پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

برگهای سبز دلبری کردن یاد گرفته اند

درختک مان حالا محبوب شده. برگهای سبز کوچکش دل همه را مهربان کرده.

دوروز قبل آقای همسر شلنگ آب دستش گرفته بود و داشت باغچه را بعد از یکسال و نیم قهر با باغچه ، آب می داد. امروز هم آقای همسایه را دیدم که برگهای خشک شده ی سر ساقه ها را می کند.

خدارا شکر

عقرب روی پله های راه آهن قطار اندیمشک

داستانی کوتاه در مورد جنگ.

در این داستان جنگ نه تنها مقدس نیست بلکه منفور و زشت و عریان است. دژبان ها چنگک های بزرگ شان را داخل بوته ها و درختچه ها فرو می برند تا سرباز فراری ها را پیدا کنند و روی هم، پشت  کامیون بیندازند. طوری که صدای شکستن استخوان هایشان به گوش می رسد.

سربازی که دوران خدمت تمام شده، مدام در مظان اتهام سرباز فراری بودن است. برگه ی ترخیصش را پاره می کنند و او ننشسته بر پله های راه آهن اندیمشک، منتظر قطار سه نیمه شب است تا دزدکی و ترس آلود، قاچاقی سوارش شود و نزدیکی های تهران از قطار پایین بپرد، مبادا که فراری به شمار بیاید.

سرباز های درگیر جنگ برای گم کردن با کم و زیاد شدن هر تکه از تجهیزات شان جواب پس می دهند، حتی لامپ توالت. مجروحان جنگی بین راه، هرجا که بشود کمی آهسته تر رگبار دشمن را رد کرد، از آیفا پرت می شوند پایین. شیخ بی ریش ! در تلویزیون حرف از تلخی پذیرش قطعنامه می زند. 

مرتضا دوران خدمتش تمام شده و در فاصله ای که با هراس از فراری انگاشته شدن، منتظر قطار نیمه شب است، خاطراتش را مرور می کند.  با سیاوش، هم خدمتی اش، همذات پنداری می کند. سوار کامیونی می شود که از هر نقطه ی بدن راننده خون بیرون می زند. با فرماندهان شهید( همت و باکری) هم نشین می شود. و آخرین جمله ی کتاب: (من شهید شدم) ، اوج سیال بودن ذهن در فضای داستانی است.

چندوجهی بودن زمان در داستان، فضاهای خشن و خشم آلود، تغییر راوی و صراحت نویسنده در بیان واقعیات، ترکیبی ارائه کرده که حسین مرتضاییان آبکنار، بدون توهین به مقدس بودن جنگ ایران و عراق  و بدون زیر سوال بردن فلسفه ی جنگ، عمق فاجعه ای انسانی به نام جنگ را تشریح می کند.

این کتاب ممنوع الچاپ شده و از آن به عنوان ادبیات ضد جنگ نام برده می شود.


عقرب روی پله های راه آهن اندیمشک /یا:  از این قطار خون می چکه قربان

حسین مرتضاییان آبکنار

نشر نی



جان ِ جان

فریده جانم..همیشه منو شرمنده می کنه. همیشه.

همیشه.


این برای منه..

نوستالژی بچگی و نوجوونی مون



این برای نیما



این برای پارسا


گلستان امسالم

هرچی منتظر شدم که بلاگفا وفا کنه و درست بشه و من بتونم پست محبوب و مورد علاقه م رو اونجا ارسال کنم، نشد که نشد!

ای بی بفا!! بلاگفا!!!


خریدهای نمایشگاه امسال ( بعضی از خرید ها! )


آموت



1-بیوه کشی/ یوسف علیخانی

2-سه گانه( عروس بید - اژدها کشان -  قدم بخیر مادربزرگ من بود) / یوسف علیخانی

3-ولادیمیرمی گوید / فریبا کلهر

4-شعر قفس / علیرضا روشن

5-خانه داری / مریلین رابینسون

6-نامه ای به خورشید /حمید حیاتی


 چشمه



1- من از گورانی ها می ترسم / بلقیس سلیمانی

2-اندوه مونالیزا / شاهرخ گیوا

3-روز حلزون /زهرا عبدی

4-یک شیوه ی رمان نویسی / حسین سناپور

5-مجموعه رمان /وحید پاک نیت

6-آب، آسمان/آذرذخت بهرامی

7-زن و ادبیات /سلسله پژوهش های نظری، مجموعه مقالات، ترجمه و گزیده ی چند مترجم

8-پنجشنبه های سالن / ملیحه صباغیان



نیلوفر



1-جنگ و صلح / لئون تولستوی

2- آنا کارنینا /  لئون تولستوی



کتاب نیستان



1- دعوت به ماوراء / تورج زاهدی

2- خانه ی پریان / تورج زاهدی



ققنوس



1- فیل ها / شاهرخ گیوا

2- رسوا خانه / محمدعلی مهمان نوازان



سوره مهر



1- آه با شین / محمدکاظم مزینانی

2- شاه بی شین / محمدکاظم مزینانی



فرهنگ معاصر




نسل نواندیش




چشمه - بخش کودک و نوجوان




- امسال بیشتر قصد کردم از نویسنده ای که یک کارشو خوندم و دوست داشتم، کارهای بیشتری بگیرم.( تصرف) تورج زاهدی رو قبل از نمایشگاه، اصلا قبل از عید، تهیه کرده بودم.

-دارم بیوه کشی رو می خونم. نمی خواستم به این زودی ها بخونمش. تعریف زیادی ازش می کنن. می خواستم به اصطلاح جوگیر تعریفها نباشم و با ذهن خودم بخونمش. از دیشب که دستم گرفتم ، مفتون جادوی کلمات و توصیف های بکر و حیرت انگیزش شدم.

-(مونالیزای منتشر) شاهرخ گیوا، سال قبل حسابی نمک گیرم کرد. بقیه ی کارهاشم گرفتم.

-اون موقع حساب کتاب جیبمو کردم..اما الان پشیمونم که چرا از نیلوفر جلد اعلا نگرفتم. خیلی هم پشیمونم:(

-کاطم مزینانی از دوسال قبل داره جلد سوم این کتاباشو می نویسه. امسال که هنوز تموم نشده بود. خوندن این دوتا رو هم احتمالا بذارم برای وقتی که جلد سومش رو هم بگیرم.





جک و دیوید جونز مامانشون

-مامان آقامون گفته از جلسه ی بعد می خواد توی کلاس برامون اسم خارجی بذاره. برای اینکه واقعا حس کنیم داریم زبان خارجی حرف می زنیم.

-واقعا؟

-آره.. می دونی من می خوام چه اسمی داشته باشم؟ من دوست دارم اسمم جک باشه. خوبه؟

-مگه خودت میتونی اسم انتخاب کنی؟ الان گفتی آقاتون می خواد براتون انتخاب کنه.

-خب من بهش میگم اسم منو جک بذاره. شاید قبول کنه. من از جک خوشم میاد. تو هم خوشت میاد؟

-یعنی حال دیگه من جک صدات کنم؟

-بله.

-خب..جک پاشو برو اتاقتو مرتب کن. خیلی به هم ریخته ست. جک..دستاتم بشوری. جک بعدم...

-اه..گفتم اسمم جکه. نگفتم که بهم زور بگی!

حین گفتگوی من و پسرک، پسر بزرگه اومد قاطی حرفامون:

-اگه اسم این قراره جک باشه..اسم منم دیوید جونزه. باید منو دیویدجونز صدا کنید.

نگاهشون کردم.گفتم:

-جک... دیویدجونز...هرچه سریع تر برید اتاقتونو مرتب و تمیز کنید.نه کتاب روی زمین ببینم، نه حوله، نه کیف، نه اسباب بازی. سریع! سریع! جک... دیویدجونز..دیگه نبینم با هم دعوا کنین و صدای همو دربیارین. جک... دیوید جونز...شبها برای خوابیدن چونه نمی زنین. تا گفتم برید بخوابید، می رید توی تخت تون. جک..دیوید جونز...

-مامان جان اسم مون عوض شد.اما تو عوض نشدی!!




سلفی فقط عکس گرفتن از خودت نیست که... تبریک به خود هم شاملشه! :))




ورود خودم رو به سطح  passages به خودم تبریک میگم.


از فردا دوره ی جدید شروع میشه.


مثل بچه ها ذوق زده ام.



نیاز به تلاش بیشتر




وقتی پارسا کارنامه آورد ، خب همه می دونستیم که شاگرد ممتاز میشه. سیستم این روزگار هم که نمره و بارم و بیست و پنج شدم و هفتاد و پنج صدم بر نمی داره. تراز بندی سطح علمی بچه ها با عبارات زیر انجام میشه:

-خیلی خوب

-خوب

-قابل قبول

-نیاز به تلاش بیشتر

کارنامه ی پسرک پر بود از ( خیلی خوب). بنابراین جشن کوچک ما همون شب برگزار شد؛ شام، شیرینی، هدیه.

سرشام پسرها با لگدهای زیر میزی و قاشق و چنگال هاشون از خجالت هم دراومدن. پسرک توی یکی از صحنه های جنگ گیر افتاد و سرزنش شد. شامشو خورد و بلند شد رفت. ماها هنوز سرمیز بودیم.

پسرک رفت توی هال و بلند گفت:

-اصلا تقصیر منه که (خیلی خوب) شدم که شماها بتونین جشن بگیرین. باید (نیاز به تلاش بیشتر) می شدم تا الان همه تون غصه بخورین و غمگین باشین که دیگه منو دعوا نکنین!!!



چلو کباب پارتی


خب خدا رو شکر

این همه استرس و چشم چشم کردن و ترسیدن و نگرانی و التهاب تموم شد.

پسر بزرگه کارنامه شو با معدلی قابل قبول آورد خونه.

خدا رو شکر.

پارسا طبق معمول همیشه گفت:

-گفته باشم..من چلوکبابمو با برنج می خورم ها!!!





-مرسی مامانم..خسته نباشی

175 تا ماهی

1- لعنت به جنگ...


2-

نِنه‌ش میگفت بُواش قنداقه شو دید

رو بازوش دس کشید مثل همیشه
می‌گفت دِستاش مثه بال نِهنگه
گِمونم ایی پسر غِواص میشه

نِنه‌ش میگفت: همه‌ش نزدیک شط بود
می‌ترسیدُم که دور شه از کنارُم
به مو‌ میگف : نِنِه میخام بزرگ شُم
بِرُم سی لیلا «مرواری» بیارُم

نِنه‌ش میگفت نمیخواستُم بره شط
میدیدُم هی تو قلبُم التهابه
یه روز اومد به مو گفت: بل بِرُم شط
نفس ،مو بیشتِر از جاسم تو آبه

زِد و نامردای بعثی رسیدن
مثه خرچنگ افتادن تو کارون
کِهورا سوختن ،نخلا شکستن
تموم شهر شد غرقابه ی خون

نِنه‌ش میگفت روزی که داشت میرفت
پسین بود؟ صبح بود؟ یادُم نمیاد
مو ‌گفتم :بِچِه‌ای...لبخند زد گفت:
دفاع از شط شناسنامه نمیخواد

رفیقاش میگن : از وقتی که اومد
تو چشماش یه غرور خاص بوده
به فرمانده‌ش میگفته : بِل بِرُم شط
ماها هف پشتمون غِواص بوده

نِنه‌ش میگف جِوونِ برگِ سِدرُم
مثه مرغابیای خسته برگشت
شبی که کربلای چار لو رفت
یه گردان زد به خط یه دسته برگشت

نِنه‌ش میگفت‌: چشام به در سیا شد
دوای زخم نمک سودُم نِیومد
مسلمونا دلُم میسوزه از داغ
جِوونُم دلبَرُم رودُم نِیومد

عشیره میگن از وقتی که گم شد
یه خنده رو لب باباش نیومد
تا از موجا جنازه پس بگیره
شبای ساحلو دمّام میزد

یه گردان اومده با دست بسته
دوباره شهر غرق یاس میشه
ننه‌ش بندا رو ‌وا میکرد باباش گفت:
مو‌ گفتم ایی پسر غِواص میشه...

حامد عسکری







هیچ وقت


یادآوری دوران جنگ برای دخترجوانی که بچگی اش را  در جنگ و پناهگاه و موشکباران و کشته شدن آدمهای اطرافش ، سپری کرده، موضع اصلی هیچ وقت است.جنگ تمام خاطرات کودکی او را تحت الشعاع قرار داده و حتی دوست کودکی هایش را از او گرفته و دور کرده.

دخترپس از پانزده سال، برای دیدن ناظم دوران دبستانش که همسایه و دوست خانوادگی نیز بوده می رود و در طول چندساعتی که میهمان اوست، تمام کودکی خودش و پسر زن و پدر و مادر و خواهر و اطرافیانش را مرور می کند. قرار است پسر زن از خارج به ایران برگردد. در کودکی این پسر و دختر داستان، صمیمیت عمیقی بوده و حالا دختر بین اشتیاق برای دیدن پسر و سرو کله زدن با خاطرات همسرخودش مردد است.

لو رفتن محل اختفای صدام و اعدام او، درگیری ذهنی عمیقی برای او ایجاد کرده. صدام برای او " آقای صدام" بود که قرار بود بیاید و بچه ای را که نمی خوابید باخودش ببرد. اعدام صدام، سنگینی بار چندین ساله ی ترس از جنگ را کمرنگ می کند انگار.

انیمشن های محبوب آن دوره (حنا دختری در مزرعه)، بازی های  کودکانه (اسم فامیل) ، پرچم امریکا که کف حیاط مدرسه نقاشی شده بود تا لگدکوب بچه مدرسه ای ها باشد، پناهگاه های مدارس، پناهگاه های خانگی در زیرزمین های منازل، صدای ریختن شیشه ها بعد از موشک باران، پسرانی که از ترس کشته شدن ، قاچاقی از کشور فراری داده می شوند، نمایشگاه های عکس خیابانی از شهدای جنگ، خرده روایت هایی است که هیچ وقت را برای خواننده ای که آن دوران را درک کرده، لذت بخش و نوستالژیک می سازد.


 

هیچ وقت

لیلا قاسمی

زاوش