پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

غول چراغ جادو

تکلیف خودم را نمی دانستم. حرف بزنم. نزنم؟ بخندم؟ گریه کنم؟

بقیه راحت ترند. راحت تر کنار آمده اند. اصولا با همه چیر راحت تر کنار می آیند. چرا راه  دور بروم؟ این منم که همیشه با همه چیز سخت کنار می آیم و تمام  کارهای دنیا برایم سخت و تنگ و دشوار است.

داشت می گفت :

-من غول چراغ جادو ام. هر آرزویی داری از من بخواه. برات فورا  برآورده می کنم.

دخترک با عینک بنفشش خندید. جاخوردم. یعنی می شد با این وضعیت شوخی کرد؟ یعنی ناراحت نمی شد؟

دخترک هی آرزو می کرد و او هی اجی مجی لاترجی می کرد و برآورده می کرد.

جمع شدیم توی اتاق. به غول چراغ جادو که حالا تمام اندامش ورم کرده و شباهتی به وضعیت چندماه قبلش ندارد، می خندیدیم. می گفت:

-غول چراغ جادو که خوبه. همسایه مون وقتی برای اولین بار منو اینطوری دید، وقتی حواسم نبود کلاه بکشم روی سرم و همینطوری رفتم در رو باز کردم، ایستاد زل زد بهم. زد زیر خنده. هی معذرت می خواست .هی می خندید. هی می گفت تو رو خدا ببخشیدو هی می خندید. آخرش هم گفت ببخشیدا  خانومی ... اما چقدر شبیه آخن آتون ِِ سریال یوسف پیامبر شدی. انگار خودِ خودشی. بخدا خودشی...

و باز هی خندید و خندید.

ما خندیدیم. آنقدر که از چشم مان اشک بیرون زد. آنقدر که یکی مان افتاد روی تخت و دست و پا زد و زنبورک و دخترک را به خنده انداخت.

آنقدر که من آن وجه دردناک بیماری اش را فراموش کردم   و فهمیدم که می شود به  سرِ گِرد و بی موی غول چراغ جادو  هم خندید. به آخن آتون یوسف پیامبر هم خندید. آنقدر خندید که یکی بلند بشود و در حالی که بلند بلند فحش می دهد بپرد توی دستشویی و هنور کر کر خنده اش به گوش برسد.



نظرات 1 + ارسال نظر
یه دوست سه‌شنبه 27 بهمن 1394 ساعت 10:12

آرزو میکنم همیشه کنار هم با خوشی وخوشحالی باشید خواهرتونم خیلی زود خوب بشه و شاد شاد شاد

ممنونم
آمین
همچنین شما عزیز مهربون

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.