پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

پرتقال خونی، چاپ دوم

رمان #پرتقال_خونی  به چاپ دوم رسید 




وقتش شده

یک سالی می شود که چشمم دنبالش است. البته نرفتم ببینم کجا می شود پیدایش کرد. کلا یک بیماری مخصوص به خودم دارم که وقتی چیزی دلم را می برد، مدت مدیدی با فکر کردن و عشق ورزیدن بهش روزم را می سازم و کیفور می شوم. خیلی هم کیف می دهد.

این روزها به شدت دلم می خواهدش. فکر می کنم این خواسته ها و آرزوهای فانتزی زمان ویژه ی خودشان را  دارند. باید بمانند تا وقت تهیه کردنش برسد. مثل میوه ی کال که روی شاخه می ماند تا برسد و خوش آب و رنگ شود.اگر زودتر بچینی اش، ممکن است رنگ میوه ی رسیده را بدهد، اما خوش طعم و خوش خوراک نیست. اصلا فقط خوشگل است. همین. اما روی شاخه که برسد، تمام عصاره  و شیره ی  گیاه به خودش می کشد و طعم می گیرد و می شود میوه ی بهشتی.

آرزوهای فانتزی من هم همینند. دنبال مرغ چینی بودم. حرفش را زیاد می زدم  و بالاخره ، روزی توی یک مغازه تصمیم گرفتم، حالا دیگر می برمش خانه و توی قفسه ی کتابخانه می گذارمش. قبل تر، باید همان دورها می ماند تا هی دل من را ببرد و شیدایی ام را تسکین دهد.

فرقی ندارد، مرغ چینی، انار سفالی، لیوان رنگی، کیف پارچه ای، سارافون چهارخانه،هرکدام در مقطعی قابلیت این را دارند که آرزوی من باشند و بعد بیایند به خانه ام.

یک پوشه دارم پر از عکسهای این  آرزوی آخری. با لباسهای مختلف و سایزهای مختلف. بعضی هاش آنقدر دلبرند که می ارزد بخاطش تا خود نروژ بروی . الگوی برش و دوختش را هم سیو کرده ام. می دانم که انگیزه ی عروسک سازی ام همان دوازده سیزده سال قبل، با دوختن کلی عروسک پولیشی و پارچه ای برای پسرجان که آن روزها چهارساله بود، ارضاء شده و دیگر قلقلکم نمی دهد، اما این الکوها را برای روز مبادا نگه داشته ام.

این روزها به شدت ته دلم خار خار می کند. دلم می خواهد دخترک خوش قد و بالا را داشته باشم. بگذارمش روی میز و نگاهش کنم و به رویش لبخند بزنم و توی دلم بگویم: بالاخره وقتش شد که تو هم بیای.

باید اعتراف کنم که من از سال قبل  عاشق عروسک تیلدا شده ام و روزهای زیادی بین صفر و یک ها،  دنبال عکس و فروشگاه و سازنده هایش گشته ام، برای روزی که وقتش شد . مثل یک آشنا می شناسمش و خصوصا  عاشق آن دوخت افقی نفس گیر روی زانو هاش هستم. کوک هایی که خم می شود تا ترا بکشند. از چشم های نقطه ای و صورت بی دهانش نمی گویم که چقدر ...

وقتش شده که همین روزها بروم چندتاشان را از نزدیک ( نه خرید اینترنی)  توی دستم لمس کنم، خوب نگاه شان کنم و یکی را که بیشتر از همه چشمم را سیر می کند، بردارم و بیاورم خانه.



پرتقال خونی کاندید جایزه ی جلال آل احمد شد


نقل از کانال آموت:


[Forwarded from نشر آموت]

نامزدهای جایزه جلال آل‌احمد در بخش رمان و داستان کوتاه معرفی شدند.

به گزارش ایسنا، بر اساس اعلام هیأت داوران بخش رمان و داستان بلند نهمین دوره جایزه ادبی جلال آل‌احمد، رمان‌ها و  داستان‌های بلند «برکت» نوشته ابراهیم اکبری‌دیزگاه از نشر کتابستان، #پرتقال_خونی نوشته پروانه سراوانی از نشر آموت، «چشم‌هایم آبی بود» نوشته محمدرضا کاتب از نشر نیلوفر، «لم‌یزرع» نوشته محمدرضا بایرامی از نشر نیستان و «برج قحطی» نوشته هادی حکیمیان از نشر شهرستان ادب
به عنوان نامزدهای دریافت جایزه ادبی جلال معرفی شده‌اند.



http://isna.ir/news/95092314057/%D9%85%D8%B9%D8%B1%D9%81%DB%8C-%D9%86%D8%A7%D9%85%D8%B2%D8%AF%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%AC%D8%A7%DB%8C%D8%B2%D9%87-%D8%AC%D9%84%D8%A7%D9%84-%D8%AF%D8%B1-%D8%A8%D8%AE%D8%B4-%D8%B1%D9%85%D8%A7%D9%86-%D9%88-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%DA%A9%D9%88%D8%AA%D8%A7%D9%87

@aamout



لینک خبر


پرتقال جلالی

حدودهای دوازده ظهر با صدای تلفنم  از خواب!!! بیدار شدم.

مدتی است گردن درد و درد دست به طور کشنده و بی رحمانه ای دارند خدمتم می رسند. صبح بعد از رفتن اهالی به سرکار و مدرسه، ناتوان از گردن برافراشتن، گرفتم خوابیدم. تا خود ظهر!!! ( بیمارم ها...تنبل نیستم..روم به دیفال!! )

دوست جان پشت خط بود. گفت: تبریک میگم

منگ و دردمند پرسیدم : چرا؟

-پرتقال خونی جزو کاندیدهای نهایی جایزه ی جلال شده.

برق سه فازم پرید. هان؟؟؟

همین سه روز قبل بود که دوست جان پیشم بود و در مورد جایزه ی جلال با هم حرف زدیم. تاریخ مسابقه را درآوردیم . خنده خنده گفتیم که وقتش گذشته دیگر. 

شکسته نفسی را بیخیال، خیلی خوشحالم. خیلی زیاد. همین که اسم پرتقال خونی توی دهان ها بچرخد و چهارتا آدم کتاب خوان ، به صرف کاندید بودن، سراغش بروند و کلماتم را بخوانند، خوشحال و سرمست می شوم.

یاد اشتیاق و ذوق خودم  برای خواندن کتابهای جایزه دار و کاندیدشده می افتم و ارزو می کنم پرتقال من هم ، از نگاه کتابخوان های مشتاق بگذرد.

برای کسی که جز خط خطی کردن  ناشیانه ی صفحه ی سفید دفتر ، هنری ندارد، چیزی بالاتر از حس کردن نگاه های مشتاق روی کلماتش،  نیست.



-چه فحش ها که سر پرتقال خونی نخوردم. از اولین روزهای پیش و بعد از انتشار

-چه ماجراها که با پرتقال خونی نداشتم. با چه آدمها و آدمکها

-...





آی آدمها... بمانید

آدمها آمدن و رفتن شان دست خودشان نیست. ماندن و نماندن شان هم دست خودشان نیست. عجیب نیست که آدمی را فقط یکی دوبار دیده باشی، هیچ خاطره ی سمعی یا بصری ازش نداشته باشی، اما با شنیدن خطری  که تهدیدش می کند ، نگران شوی و از رفتن ابدی اش اندوهناک ؟

آدمی که اصلا ندیده ای چه؟ تنها اطلاعت از وجودش در دنیا  خاطرات و حرفهایی ست که دوست های  مجازی ات برایت گفته اند. اسم دوتا شان خاله است و اسم یکی شان دایی .

این سی و چند روز اخیر تلخ بود. تلخی جانکاهی که نرم نرم جان آدم را پر کرد و  رسوبش ته نشین شد.

تازه دلم  آبی و صاف شده بود که دوست جان بعد از یک سال، بعد از سالگرد پدر نازنینش، پروفایلش را با جاده ی  برفی عوض کرده. لبخند می آمد و  می ماند که : خدایا دلش را دیگر نشکن ، که یکی بعد از دیگری از راه رسیدند.  پروفایل دوستی با عکس مزار دوخاله ی  پرکشیده در بمب گذاری حله، پروفایل دوستی با عکسی میان و شمع و روبان سیاه، پروفایل خویشاوند نزدیکی با عکس پیرمردی در حال تار زدن ، پروفایل  خواهرت با یک دایره ی مشکی  اندوه بار، به شدت اندوه بار.

شاید خوب نیست که  در چهل سالگی از رفتن ها و نماندن ها دلگیر شوم و از رضایت به قضا و  صبوری دور باشم، شاید منطقی نیست. شاید بالغ نیستم هنوز. اما اندوه دیگران، کم دردی نیست. دردش را حس می کنی. غصه ات می شود. گریه ات می گیرد. آه ات سرد می شود. سینه ات سنگین می شود. از همه بدتر ترس برت می دارد که : ای خاک عالم؛ مرگ در همین نزدیکی ست. بیخ گوش عزیزانت. به هر بهانه ای و به هر دستاویز مضحکی. به هر دلیل ترسناک و رنج آوری. بعد از نماندن و رفتن ها می ترسی. می ترسی و اندوهت چند برابر می شود. تصور دنیای بدون آدمهات ترا از غصه می کشد.

دنیای بدون  آدمهات به هیچ دردی نمی خورد.


پان ! تَوَهُمیسم :))

عضو گرو ه های پان تورکیسم ترکیه است و چرت و چلاهای آنها را مدام اینور و آنور تکرار می کند. اجبارا در گروهی هستم که از طرف اداره تشکیل شده، برای مطرح شدن و پاسخ دادن مشکلات کتب درسی و سوالات چالش برانگیز ادبیات در سطح مقاطع تحصیلی دبیرستان، خصوصا در حوزه ی زبان فارسی و لاغیر. جمعی از دبیران ادبیات اداره. مدیر گروه که سمت کشوری دارند؛ مدام در حال تذکر دادن به این نکته اند که: فقط مسایل کار! فقط مسایل زبان فارسی ! فقط ادبیات!  و البته منظورشان هر نوع ادبیات و زبانی نیست. اختصاصا واحدهای درسی تالیف شده تحت عنوان زبان فارسی و ادبیات 1و2و3 را می فرمایند.اما طبق معمول همه ی اجتماعات، همیشه آدمهایی هستند که گوش شان به حرف هیچ کسی بدهکار نیست و کار خودشان را می کنند. توی گروه آشپزی دعای مجیر می فرستند، توی گروه ادبی جوک جنسی می فرستند،توی گروه مهندسی شعر می فرستند و توی گروه خانوادگی  عکس خاکبرسری می فرستند و ...

حضرت ایشان نیز قس علی هذه!

هرچند وقت یکبار کمر می بندد به قتل یکی از مفاخر ادبی ایرانی و دشمنی خاصی با زبان فارسی دارد. تا می تواند زبان فارسی را مورد مرحمت قرار می دهد. از بی ساختاری و نااستواری و نازیبایی و تاسف برانگیز بودنش حرف میزند و دلیل و مدرک های دوزاری می آورد برای اثبات این مدعا. مولوی و رودکی و نظامی و  اینها که کلا مال خودشان است. بقیه هم چند تا زبان باز خاکبرسر بی دانش اند که بلد نیستند حتی ساده ترین جملات را سرهم کنند. همین حافظ را ببیند. اگر بلد بود درست حرف بزند و اگر فارسی واقعا زبان فاخری است ، همانطور که فارس ها ادعا می کنند، پس چرا حافط هی عربی حرف می زند؟ آن هم با زبانی تا این حد زشت و نچسب!

فردوسی را بگو، مردک وطن فروش آخرش هم آدم ترک ها شد و تمام!

البته ترک های مورد علاقه ی ایشان ترک های داخل ایران نیستند. بلکه تورک های آن ور مرز می باشند.همان ها که علاقه ی شدیدی به تحریف تاریخ و دست درازی به استاد معتبر تاریخی و اثبات خوشدان دارند.

یکبار گفت: آدم و حوا تورک بودند و دوتا اسم هم برای اثبات  حرفش اعلام کرد.به شدت هم روی حرفش ماند و حتی کار به دعوا بین استادان ادبیات کشید  اما همچنان آدم و حوایش تورک بودند که بودند. حتی خدا هم تورکی حرف می زد چون باید زبان آدم و حوای ایشان تکریم می شد که شد! و زبان تورکی تنها زبان پاک  دنیاست و بقیه پُرند از زشتی و ناهمواری و تکلف!

پافشاری زیادی هم دارد روی ( برو دو قرن سکوت) رو بخون. خودت می فهمی من چی می گم! ( روح زرین کوب  شاد)

از بد روزگار پسر جان هم از برکات ایشان بهره می برند. مدتی است که به مدرسه ی پسرجان منتقل شده و برای پسرهای جوان، هی افاضات و دانش  هبه می کند. سرکلاس به پسرها گفته آثار سنگی تخت جمشید همه جعلی هستند و اصولا همه در دوران اخیر توسط فارس ها با دستگاه سنگ شکن و ماشین آلات صنعتی ساخته شده تا تورک ها را خراب کنند و تاریخ باستانی تورک ها را به نام خودشان ثبت کنند که البته مردم هم خر !! نیستند و می فهمند اینها را! گفته سرکوچه ی خودمان در سراب یک کتیبه ی سنگی هست که تمام این حوادث تاریخی و جعل سند را توضیح داده اما دستهایی در کار است که نمی گذارد واقعیت به گوش مردم برسد! گفته رستم و سهرابی که حکومت به خورد شماها می دهد تا فکر کنید فارس ها هم مفاخر اسطوره ای دارند، در واقع دو پهلوان تورک هستند که به اقتضای مصالح روزگار ، جعل سند کرده اند که شما را خر!!! کنند!

گاهی پسرجان برافروخته  و عصبانی می گوید: دیگه سرکلاس هاش نمیرم. خیلی چرت و پرت میگه.

می خندم. ناراحت می شود.

داستانکهای زیادی برای خندیدن از ایشان به یادگار مانده ، فعلا همین ها را داشته باشید.


سلام

محوریت کتاب بر زندگی چند دوست روزنامه نگار که در دهه هفتاد دچار درگیری های شغلی و اجتماعی و سیاسی هستند، می چرخد. کتاب به سبک نامه نگاری روایت شده. ماجراها و اتفاقات در خلال نامه هایی که شخصیت ها به هم می نویسند، بیان می شود.

مینا و همسرش صالح به نوعی نقطه ی وصل این دوستان که اکثرا زن و شوهرند، هستند. هرکدام از دوستان مشکلش را یا به مینا یا به صالح می نویسند و راهنمایی می خواهند. ساناز نامزد امیر با تمام شکی که به چشم چرانی امیر دارد، سرو گوشش برای برانداز کردن مردان جوان محفل های دوستانه، می جنبد. امیر دور و بر رعنا خواهر مینا که بعد از قبولی در کنکور پزشکی از اهواز به تهران آمده  می گردد ، در حالی که رعنا دلبسته ی نوید، روزنامه نگاری که فعالیت های سیاسی دانشجویی هم دارد، شده. زهرا و مرتضی  بعد از آتش گرفتن کتابفروشی شان در نوشهر، راهی پایتخت شده اند اما مرتضی  از روزنامه اخراج می شود و بی پولی تاثیر عمیقی در گذران زندگی روزمره شان دارد. نگار زن سرخورده و منفعلی است که تحت سلطه ی مطلق شوهرش نادر، غرور و شخصیت اجتماعی و فردی اش لگدکوب شده اما در نهایت با فرار از ایران ، راهی برای احیای خود پیدا می کند. نادر خودکشی می کند. ساناز با نوید از ایران می گریزد و همان کسی است که در کنفرانس برلین، برهنه می رقصد و تصویرش از تلویزیون ملی ایران پخش می شود. فرزین هم یکی از افراد همین جرگه است که پول زیادی دارد و با پولش به فرار نگار و پرداخت هزینه های زندگی مرتضی کمک می کند. اوبه مقامی سیاسی تبدیل شده اما نمی تواند وارد ایران شود بنابراین خوش نشینی در فرنگ را به زندان و درگیری در ایران ترجیح می دهد.

ترکیب حوادث و شخصیت ها و اشاره هایی به توقیف روزنامه ها در دهه ی هفتاد ، اخراج و دستگیری خبرنگاران و تعطیلی جراید ،  انگ زدن به  هرکسی که حرفی در دهان دارد و زندان و سپس مرگ، مسایلی است که  سرتاسر کتاب را پر کرده. نام کتاب( سلام) نیز اشاره ی صریحی به روزنامه ی ممنوع الانتشار( سلام) در دهه هفتاد دارد.


سلام

تبسم غبیشی

انتشارات ققنوس






یک جایی

عکس یک جایی را دیدم که راه باریکه ی خاکی با حصار چوبی داشت. چوبهای نازکی که بی قیدانه برای خانه ی دوطبقه ی  متروکه  حریم درست کرده بودند. خانه یک طبقه داشت و یک نیم طبقه انباری. پنجره ای چوبی آبی رنگ. از همان ها که جان می دهد برای گلدان های شمعدانی پر از گل های قرمز تا از ترکیب آبی و قرمز آدم را بکشد. درختهای پرسال و گیاهان خودرو  در هم تنیده و همسایه.

عکس یک جایی را دیدم که اگر کاینات بخواهد برای دلخوشی ام کاری بکند، بهتر است همانجا را برایم فراهم کند. یک شمال دور. آنقدر دور که نه تلفنی باشد نه ماشینی. کوه پر درخت باشد و زمین پرعلف. دریای نیم ساعته  راه باشد و بازار یک ساعته راه. نان تنوری باشد و بخاری نفتی. مرغ و خروس و جک و جانور نباشد که دلم  صاف نیست با هیچکدام شان.

عکس یک جایی را دیدم.

پاییز از پاهایم بالا می رود

دختری جوان همراه سایه اش وارد یک روستای دور افتاده می شود. او با سِمَت مدیر آموزگار مدرسه ی متروک روستا ، آمده و بیشتر از ممانعت پدر و مادر و اطرافیان،برای رفتن به این روستای دور از دسترس،  این سایه ی مرموز اوست که راهنمای زندگی اش است.سایه از ابتدای زندگی همراه او بوده. تا جایی که نمی داند  سایه ، سایه ی اوست یا خودش سایه ی آن سایه.

شباهت بیش از حد ظاهری و رفتاری دختر با خاله ی جوانش که  سالها قبل در شانزده سالگی ،ناگهان و به طرز مشکوکی گم شده و هیچ اثر و نشانی از او به دست نیامده باعث شده که از کودکی مدام با خاله ی گمشده مقایسه شود. با اسباب بازی های او بازی کند و لباس های او را بپوشد. او سایه ای از ناهیده ی گمشده است. حتی اسم او را یدک می کشد.

در روستا مردم با تعجب به او نگاه می کنند و به صراحت به شباهت میان او و دختری به نام ناری که در روزگاران گذشته در این روستا زندگی کرد و ناپدید شد اشاره می کنند. ناری لال بود و به سختی اسمش را به آنها فهمانده بود. سرهنگ او را پیدا کرده بود و به او پناه داده بود و در نهایت خبر از گم شدنش داده بود. ناهیده در خانه ی مخروبه ی به جا مانده از سرهنگ ، که دهاتی ها اسمش را خانه ی ارواح گذاشته اند، مستقر می شود. مردم معتقدند از خانه صدای ناله و گریه می آید، بس که ناری در آن خانه با زبان بی زبانی ناله کرده و ضجه زده. .سایه، و  ناهیده ی آموزگار با کنجکاوی و کنار هم گذاشتن ماجراها و آدمها ، رد پای ناهیده ی گم شده ی  سی سال پیش را در آن خانه ی متروک پیدا می کنند و  سرانجام گویی با پیدا کردن اسم کنده شده ی  ناهیده پشت در اتاقی که ناری در آن زندانی می شد، روح ناهیده ی گم شده آرام می گیرد و ناهیده ی آموزگار می تواند رها از سایه های همیشگی برای عشق و زندگی آینده اش تصمیم بزرگی بگیرد.

عشق سیاه و ناکام سرهنگ به مامان جان، قبل و پس از شوهر دار شدن مامان جان ( مادربزرگ ناهیده ی آموزگار) ، انتقام چرکینی را رقم می زند. او بعد از دزدیدن ناهیده ی لال، او را به این روستای دورافتاده آورده و ابتدا به مهربانی و شفقت و بعد با خشونت و تعرض  سعی در به دست آوردن او می کند.

زن های آبادی قصه های دردناکی از اذیت و آزارهایی که سرهنگ به ناهیده روا می داشت، برای تعریف کردن دارند.

ناهیده ی آموزگار عاشق سمجی دارد که به پشتوانه ی ثروت و  اسم و رسم و اصالت خانوادگی ، مورد تایید خانواده است اما دخترک مردد در تصمیم گیری ، در روستا به پسری برمی خورد که شاعران و نویسندگان صاحب نظر معاصر را می شناسد و حتی نمایشنامه نویسی می کند..

پاییز از پاهایم بالا می رود یک شاعرانه ی سرشار از عشق است. ترکیبی از  عشقهای بی دلیل، عشقی منتقم، عشقی سودایی، عشقی  پس زده و عشقی عاقلانه که نویسنده با در هم تنیدن زمان و مکان و آدمها در پاییزی پر برف و سرد که دسترسی به روستا را غیرممکن می کند، ارتباط میان آن عشق ها و ناکامی ها را معلوم می کند. نویسنده شخصیت ها را از چشم سایه ی ناهیده می بیند ، برایشان تصورات مخصوص به خودش را خیال پردازی می کند و به میل خودش گذشته و آینده ی آنها را می نویسد. سایه مثل یک ناخودآگاه هوشیار، آدمها را کنار هم می نشاند و رابطه ی بین آدمهای گذشته و حال را پیدا می کند. سایه نیرویی فراتر از خیال است. نوعی شعور لدنی است . هم اوست که  وقت سوهان کشیدن به قفل پستو، ناهیده را تشویق می کند و وقتی رازها از پرده بیرون افتاد، آرام می گیرد به تماشای ناهیده.


پاییز از پاهایم بالا می رود

لیلا صبوحی خامنه

نشرچشمه



اندوه نارنجی

آخر شب، یک فیلم  رمانتیک. گریه و گریه و گریه. تا جایی که سرم درد بگیرد.

بیرون آمدن از سوگواری و پیدا کردن سررشته ی زندگی کار خیلی خیلی سختی است. مخصوصا اگر عاشق کسی باشی و تمام لحظات خوشت با او ساخته شده باشد. مخصوصا اگر خنده های از ته دلت با او بوده باشد. رویاهای فانتزی ات با او مرور شده باشد. کابوس هایت را او مرهم بوده باشد.

اینکه چرا اینقدر با این فیلم برانگیخته شدم و گریستم، برای خودم روشن است. احساساتی ام. برای عشق احترام و اهمیت خیلی زیادی قائلم و به صداقت و خلوص رابطه ی بین آدمها به شدت معتقدم. حتی وقتی می دانم همه ی اینها فقط مال فیلم ها و داستان هاست.

برای ترمیم  جراحت دلم از قضیه ی تدفین مفتی ِ پست قبل و تاثیرات غم انگیز فیلم، نیمه شب سراغ یک بسته پفک چرخی رفتم. می دانستم حالم را بهتر می کند و تو  ( ما ادریک تاثیر الپفک ؟؟؟ ) . گریه می کردم و چرخی های نارنجی را می خوردم. بسته  تمام شد اما گریه هایم نه! سعی کردم به موقعیت کمیک خود بخندم اما بیشتر گریه ام گرفت.

نخند!

زنی که پفک می خورد تا اندوه عظیم دیدن یک فیلم عاشقانه را تقلیل بدهد،  خیلی هم فکر کردن دارد. نخند!!!!


اسم فیلم :  ps : i love you


یکبار توی عمرم تشخیص دادم آقاهه ی توی فیلم خاویر باردوم است. آن هم جفری دین مورگان از آب در آمد! یعنی چی که این قدر شبیهند؟؟