هزار سال هم که بگذرد من توی لیست جنبی فولدرهای آهنگم، یک آهنگ تک می گذارم که زود پیدایش کنم. فقط و فقط برای شنیدن همین یک جمله:
( نمی دونی چقدر دوست داشتنت خوبه)
همین !
یادت هست؟
حتما که یادت نیست !
طاهره با دیدن یکی از دوستان دوران دانشجویی اش در جلسه ی مدرسه ی دخترش، خاطرات 17 سالگی به بعد خودش را مرور می کند.خاطرات دهه ی 60 او گره خورده به انقلابی های افراطی و ضد انقلاب های افراطی. جوانانی که جذب گروهک های ضد انقلاب می شوند و خانواده و آبروی فامیلی و قراردادهای شرعی و عرفی را زیر پا می گذارند و تنها چیزی که برایشان مهم است، آرمان های گروه شان است.
طاهره و احمد عموزاده هستند. به صلاحدید پدرها، بالای سر پدر محتضر طاهره به عقد هم در می آیند تا خیال مرد محتضر را از آینده ی دخترش راحت کنند. اما احمد بدون توجه به تعهدات همسری، بلافاصله گم و گور می شود و در نهایت معلوم می شود که یکی جذب یگی از گروهگ ها شده و از ایران رفته. بعدها طاهره طلاق غیابی می گیرد و با پسرعمه اش ازدواج می کند. اما تا همیشه دغدغه ی خواسته نشدن توسط احمد و جا گذاشته شدن، او را آزار می دهد و رهایش نمی کند. حاصل این ازدواج دو دختر هستند که در روزگار معاصر، مشکلات و دردسرهای خودشان را دارند. یکی از دخترها تخمک هایش را به زوج های نابارور فروخته و طاهره نگران است که دخترک مثل دوستش تن به اجاره دادن رحمش بدهد و بخاطر پول، قبل از ازدواج, بار یک زوج ناباور را توی شکمش حمل کند. حمله های پنیک از زمان عقد با احمد سراغ طاهره آمده و هربار با هر دل نگرانی، با این حملات دست و پنجه نرم می کند.
نگرانی های شخصی و اجتماعی طاهره و تاثیراتی که شرایط سیاسی و اجتماعی بر او و خانواده و اطرافیانش می گذارد، دستمایه ی متن (شب طاهره) شده. مظلوم نمایی های افراطی عموی طاهره( پدر احمد) در ابراز شرمساری از رفتار اجتماعی پسرش با سخنرانی و نوحه خوانی در مدرسه دخترانه و اجتماعات مختلف، جواب ندادن های دوست طاهره به اس ام اس و پیغام های تلفنی، غر زدن های عمه به دخترهای جوان طاهره ، بازی های سیاسی طاهره و دوستان دوران دانشجویی، روایت های کوچکی هستند که در بدنه ی داستان بخوبی نشسته و حس تعلیق و بیقرای طاهره را به خواننده القا می کند.
فارغ از ویژگی های ادبی و نگارشی (شب طاهره) ، عشاق بلقیس سیمانی... بشتابید! :)
شب طاهره
بلقیس سلیمانی
ققنوس
تا چشمم افتاد بهش دلم دوباره رفت. توی تصویر فیلم تلویزیون یک میز ناهار خوری خیلی بزرگ بود با دوتا بچه و کلی چیز میز روی میز. دفتر. کتاب. گلدان. دلم رفت و فکر کردم : باید یک میز بزرگ برای خودمان جور کنم. بگذارمش توی هال. جلوی کتابخانه ها. حتما حس خوبی خواهد داشت. فکر کردم : این یکی از آرزوهای من است. یعنی کی می توانم جلوی ( خونه رو شلوغ نکن. جا رو تنگ می کنه. نه همینطوری خوبه. فضای کافی نداریم) ها بایستم و کار خورم را بکنم. فکر کردم: بیایم آرزویم را جایی بنویسم تا با سوء استفاده از کایناتی که همیشه گوش به فرمان من ایستاده و تا هرچیزی می گویم فورا برایم عملی اش می کند (!) ، بگذارم این آرزو را کاینات برایم عملی کند.
تصمیمش را که گرفتم...ناگهان...
به خودم خندیدم. این هم شد آرزو؟ واقعا آرزو؟ یعنی تیر و تخته و شیشه هم می شود آرزو؟
نه... خجالت آور بود.
از صرافتش افتادم.
ببین کاینات جان... من از این مورد انصراف دادم. خودم حلش می کنم. اوکی؟ لطفا شما توی فکر یک خانه ی خیلی معمولی، اما با یک حیاط بزرگ در شمال برای من باش. ممنون
پروانه
- عکس تزیینی است. میز مورد نظر من خیلی گنده است!!
وبلاگ محترم دیوار مجازی لطف بزرگی به من کرده و لینک فروش اینترنتی کتاب پشت کوچه های تردید رو پست گذاشته
بی نهایت سپاسگزار و ممنونم
پسرک توی سفر دو روزه مان ، بیمار شد. سرماخورده بود. با آنفولانزا برگشت. آنفولانزایی حاصل بوسه های چلپ چلپ پسرخاله جانش.
تا دکتر گفت آنفولانزا ، دیدم رنگ از رخسار بچه پرید. می دانستم از آنفولانزا می ترسد. می دانستم فکر می کند تنها بیماری کشنده ی جهان همین آنفلانزای بی تربیت است. به دکتر گفتم:
-دکتر منطورتون همون سرماخوردکی شدیده دیگه.
برای راحت شدن خیال پسرک پرسیده بودم. منتظر بودم دکتر تاییدم کند تا ترس بچه تخفیف پیدا کند. دکتر گفت:
-از سرماخوردگی بدتره خانوم!! خیلی شدیدتر!اووه کوفتگی. اسهال . استفراغ. سردرد های شدید. سرگیجه...
-خوب شد گفت. خودم نمی دانستم اصلا!
تا آقای پدر برود و دارو ها را بگیرد، نشستیم توی ماشین. اشک روی صورتش همینطوری می دوید. کلی حرف زدم و شوخی کردم و سربسرش گذاشتم و قول دادم که فقط آنفولانزای خوکی خطرناک است و بیماری او فقط دردناک است و اصلا خطر ناک نیست. او هم کلی شاهد آورد که دوستش دور دهانش زخمی شده ، چون آنفولانزا گرفته. فلانی فلج شده، چون آنفولانزا گرفته. سخت بود. قانع کردنش سخت بود. آنقدر برایش نقش های خنده در بازی کردم و صدایم را تغییر دادم و با صداها و اداهای مختلف خنداندمش که گریه یادش رفت و گفت:
-مامان تو چقدر خوب می تونی صدای همه ی نقشا رو دربیاری. عین خود آدمای فقیر حرف می زنی. عین خود آدمای بدجنس حرف می زنی. عین خود دخترای لوس حرف می زنی. صدای پیرزنتم خیلی خوبه. حتی صدای پسرتم خوبه.
خانه رسیدیم. دادروهایش را خورد. وقت خواب گفت:
-من وصیت نامه نوشتم. چون مطمئن نیستم که از آنفولانزا زنده بمونم. ممکنه بمیرم. اگه مردم وصیت نامه مو پیدا کنین و بهش عمل کنین
هرکاری کردم وصیت نامه را نیاورد نشانم بدهد. امروز وصیت نامه را پیدا کردم. عمرا ازش عکس بگذارم توی وبلاگ. چشمم که بهش افتاد گریه ام درآمد. یک جاییش نوشته بود:
-اگه من مردم منو کنار قبر مادربرگم بذارین.
همین جمله دیوانه ام کرد. گریه کردم. جمله ی بعد اما مرا کشت...کشت...کشت. از خنده کشت. نوشته بود:
-شما هم پیش من می آیید. حتما پیش من می آیید. دیر می آیید یا زود می آیید نمیدانم. اما حتما پیش من می آیید!
مامان گفت:
-مادر این چه بلایی بود که دامن مونو گرفت؟ این بلا از کجا روی سرمون آوار شد. می بینی شانس و اقبال مونو؟
گفتم:
-مادرجان... الان سرتو بچرخونی می بینی خیلی ها گرفتارش شدن. الان وقتی می شنوی کسی سرطان داره ، تعجب نمی کنی دیگه. نمی ترسی دیگه. انگار دارن در مورد سرماخوردگی حرف می زنن. انگار حتی از سرماخوردگی هم شایع تر شده. نمی بینی؟ مردم از آنفولانزا بیشتر می ترسن تا از سرطان.
مامان گفت:
-راست میگی مامان. دارم می بینم. قدیما هرکی می شنید یکی سرطان داره دیگه کلا قطع امید می کرد ازش. خودش مریضم رو به قبله می شد. می خوابید تا زمان مرگش برسه. الانا خدا رو شکر میشه درمان کرد. حتی درمانم نشه، لااقل امیدواری میدن که درمان میشه. پناه برخدا. پناه برخدا
نباید بهش می گفتم که ژن های قوی و گردن کلفت ما حالا حالاها دست از سرمان برنمی دارد. نباید می گفتم که دارم می روم مامو و سونو و دکترها سوراخ سوراخم می کنند تا بالاخره یک چیزی ازش در بیاورند... . نگاهش کردم. خدا خدا می کردم بغض نکند.چون مطمئن بودم که نمی توانم جلوی گریه هایم را بگیرم. و اصلا دلم نمی خواست ( او ) که توی اتاق بغلی دراز کشیده بود صدای گریه های نومیدنه ام را بشنود و ناامید بشود.
آهی عمیق کشید و گفت:
-برنجای عراقی کار دست همه مون داد. یه مدت پر شد توی بازار. همه ذوق می کردن که چه قد می کشه. چه عطری داره. چه مجلسی و قشنگه. کجا خبر داشتیم که چی میشه. همه رو توی خون مردم زدن و کِشت کردن. همه با خون مردم آبیاری شده. نون زدیم توی خون آدما و سرطان گرفتیم. چقدرا آدم کشته شد. شیمیایی شد. شیمیایی زدن. زمینا آلوده شد. توی همون زمینا برنج کاشتن. سبری کاشتن. میوه کاشتن. همونا رو دادن به خورد مردم. نباید گله کنیم. نباید شکایت کنیم. خون خوردیم. اینم نتیجه ش
محو فلسفه ی مامان از برنج های عراقی شده بودم. مامانم شاعر بالقوه ای است. از همان بچگی می دانستم.
کنار سفره ی ناهار، بعد از اینکه همه خوردند و رفتند و ما چهارتا ماندیم و سفره، دوتایی چسبیده بودند به هم. زیر لبی حرف می زدند. نگاهشان که کردم حرفهای زیرلبی تبدیل شد به حرکت لب و وز وز خفیفی که اصلا نمی شد فهمید چی هست. نگاهشان کردم. یکی شان لبخند زد و سرش را فرو برد توی گوش آن یکی. نگاهشان کردم. خندید. گفت:
-ما الان توی PV هستیم. داریم خصوصی چت می کنیم. سرتون توی گروه خودتون باشه.
همه خندیدیم. آن یکی مان که شامه و گوش و چشم های تیزی دارد خیره شد به آن دو. بعد یکهو گفت:
-خاک عالم بر سرتون... دارید در مورد قرص لاغری حرف می زنین؟ خاک!!!! می دونید چقدر خطرناکه؟ واقعا که. شرم برشما. اف بر شما...
آن یکی باز لبخند زد و گفت:
-نه ... کی گفته؟
-من گفتم! من گفتم!!! دارید قرص لاغری رو می گین. دونه ای سه تومن. سی تا نود تومن. روزی یه بار چیه؟ قرصه دیگه.
آن دوتا ترکیدند از خنده و گفتند:
-تو چطوری فهمیدی ما از چی حرف می زنیم؟ پاشیم بریم. PV مون هک شده. بریم یه جای دیگه!
بعد که همه ترکیدیم از قهقهه، رفتند آشپزخانه.
تکلیف خودم را نمی دانستم. حرف بزنم. نزنم؟ بخندم؟ گریه کنم؟
بقیه راحت ترند. راحت تر کنار آمده اند. اصولا با همه چیر راحت تر کنار می آیند. چرا راه دور بروم؟ این منم که همیشه با همه چیز سخت کنار می آیم و تمام کارهای دنیا برایم سخت و تنگ و دشوار است.
داشت می گفت :
-من غول چراغ جادو ام. هر آرزویی داری از من بخواه. برات فورا برآورده می کنم.
دخترک با عینک بنفشش خندید. جاخوردم. یعنی می شد با این وضعیت شوخی کرد؟ یعنی ناراحت نمی شد؟
دخترک هی آرزو می کرد و او هی اجی مجی لاترجی می کرد و برآورده می کرد.
جمع شدیم توی اتاق. به غول چراغ جادو که حالا تمام اندامش ورم کرده و شباهتی به وضعیت چندماه قبلش ندارد، می خندیدیم. می گفت:
-غول چراغ جادو که خوبه. همسایه مون وقتی برای اولین بار منو اینطوری دید، وقتی حواسم نبود کلاه بکشم روی سرم و همینطوری رفتم در رو باز کردم، ایستاد زل زد بهم. زد زیر خنده. هی معذرت می خواست .هی می خندید. هی می گفت تو رو خدا ببخشیدو هی می خندید. آخرش هم گفت ببخشیدا خانومی ... اما چقدر شبیه آخن آتون ِِ سریال یوسف پیامبر شدی. انگار خودِ خودشی. بخدا خودشی...
و باز هی خندید و خندید.
ما خندیدیم. آنقدر که از چشم مان اشک بیرون زد. آنقدر که یکی مان افتاد روی تخت و دست و پا زد و زنبورک و دخترک را به خنده انداخت.
آنقدر که من آن وجه دردناک بیماری اش را فراموش کردم و فهمیدم که می شود به سرِ گِرد و بی موی غول چراغ جادو هم خندید. به آخن آتون یوسف پیامبر هم خندید. آنقدر خندید که یکی بلند بشود و در حالی که بلند بلند فحش می دهد بپرد توی دستشویی و هنور کر کر خنده اش به گوش برسد.
بالاخره ایشون هم رسید به دستم
توزیع کتاب شروع شده.
در صورت تمایل می تونید مستقیما از نشر شادان سفارش بدین
شماره تماس 88241020
پشت کوچه های تردید
پروانه سراوانی
نشر شادان