ده ، دوازده روز پیش ، پسرک رو بردم دکتر. سرما خورده بود. با کلی قسم و آیه که: ( معلوم نیست آمپول بده. حالا اگه هم داد، لازمه برات. زود خوب میشی و ...) رفتیم دکتر. آقای دکتر با خوشرویی ِتمام معاینه کرد و آمپول هم داد! همونجا جلوی آقای دکتر قول دادم که خودم توی خونه آمپولش رو بزنم تا خیالش راحت بشه .
تمام طول راه برگشتن رو غر غر کرد : ( من آمپول نمی زنم. نمی تونی منو بگیری که. فرار می کنم. من آمپول نمی زنم! )
توی خونه پنبه الکلی رو آوردم و تا دیدش گفت:
-این پشمکه تمیزه که می خوای بزنیش پشت من؟
گفتم:
-این پشمک نیست. پنبه ست. بله کاملا تمیزه. الکل خودش بهترین تمیز کننده ست. خیالت راحت باشه.
-هرچی. حالا آمپولو بی درد بزن. درد دار نزنی!!
آمپول رو با هزار شامورتی بازی و کج و راست شدن و قر دادنهاش زدم. مثل وقتایی که آقایون لم میدن و جلوی تلویزیون و فوتبال تخمه سیاه می شکونن ، نیم خیز شده بود و می گفت باید این طوری آمپولمو بزنی!!!! وگرنه من نمی زنم!!
بعد از تزریق شروع کرد به داد و هوار و ( آی ..درد می کنه). تا یک ربع فریاد می زد و یک میلی متر هم تکون نمی خورد. می گفت پاهام از کار افتاده!!
بعد از ته کشیدن فریادها، بلند شد. اومد توی مطبخ سراغ من. گفت :
-می خوام این پشمکو بردارم. میشه؟ دوست ندارم توی لباسم پشمک بمونه.
-اون پنبه ست مامان. باشه بر دارش.
ناگهان فریاد پسرک آشپزخونه رو پر کرد:
-مامان...مامان... پشمک حاج عبدلله م نیست. پشمک حاج عبدلله م نیست. پشمکم افتاده. کوش؟؟ پشمک حاج عبدلله م نیست !!!
من حیران بین قهقهه زدن و نشون دادن پنبه ای که در اثر تکون دادن لباسش روی زمین افتاده بود، یهو ترکیدم و چنان خندیدم که از مادر یک بچه ی بیمار سرما خورده ، بعید بود!!
زنده و سلامت باشه ...
ممنون