پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

پشمک حاج عبدلله

ده ، دوازده روز پیش ، پسرک رو بردم دکتر. سرما خورده بود. با کلی قسم و آیه که: ( معلوم نیست آمپول بده. حالا اگه هم داد، لازمه برات. زود خوب میشی و ...) رفتیم دکتر. آقای دکتر با خوشرویی ِتمام معاینه کرد و آمپول هم داد! همونجا جلوی آقای دکتر قول دادم که خودم توی خونه آمپولش رو بزنم تا خیالش راحت بشه .

تمام طول راه برگشتن رو غر غر کرد : ( من آمپول نمی زنم. نمی تونی منو بگیری که. فرار می کنم. من آمپول نمی زنم! )

توی خونه پنبه الکلی رو آوردم و تا دیدش گفت:

-این پشمکه تمیزه که می خوای بزنیش پشت من؟

گفتم:

-این پشمک نیست. پنبه ست. بله کاملا تمیزه. الکل خودش بهترین تمیز کننده ست. خیالت راحت باشه.

-هرچی. حالا آمپولو بی درد بزن. درد دار نزنی!!

آمپول رو با هزار شامورتی بازی و کج و راست شدن و قر دادنهاش زدم. مثل وقتایی که آقایون لم میدن و جلوی تلویزیون و فوتبال تخمه سیاه می شکونن ، نیم خیز شده بود و می گفت باید این طوری آمپولمو بزنی!!!! وگرنه من نمی زنم!!

بعد از تزریق شروع کرد به داد و هوار و (  آی ..درد می کنه). تا یک ربع فریاد می زد و یک میلی متر هم تکون نمی خورد. می گفت پاهام از کار افتاده!!

بعد از ته کشیدن فریادها، بلند شد. اومد توی مطبخ سراغ من. گفت :

-می خوام این پشمکو بردارم. میشه؟ دوست ندارم توی لباسم پشمک بمونه.

-اون پنبه ست مامان. باشه بر دارش.

ناگهان فریاد پسرک آشپزخونه رو پر کرد:

-مامان...مامان... پشمک حاج عبدلله م نیست. پشمک حاج عبدلله م نیست. پشمکم افتاده. کوش؟؟ پشمک حاج عبدلله م نیست !!!

من حیران بین قهقهه زدن و نشون دادن پنبه ای که  در اثر تکون دادن لباسش روی زمین افتاده بود، یهو ترکیدم و چنان خندیدم که از  مادر یک بچه ی بیمار سرما خورده ، بعید بود!!

 

 

 

 

قاعده ی بازی

چقدر بده که وقتی توی یه جمعی ،  ناگهان می بینی از یه نفر دلگیری، دلخوری، ناراحتی، خوشت نمیاد یا حتی بدت میاد، کم کم به این مرض دچار میشی که حرف ها و رفتار  و سکنات بقیه ی افراد اون جمع رو هم می بری زیر ذره بین. کم کم هر حرفی برات معنا دار میشه. نیش دار به نظر میاد و فکر می کنی پشت هر شوخی و حرکتی منظوری هست. دیگه تحمل اون جمع رو نداری و نمی تونی مثل قبل باشی و گوش بدی و حرف بزنی و بگی ، بخندی.

سکوت اولین واکنشته و بعد ترجیح میدی که کلا نباشی. دور میشی و با زخم های خونریز، میری که نباشی.

قواعد بازی آدمها خیلی سخته.

 

؟؟؟

دوباره یک مطلب جدید و دوباره خطای ثبت

باز هم پست ثبت نشد

چرا؟؟

یک متن رو از صبح بارها و بارها ارسال می کنم اما ثبت نمیشه

نمیشه...

هرچیز دیگه ای ثبت میشه.اون چند خط نمیشه