پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

در دام مانده باشد!


پیشنهاد را که می شنوم طوری خنده ام می گیرد که نمی شود جلویش را گرفت. می پرسد : چی شد؟

مجبورم چندتا سرفه ی پرزور از ته گلو بیرون بفرستم تا آن خنده ی وحشیانه ای که دارد می رود که خفه ام کند، لای سرفه ها گم شود. جمله ها را پشت سرهم می گوید و من از پشت گوشی، به خنده ای هیستریک دچار شده ام. جان می کنم که صدای خنده ام بلند نشود و به همین کرکر خفه و لرزیدن شانه هام ختم شود. بعد از خداحافظی، به شدت می خندم. دیوانه وار می خندم.

آدمها  ترا چه فرض می کنند؟

اگر به آنها مهربانی می کنی ، اگر دست شان را می گیری و از جوی آب رد می کنی ، اگر روی پیشانی تب دارشان دستمال خیس می گذاری، اگر چشم بسته ای روی بدی های تمام این سال ها و برای  سرد و گرم شان ، فرت فرت گریه ات می گیرد، به خدا مال خنگ بودنت نیست. مال نفهم بودنت نیست. مال آلزایمر داشتنت نیست. همه را به یاد داری. همه را می دانی. هیچکدام را فراموش نکرده ای. اما به خودت گفته ای حالا وقت حساب و کتاب نیست. وقت گرو کشیدن نیست. وقت اخم و تخم کردن نیست. وقت یکی به دو کردن نیست.

ذات آدم ها اما، عوض نمی شود که . توی هر حالتی همانی هستند که بودند. بوی  سوء استفاده و  دروغ، آنقدر مشمئز کننده و  حال به هم زن است که محال است خفه نشوی. این بازی بچگانه بقدری احمقانه و آشکار است که مرغ پخته توی دیگ را به خنده می اندازد. آدم را چی فرض می کنید؟ مهربانی و عاطفه ی آدمها، معنی اش احمق بودن شان نیست. معنی اش خر بودن شان نیست.

آخ...آخ...آخ... از دنیا و آدمهاش. آخ ... از آنها که جوی خون مشترک دارند با تو. آخ!!!


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.