دلم نمی خواد قبول کنم آنچه می بینم و می شنوم رو. انگار یه چیزی ته دلم؛ ته وجودم سفت نشسته به انکار و فرافکنی که میگه: امتحان کن. شاید اشتباه بوده. شاید اونقدرها هم بد نیست. شاید رگه های طلا در معدن گِل و شُل موجود باشه.
امتحان می کنم:
-شلغم دارین بپزم براتون؟
-نه
دلتون نخواد ظهر آش داشتیم
-نوش جون
و ...
نمیشه. نمیشه. نمیشه.
واقعیت قوی تر و واضح تر از خیالات منه.