پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

چهل سالگی

تصورم از چهل سالگی ترس آور بود. همیشه.

فکر می کردم یک زن چهل ساله باید بنشیند و روزهای باقی  مانده ی عمرش را بشمارد و هی یکی یکی تارهای سفید موهایش را توی آینه با حسرت نگاه کند و هر بار زنگ در را می زنند، کلی نوه و عروس و داماد وارد خانه می شوند و ....

فکر می کردم زن چهل ساله آنقدر غرغرو می شود ...آنقدر بهانه گیری می کند...آنقدر نک و نال می کند که حوصله ی همه را سر می برد.

فکر می کردم اصلا یک زن چهل ساله آنقدر کامل شده که دیگر نیازی به دانستن و تجربه کردن هیچ چیزی ندارد. تمام آردهایش را بیخته و الکش را آویخته.آنقدر می داند از دنیا که دنیا دیگر لذت و هیجانی برایش نخواهد داشت. رنگ ها تمام می شوند.

فکر می کردم...

بماند. چهل سالگی در تصورم پایان یک زن بود. شروع ِ پایانش.

نفهمیدم کی و چطوری گذشت. کی این همه سال رفت و من رسیدم به چهل سالگی. چهل سالگی یک زن.

از نیمه های سال قبل به خودم قول داده بودم که یک چهل سالگی زیبا برای خودم رقم بزنم. بلکه ترس و وحشت چهل سالگی را برای خودم کمتر کنم و راحت تر با آن کنار بیایم. به رژیم غذایی فکر کردم. به یک ورزش جدید. به یک کار جدید. به یک سری روابط و ارتباطات جدید. به دوستان جدید. به آدم های جدید. به کنار گذاشتن بعضی ها و قاطی شدن با بعضی ها.

راستش هیچ کدام را انجام ندادم که هیچ ، همان روال همیشگی ام را رفتم و آمدم.

رسیدم به امروز. امروزی که همه با هم گفتن: ( ترکوندیم برات. کیف کن! )

غرغرهایم مثل قبل بود. بیشتر نشده بود. بهانه گیری هایم مثل قبل بود. بیشتر نشده بود. موهایم طلایی بود. تارهای سفیدش را نمی دیدم. نک و نال به برنامه ی  گفتاری ام اضافه نشده بود. عروس و نوه ندارم. آنقدر میل به زندگی دارم که  برای خرید های جدید برنامه ریزی می کنم و نقشه می کشم چطوری آقای همسر را دوباره بکشانم به آن خیابان و آن سه مدل لیوان های  رنگی مسحور کننده را بخرم. فهمیده ام که اگر موهایم را فردا سشوار بکشم و ژل بزنم، حالتش برای پس فردا که عروسی می روم ، فیکس می شود و خوش فرم می ماند و بهتر از شینیون های هول هولکی آرایشگاه می شود. کفش های هال هیلزم!!  را دم دست گذاشته ام و دو دلم که لباس جدید...یا همان لباس عروسی قبلی را توی عروسی جمعه  تنم کنم. احساس پیر شدن و به آخر دنیا رسیدن ندارم. اصلا ترس ندارم. امروز مثل همه ی روزها بود. مثل همه ی روزها. حتی از اینکه همه دوستان و آشنایان تبریک گفتند و خواهرون بعد از دیدن عکسها یادشان افتاد، دلخورم نشدم .

قبلا جایی خوانده بودم که در چهل سالگی  می شوی کأنهم مادرخودت. دست و پاهای مادرت از پهلوهایت می زند بیرون. مثل او حرف می زنی . غر می زنی  . دنیا را می بینی. راستش من مدتهاست که شده ام عین عین خود مامان. حتی موقع چرت نیمروزی مثل او دستم را روی تنم می گذارم. مثل او اخم می کنم و مثل او وقت بغض کردن، چانه ام  جلو می آید. ابروهایم می لرزد و اشکهایم بی صدا می چکد روی گونه هام.  چشم هایم مثل او ، وقت فکر کردن، پایین می افتد و ...

پس ... پس، دیگر تمام.

چهل سالگی ام ترس نداشت. زیبا بود. آن چهل سالگی ای که نیمه ی سال قبل بخودم قول داده بودم نبود. نه حتی نیم کیلو لاغرتر شده بودم نه هیچ چیز دیگری. اما زیباتر و بهتر از تصورم بود. حس خوبی داشت. ترسم کم و اندوهم کمتر از تصورم بود. فکر می کردم تمام  اولین روز چهل سالگی را دپرس و اندوهناک خواهم بود.

راستش هنوز هم برایم  خنده دار و نچسب است. ههههه..من چهل ساله؟؟ کی؟ چطوری؟ اصلا هنوز خیلی چیزها هست که دوست دارم بدانم و یاد بگیرم. خیی چیزها هست که دوست دارم ببینم و بشنوم و تجربه کنم. خیلی چیزها هست که هنور بلد نیستم. خیلی چیزها که هنوز ...

خب... امروز اولین روز چهل سالگی ام بود و من اصلا حس چهل سالگی ندارم.

خیلی بد است؟


عید دیدنی

شب قبل یک گروه ده دوازده نفره اعم از زن و مرد و جوا ن و مسن و کوچولو تشریف آوردند عید دیدنی . توی 45 دقیقه ای که منزل ما بودند، به اندازه ی هشت سال جنگ تحمیلی ( دفاع مقدس)، بلاانقطاع، همدیگر را تیرباران  نمودند. نسبت فامیلی شان قوم شوهر و عروس و داماد بود. خواهرشوهرها به عروس تکه می انداختند. عروس هم زبان تیز نشان می داد و نمی گذاشت قوم الظالمین همینطوری فِرت فِرت ،حقش را بخورند. دامادها میانه داری می کردند. همه چیز هم با خنده و شوخی و  گل و بلبل  برگزار می شد. بچه ها هم یا انگشت توی چشم و چال هم می کردند یا هم را گاز می گرفتند و به آغوش پرمهر والدین شان پناه می بردند مبادا مورد تلافی قرار بگیرند. پس آنگاه مادرهای تلفات داده، بچه های مهاجم را تهدید به بریدن دم و سر و ... می کردند.

پسرک آمد دم  گوشم گفت:

-مامان...من دیگه نمی تونم تحمل کنم. مهمونا کی میرن؟

وقتی رفتند باز پسرک آمد سراغم. با دومین جمله بغضش ترکید و به شدت گریه کرد. اولین جمله اش این بود:

-مامان...؟ این پدر و مارا چطوری بچه ها شونو تحمل می کنن؟ خیلی بی ادب بودن.

گفتم:

-زشته مامان. در مورد مهمونت اینطوری نگو. خیلی زشته.

بغضش ترکید و های های گریه کرد:

آخه همه ش منو بیشگون (نیشگون) گرفتن. یکی شونم هی  مشت می زد توی پام. اون کوچولوهه هم هی یه چیزی می گفت من از داداشش سوال کردم داداشت چی میگه.داداشش گفت داره به تو میگه خر. من خرم؟ آخه من خرم؟ من خرم؟

و...


سال نو مبارک