پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

شماره ی ناشناس

چندباری یک شماره ی ناشناس  در وقت های بی وقت تک زنگ می زد و تمام.  قبل ترها این جور شماره ها  را می دادم به دوست و خواهرها تا چک کنند ببینند آشنایی چیزی هست یا نه. حوصله ی اینکار را هم نداشتم. اما روی اعصابم بود. خب اگر شماره ام آنقدر راه دستش هست که هی دستش بخورد و تماس برقرار شود، لااقل یک پیام (  ای وای..اشتباهی شماره ت رو گرفتم) ، کمترین توقعم هست. اگر هم نه..خب پس لابد مرض دارد!

دوشب قبل دوباره همان شماره افتاد روی صفحه. نگاه کردم ببینم قطع می شود یا نه..فورا قطع شد. بلند گفتم:

-خُله ها!!! زنگ می زنه و تمام. حتی با اس ام اس معرفی هم نمی کنه خودشو.

آقای همسر سوال کرد:

-شماره رو نمی شناسی؟

-نه

سرش را برد توی اطلاعات هفتگی.

دوباره گوشی زنگ خورد. مثل آدمی که مچ دزد را بگیرد سریع گوشی را برداشتم و (الو) گفتم. اول سکوت و بعد صدای خیلی خیلی ضعیف کسی داشت می گفت:

-سلام خانوم جونم. خوبین؟ حالتون خوبه؟ خیلی دلم براتون تنگ شده بود. بخدا اونقدر دلم تنگ شده بود که نمی دونم بگم چقدر. خانوم جونم خوبین؟ کلی خبرای خوب دارم براتون خانوم جونم. خوبین خانوم؟

بی وقفه حرف می زد. صدا را نمی شناختم. گفتم:

-ممنونم عزیزم. شما؟

-خانوم من مهدیه ام! (بعد فامیلی اش را گفت)

احوالپرسی کردم و گفتم:

-پس این تویی که پنج شش بار تک زنگ زدی و قطع شده؟

-بله خانوم. من بودم. ببخشید. روم نمی شد مزاحم تون بشم. ببخشید.

-خب دختر خوب یه معرفی ای چیزی...!

-خانوم ببخشید.

بعد از حال و احوال پرسیدم : ( خبرهای خوبت چیه؟) ، گفت:

-خانوم لوح تقدیرم از اداره اومده. همه رو از زحمتهای شما دارم خانوم.  امسالم اسممو رد کردن برای خوارزمی. دارم داستان جدید می نویسم برای جشنواره ی خوارزمی. خانوم دعا کنین که داستانم انتخاب بشه.تازه خانوم ، تابستون دو بار رفتم خندوانه. بازم شاید برم. خانوم مدیر گفته زنگ بزنم باهاشون هماهنگ کنم ببینم میشه همه ی بچه های مدرسه رو ببریم یا نه.

با هیجان و شادمانی حرف می زد و من دخترکی را به یاد می آوردم که بی انگیزه و خموده، روی میز و نیمکت اول ولو می شد و حواسش نه به لغتهای عربی بود نه فارسی.  نمره هایش بین 3 تا 5 متغیر بود و محض رضای خدا هیچ وقت بیشتراز 5 از هیچکدام از درسهایم نگرفته بود.

روزی که از دخترهای دوم معماری سوال کردم: ( کیا تا حالا شعر یا قصه نوشتن؟ می خوام معرفی شون کنم برای جشنواره ی دانش آموزی) و او دستش را بالا برد؛ ناباورانه نگاهش کردم و همانطور ناباور سوال کردم:

-تو واقعا داستان نوشتی؟

فردا دفتر شلخته ای را برایم آورد. خط پرپیچ و خم و پر منحنی اش  را با سختی فراوان خواندم و دفتر را برایش پس آوردم. دو سه تا داستان کوتاه فانتزی دخترانه  داشت و یک داستان بلند که راستش حوصله ام نگرفت بیشتر از ده پانزده صفحه  با آن خط ناخوانا کلنجار بروم. گفتم ( برو اینها رو تایپ کن و بیار برام تا بفرستم اداره. من خط تو نتونستم راحت بخونم. اونجا هم مطمئنا نمیتونن خوب بخونن. اگه می خوای قصه هات خونده و دیده بشه، حتما تایپ شده برام بیار).

(چشم ) ی گفت و رفت که رفت. چندبار پیگیری کردم و جواب سربالا داد و پیچاند. بالاخره قید اصرارم را زدم. همان وقتها باز هم برایم قصه آورد و یکبار مجبورش کردم برود همانها را تمیز و مرتب بازنویسی کند و کاور کند و بیاورد. رفته بود با همان خط پیچ پیچکی قصه ها را نوشته بود، با کاغذ کاهی جلد کرده بود و آورده بود. کتابچه ی دست سازش را گرو نگهداشتم که نسخه ی تایپی تحویلم بدهد که هی امروز و فردا می کرد. تایپ شده ای برایم نیاورد اما بفهمی نفهمی نمره هایش داشت نیم نمره نیم نمره بالا می رفت و وقتی نمره ی 14 در سه درس ادبیات، زبان فارسی و عربی، برای چندماه متوالی به نام او ثبت شد، کلی خوشحالی کردیم توی دفتر مدرسه و باور کردیم که وقوع معجزه دور هم نیست.

بعد از عید دوباره یک مسابقه ی دانش آموزی در راه بود. خانم مدیر گفت: (فلانی..یعنی توی این مدرسه غیر از فلانی و فلانی ..کسی نیست که دو خط بلد باشه بنویسه؟)

-چرا..مهدیه هست. بد هم نیست. اما قصه هاشو نمیاره. یه دست نوشته ازش دارم. اما تایپی نمیاره برام.


قصه ها را فرستادیم اداره و خانم مسئول فرهنگسرای ادبی اداره، مهدیه را خواسته بود آنجا . در پنجشنبه های تعطیلی مدارس او را نشانده بود پای کامپیوتر و مجبورش کرده بود داستانهایش را تایپ کند. بعد از داستان های خودش، داستان های بچه های دیگر را هم تایپ کرده بود. با میل و علاقه ی خودش. اینها را که برایم تعریف می کرد ، چشم هایش برق می زد. گفتم: درس هات مهم تر از تایپ کردنه . مراقب باش  که افت نکنی باز. حیفه. تازه افتادی روی غلتک.

-نه خانوم حواسم هست.

اداره مادرش را خواسته بود. تشویق و تکریمش کرده بودند و دخترک تنبل و بی حال و حوصله حالا داوطلب بود برای کنفرانش های نصفه و نیمه و پرسش کلاسی. امتحانهای ترم آخر را هم بجز  عربی زیر 10  از درسهای من، قبول شد . (از بقیه ی درسهایش خبر ندارم) .

پشت تلفن داشت از خبرهای خوبش می گفت. دوست نداشتم باز نصیحت کنم که حواسش به درسهایش باشد و نگذارد که داستان و قصه نویسی، تمام وقتش را بگیرد. دوست نداشتم ملال آور باشم. دوست نداشتم این عشق زیبا را  کمرنگ کنم. خودش گفت:

-خانوم درسهامم خوب می خونم. می خوام امسال همه ی درسهامو بالای 14 بیارم که قبول بشم.

حرفهای من به ( موفق باشی) ( انشالله) ( تبریک میگم) و کلماتی همین قدر کوتاه ختم می شد. دخترک هیجان زده و شادمان حرف می زد و بالاخره خداحافظی کرد. آخرین جمله هایش دوباره (خانوم دلم براتون یه ذره شده بود و خانوم خیلی خیلی دلم براتون تنگ شده ) بود.

خدا کند دخترک داستان نویس موفقی بشود. خدا کند با نمره های خوب دیپلم بگیرد. خدا کند دانشگاه برود. خدا کند آنقدر حالش خوب بشود که همان روز اول بتواند به معلمش بگوید: ( ما کامپیوتر نداریم. چطوری برات تایپ کنم بیارم؟ ). خدا کند معلمش آنقدر باهوش باشد که وقتی تعلل کردنش را ببیند بفهمد که فقر و نداری بی رحم تر و خبیث تر از حال و حوصله ی یک دختر 16 ساله است. خدا کند توی تمام شعب اداره یک خانم دکتر سپهری داشته باشیم که حواسش به استعدادهای ولو  کم جان دخترک های خجالتی باشد و آنقدر بهشان پرو بال بدهد که مدام با هیجان و شادمانی خبرهای خوبشان را پشت تلفن بگویند.

خدا کند فقط چیزهای خوب اتفاق بیفتد!


نظرات 3 + ارسال نظر

سلام
فکر کنم نمی دونم
نباید کسی یا چیزی رو دست کم گرفت ...
ما آدم ها اکثرن بالاها رو می بینیم وپایین رو نه ...

سلام
ممنون

مریم گلی سه‌شنبه 18 آبان 1395 ساعت 09:17

ای جانم آفرین به دخترک آفرین به شما که انقدر بچه ها باهاتون صمیمی هستن

وای... خجالت کشیدم
ممنون از محبت شما
بچه های ما ، فکر کنم با همه ی دبیرامون صمیمی هستن

بازم من(دانشجو) دوشنبه 17 آبان 1395 ساعت 19:40

سلام بسیار عالی
خداکنه همه دبیرای ادبیات این استعدادهای دانش آموزارو کشف کنند وبقول شما خداکنه همه پژوهشسراها پیگیراین استعدادهاباشند.

سلام
انشالله
خداکنه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.