، زن فریاد زد:

-آقای راننده وسط میدون نگه دار. پیاده میشم.

راننده از توی آینه نگاهی سمت صدا انداخت و چیزی نگفت. زن گفت:

-شنیدی راننده؟ پیاده میشم. رد نکنی.

راننده گفت:

-چشم. حتما!!  وسط میدون نگه میدارم.

زن گفت:

-آفرین.

-چشم!! وسط میدون!

زن تازه فهمید  منظور راننده  را.بلند گفت:

-منو مسخره می کنی ؟ تا دیروز سوار الاغ بودی. دوروز نشستی پشت اتوبوس منو مسخره می کنی؟

-شما هم سوار الاغ می شدین خب . اتوبوس سوار میشین چرا؟

-چشم!! اگه یه الاغی مثل تو پیدا کنم حتما سوار میشم.

-ببخشید که الاغی مثل من آدمایی مثل شما رو سوار می کنن و به مقصد می رسونن.

-...

-...

کلی جمله رد و بدل شد. راننده عصبانی نشد. جواب می داد اما توهین نکرد. زن ، ولی هرچه به دهانش می آمد بلند و بی پروا می گفت. صدای مسافرها در آمد. یه زن پریدند که بس کند. که حق ندارد هرجا دلش خواست پیاده شود. که ایستگاه محل سوار و پیاده شدن است نه وسط میدان. که نباید اعصاب آدمی را که از صبح تا شب پشت فرمان می نشیند، خرد کند. چند تا از خانوم ها از راننده عذرخواهی کردند. زن همچنان لیچار می گفت. تا وقتی پیاده شد، هنوز دهانش می جنبید.

پسرجان، پرسید:

-مامان... خانومه پیر بود یا جوون؟

-چه فرق می کنه مامان. لابد همهیشه همینطوری توی نقش بی ادبی و دریدگی  بوده و کسی جرات نمی کرده بهش چیزی بگه تا بفهمه کارهاش و لحنش چقدر زشته. همینطوری بزرگ شده و پیر شده و درست نشده. الانم که دیگه لابد میگن پیره و آدم بشو نیست. از این مدل آدما  زیادن، مامان .

-کارش واقعا زشت بود.

-می دونم. همه می دونن. تنها کسی که نمی دونه کارش چقدر زشته، خودِ بی ادب و بی تربیتشه!



دخترها در جنگ



#عکس بالا را سال قبل دیده بودم. قبل از اینکه در موردش بخوانم ، زیبایی اصیل دخترک توجهم را جلب کرد. نگاه پر رمز و راز چشم های غمگین این عکس، چیزی نبود که ترا درگیر نکند.
زیر عکس نوشته بودند دختر سیزده ساله ی کلمبیایی در آوار و خرابی های بعد از #آتش_فشان،در آب و سیمان گیر افتاده و پس از سه روز جان باخته. اندوه تلخ حاصل از خواندن خبر و دیدن عکس، لااقل چند لحظه ای حالت را خراب می کند.بعد می گویی از کجا معلوم که این نیز یکی از اخبار ساختگی و جعلی فضای مجازی نباشد.
حدود یکماه قبل، دخترها در جنگ را دست گرفتم. مجموعه داستانی است مرکب از نویسندگان مختلف سرتاسر جهان . کتاب با #داستان  #ایزابل_آلنده  شروع شده. دو صفحه از داستان را خواندم و مبهوت و پریشان کتاب را بستم. چند هفته طول کشید تا همین داستان چند صفحه ای را بخوانم. نه که #خوشخوان نباشد،نه که #ترجمه اش بد باشد،نه که آلنده خوان نباشم، تک تک #کلمات و #جملات #داستان روحم را خراشید و دلم را فشرده کرد. جان کندم تا این #قصه تمام شد. از همان صفحات اول ذهنم پرکشید به عکسی که مدتها قبل متاثرم کرده بود. ایزابل آلنده ، داستان دخترکی را نوشته که بعد از زلزله ی پرقدرتی در شیلی، درگودالی از ویرانی ها و خرابی های زلزله گیر افتاده و خبرنگار مشهوری از تلویزیون ، ثانیه به ثانیه کنارش مانده و تلاش می کند برای نجاتش پمپ ،هلی کوپتر و .. فراهم کند. آدم ها و عنوان ها ، حتی وزیر، برای دیدن این وضعیت تلخ می آیند اما در نهایت چند عکس خبری افتخارآمیز می گیرند و با وعده های بی حاصل ، راه را برای مرگ دخترک هموارتر می کنند. خبرنگار در کنار دخترک،درد می کشد، رنج می برد، ویران می شود،اما قادر به انجام کاری نیست. نمیدانم قدرت #قلم آلنده بود یا تاثیر عکسی که پیش تر دیده بودم، در هر حال ، بلند شدن از زیر ویرانی کلمات، آسان نبود.

به قدرت #هنر ، تعظیم می کنم که #عکاس می تواند درد و اندوه را در یک قاب درست به روح و روانت منتقل کند و #نویسنده قادر است با اعجاز کلماتش ، تاثیر یک رویداد تلخ را چندبرابر کند و فکر و ذهنت را درگیر کند. #راز #بیداری آدمی در هنر نهفته است.



دخترها در جنگ

مجموعه ی نویسندگان

نشرآموت







سرگذشت ندیمه


خبری از دنیای  عادی و معمولی نیست.در شهری از ایالت ماساچوست امریکا جمعیت قابل توجهی از  زنان به علت استفاده ی مفرط  انسانهای جهان از آلاینده های زیست محیطی، به نازایی فراگیری دچار شده اند . برای ازدیاد نسل انسانهای برتر که شامل فرماندهان  و مدیران رده بالای کشوری اند، زنانی که یک  به نظر سالم می آیند یا بار تجربه ی فرزند آوری داشته اند، بعنوان کلفت و ندیمه، در اختیار خانواده های برتر قرار می گیرند. مرد خانواده در تاریخهایی که شانس باروری بیشتر است، در حضور و نمایش نمادین همسر خویش، با ندیمه در می آمیزد و ماه ها در انتظار می مانند تا بالاخره ندیمه باردار شود یا بعنوان زنی بی خاصیت به مستعمرات تبعید شود تا به بگاری مشغولش کنند .

زنان لباسهای بلند می پوشند. کلاه و سربند دارند.در کنار صورتهاشان لفاف  شق و رق دارند که مبادا نگاهشان در اطراف به چیزی متمایل شود. اگر با مردی نرد عشق ببازند، آن مرد و ندیمه را بر دیوار مجازات اعدام می کنند. هیچ زنی حق استفاده از عطر و کرم مرطوب کننده ندارد. تمام چیزهای خوب و حقوق اولیه ی انسانی، مخصوص خانواده های برتر است .

زن ها به چند طبقه ی اجتماعی تقسیم شده اند. همسران: زنان فرماندگان. با لباس  آبی . ندیمه ها:کلفت هایی برای فرزند آوری. با لباس قرمز.مارتاها: زنان مسن، برای انجام کارهای خانگی. با لباس سبز . عمه ها:مسئول آموزش به ندیمه ها. با لباس قهوه ای .

اگر ندیمه ای از زندگی قبلی اش، فرزندی داشته، آن فرزند را به خانواده های برتر سپرده اند و شوهرش را با سرنوشتی نامعلوم، گم و گور کرده اند .

حکومتی افراطی  تحت عنوان  جلید، اختیار محدوده ای از دنیا را در اختیار گرفته. با همسایگان شمالی و جنوبی در جنگ است و دیکتاتوری سفت و سختی را در مورد افراد جامعه اعمال می کند .اعدام، زندان، تبعید و بیگاری، از نشانه های بارز این حکومت است .گروه های زیرزمینی مقاومت، سعی در مبارزه با این حکومت دارند اما معمولا به دام افتاده و مجازات مرگ در انتظارشان است. اعدامی های روی دیوار تا مدتها با کیسه ای که بر سرشان کشیده شده؛ در معرض دید عموم باقی می مانند تا درس عبرت و هشدار و انذاری برای دیگران باشند .

علیرغم سختگیری های شدیدی که برای مردم در نظر گرفته شده، مردان جامعه ی برتر، از سرگرمی های خصوصی خود دست نکشیده اند و شهر سلیطه ها را با زنان روسپی ،برای خود تاسیس کرده اند .در حالیکه همسران آنها حتی مخالف رد و بدل شدن لبخند یا نگاهی مابین ندیمه ها و شوهران شان هستند .

جامعه ای که اتوود در سرگذشت ندیمه برای خواننده ترسیم می کند، سرشار از ترس و هراس از آینده ی بشر است . روح آزاد انسانی به تکاپو و حرکت متمایل است اما با رعب و هراسی که حکومت برای افراد جامعه ایجاد کرده، از حقوق اولیه ی خود مثل میوه خوردن و برخورداری از نور آفتاب ، نیز چشم پوشی کرده اند.

این کتاب در سال 1985 چاپ کرده، اما گویی اتوود  حوادث دنیای امروزی را بیست و چند سال قبل تر،  پیشگویی کرده. نام این حکومت جلید  است  که  ترجمه ی دیگری از گیلیاد ، مکان ظهور موعود  یا منجی بشریت در برخی  ادیان  است . موسسان این حکومت با این نام آرمانی می خواهند اصلاح نژاد انسانی را در کارنامه ی خود داشته باشند .حال آنکه حکومتی ضد آرمانی تشکیل داده اند.

شباهت انکار ناپذیر حکومت جلید با حکومت های تندرو و افراط گرای امروزی، سبب شده که برخی منتقدان، جلید را پیشگویی  اتوود از  حکومت داعش، و حتی حکومت اسلامی در ایران، بدانند. اینجا را ببینید.

در انتها می بینیم، دویست سال بعد از نابودی جلید، گروهی از زبان شناسان، دفترچه ی خاطرات ندیمه را یافته و زبان ناشناس آن را رمزگشایی کرده و به بررسی و تحلیل آن حکومت پرداخته اند.

قلم جادویی اتوود ، دنیای ترسناک جلید را چنان برای خواننده واقعی و حقیقی می نمایاند که وحشت از زیستن در دنیایی چنین بی رحم و بدون انعطاف ، خواننده را به فکر وا می دارد .


سرگذشت ندیمه

مارگارت اتوود

انتشارات ققنوس



- با دیدن رعب و وحشت و تنش و ظلم و تاریکی ی فضای داستان ، می تونیم بگیم: خدا رو شکر که ما اینطوری زندگی نمی کنیم. اما در واقع ما دقیقا داریم همینطوری زندگی می کنیم!!!

- از این کتاب سریالی هم ساخته شده که اخیرا پخش شده . با سرچ عنوان کتاب می تونید به سریال برسید . دلم می خواد حتما ببینمش.( از فضای کتاب کم ترسیدم. سریال رو هم ببینم تا سکته کنم)




نقد کتاب سرگذشت ندیمه مارگارت اتوود

پر از گل


چسبانده امش به جانم. دل ندارم از خودم دورش کنم.مال خودم است. خود خودم.

گرچه تقدیرش رفتن و دور شدن از دست و بال من است.

خوشحالم که بالیده. که قد کشیده . که پر  و بال گرفته . که هرچه داشته ام در دامانش ریخته ام.