پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

فلفل نبین چه ریزه!

فلفل دلمه ای کیلویی 35 هزار تومن!!!؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

عزیزم با چی ساختینش مگه؟ کود طلا دادین بهش؟؟؟؟؟



من شماره سه

پسر چشم آبی مو بور نوزده ساله ی بی نام که به انتخاب دکتر تیمارستان او را شماره سه می نامند، بی آنکه بتواند حرف بزند، هرچه می خواهد بگوید را نقاشی می کشد. سرکلاس جوجه خروس های دانشجو می نشیند و پای درس استاد از مکانیزم مغز و چگونگی اختلالات مغزی و ایجاد بیماری های روان تنی مطلع می شود و می خواهد بهترین روانپزشک شود.

مردان عقل از کف داده در ساختمانی جدا از ساختمان زنان، عمر می سپرند و ذهن های آشفته شان به تبانی برای دید زدن زن های مجنون و عاشق شدن و فرار و کشتن نگهبان مشغول است. ریقوها، تحریکی ها، گاوها، نام دسته بندی هایی ست که شماره سه، به نسبت واکنش بیماران روی آنها گذاشته.

مردهایی که به نام خوانده می شوند برای شماره سه مهم اند. اسماعیل سیاسی ست. قاسم عاشق است. سمسار نجار است، دکتر سلیمی به او محبت می کند و ..

و همه این ها جز دکتر، دیوانه اند و می دانند که دیوانه اند.شماره سه حرف از سلول و پایانه ی عصبی و عدم اتصال مغز و پایانه می زند و دیگران جنون را پای خواهر و زن و مادر و پدر و دوست می گذارند.

شماره سه از فرط زیبایی مسیح است.مسیحی که زبان ندارد اما خوب بلد است تحلیل کند.قرص هاش را نمی خورد و  نقشه می کشد و رهبری می کند و مردان مجنون را به شورش و گروگان گیری آتش زدن ساختمان و فرار وامی دارد. عاشق معشوق قاسم می شود و مغز قاسم را می خورد.

من شماره سه

عطیه عطار زاده

نشرچشمه

-مقایسه ی (راهنمای مردن با گیاهان دارویی) و به هوای آن کتاب سراغ این یکی رفتن اشتباه بزرگی ست. عالمی نو ست و آدمی نو می طلبد.

-واگویه ها و پریشان گویی های ساکنین دارالمجانین ، ریتم تند و خوبی دارد اما سریع خواندن کتاب سبب از دست دادت ظرایف و دقایق قصه ها می شود و کتاب را حیف می کند.حیفش نکنید. به حوصله بخوانید.

-شناخت نویسنده از حالات و رفتارها و واکنش های دیوانگان تحسین برانگیز است.

-عشق،خیانت، سیاست، غیرت، بی غیرتی، همه در هم تنیده و هر آدم با قصه ی بی ابتدا و بی فرجام خودش، تنه ی داستان را ساخته.

-سخت خوان  است و مستلزم دل دادن به کلمات و روند  بی توالی و بی زمان حوادث.

-اگر دنیای ذهن واداده و پریشانی را می شناسید این کتاب مال شماست.

 




من، شماره سه by عطیه عطارزاده

سالامانکا

ادواردو داره با اسپانیولی سر و کله می زنه. چندتا کلمه به من هم میگه و می ره. توی سینک ظرف جمع شده و سرم قیلی ویلی می ره برای خودش.

ادواردو نشسته پشت میز ناهارخوری و داره ماکارونی می خوره. چشم میندازم به بشقابش. با چهار قاشق ، ته بشقاب جمع خواهد شد. میگم:

-خیلی هم عجله نکن برای تموم کردنش. با آرامش بخور .

می خنده.میگه: برای اینکه ظرفها رو بشورم؟

میگم: آفرین ادواردو. تو خیلی باهوشی.

و قابلمه ی گنده رو میذارم روی میز تا بقیه ی ماکارونی رو توی ظرف دردار بریزم و قابلمه بره برای شستن. در حین خوردن باز یکی دوتا کلمه اسپانیولی میگه. می گه می خوام روح تون با اسپانیولی خو بگیره. قابلمه رو خالی کردم. ظرف دردار رو توی یخچال میذارم. دمنوش گل ختمی که براشون درست کردم رو نشون میدم می گم:

-من حالم اصلا خوب نیست. دمنوش تونو بخورین. خودتون جمع و جور کنین اینجا رو.

سر تکون میده. از مطبخ بیرون میرم. دم خروجی یهو میگم:

-اسمت چی بود؟ ...

روی برگه یادداشت روی کانتر که اسم جدیدش رو یادداشت کردم سر خم می کنم .ادامه میدم:

-ها...اداواردو سالامانکا...ظرفها رو هم بشوری.

*


جون کندم و تا دیروقت خوابم نبرد.سرگیجه کورم کرد.

صبح بیدارشدم و دیدم پنجره ی مطبخ باز مونده. توی سینک پر از لیوان دمنوش و ظرف  املت نیمه شبی و سبد تفاله پره . روی میز خرده نون های پس شام و کف آشپزخونه تکه های ریز کیک کاکویی سفت شده و توی پا فرو میره.

ادواردو سالامانکا خوابه. ساعت هشت کلاس داره. باید بیدارش کنم.

شما نشنیده بگیرین. دلم خیلی پره.

خوبه اینجا هست که بتونم دو کلام برای خودم بنویسم و هزار تا چشم توش نباشه.

این که هرکسی دوسه تا کتاب چاپ کنه و با رانت حکومتی و هرچی که خودش می دونه نویسنده ی فیلمنامه سریال تلویزیونی بشه و کتاباش با تیراژ بالا  و  چاپهای متعدد بیرون بیاد باعث نمیشه که اون احمق بیشعور به خودش اجازه بده و بیاد با آدم خودمونی و صمیمی حرف بزنه و در مورد عکس پروفایلت که (( جدیده خوشگلتر ه و از قدیمیه بهتره و الان که نور خورده تو صورتت به چشم غیر خواهری چه قشنگتری))، حرف مفت بزنه. سگ تو روح کثیف و مزخرف تون که فکر می کنید هر غلطی کنید عیبی نداره چون پشت تون به شغل و نون تون گرمه و کسی نمی تونه ازتون بگیره ش. سگ تو روح سیستمی که الدنگهایی مثل شماها رو تربیت می کنه تا مثل سگ هار بیایین تو پر و پاچه ی مردم. این روزها عبارت ( آلت های سرگردان) در مورد هنرمندانی!!!!!!! که اهل تجاوز و آزار جنسی هستن ، زیاد استفاده میشه. بعضیا دقیقا مصداق همین عبارتند. بی کم و کاست. واقعا خاک برسرتون که اینقدر شل تمبون و نادونید. از استادبزرگ هنرمندتون عبرت بگیرین که ایمیلهاش دست به دست می چرخه.

البته که ترسی ندارین. اونی که این مدلی بار آورده تون، مسلما ازتون حمایت می کنه. موجودات حقیر کثیف!

باز میگن باید بین هنر هنرمند و شخصیت فردی ش تفاوت و فرق قائل بود. سگ تو شخصیت لجن تون!



هیچ سوالی ازم نپرسین. وگرنه میرم خون این یارو رو می ریزم!

مسالمت آمیز کی بودی مادر؟

پسر بزرگه مدتیه  بخاطر نزدیکی به مودم میاد روی مبل پذیرایی منبسط میشه و در دنیای صفر و یک ها سیر می کنه. یعنی دقیقا در محل سکونت من برای نوشتن.چندبار بهش گفتم مکان منو پس بده و جاش رو عوض کنه و گوش نکرده. یه بار هم قهر کرد که درون دلم دستهامو به هم مالیدم و گفتم: آخ جون!! قهر کرد. دیگه نمیاد! اما باز هم میاد!

دیروز یکی از دو برگه ای که برای نوشتن لیست کتاب روی میز گذاشتم رو نصف کرده بود و ظاهرا یادداشتی نوشته و برده بود.روی نیمه ی باقی مونده براش نوشتم:

-شما توی اتاقت دو تا میز داری.به میز پذیرایی و برگه های من دست نزن! بذار توی همین جای عمومی کوچک، یک آرامش نسبی داشته باشم! می شه؟؟؟  Nima gi home !!


مطمئن بودم یک قهر اساسی می کنه و دیگه این طرفها پیداش نمیشه. اما از اونجایی که بچه های من کلا برای سورپرایز کردن من در هر زمینه ای زاده شدن، دیدم سرظهر وقت ناهار با یک دسته برگه ی سفید نواری پهن که خودش بریده بود رفت سمت پذیرایی.گفتم:

-نمی خوام برام برگه درست کنی. اونی که خودم گذاشتم رو برندار. اصلا اونجا نرو!

لبخند ملیحی زد و چیزکی گفت. بعدا که رفتم سراغ میز پذیرایی تا برگه ها رو پس بدم ، روی اولین برگه ی رویی اینو دیدم:

-آره. گمونم بشه! همزیستی مسالمت آمیز!

مامان ننویسنده!

میگه: چرا دیگه آخر شبا توی وبلاگت نمی نویسی؟ آخه من عادت کردم که با بابا فیلم ببینم تو هم نباشی و برگردم توی پذیرایی رو نگاه کنم ببینم داری توی لپ تاپت تایپ می کنی.بعد فردا برم بخونم! پس الکی نگو بچه ها نمیذارن من تمرکز کنم بویسم. چون شبها بیدارن. ببین...این خودتی که  شبها نمی ری بنویسی!!! ما و بهونه نکن!


یعنی قشنگ دلش برای ( برو بذار دو خط بنویسم و تمرکزمو به هم نزن و وقتی می بینی من اینجا نشستم سراغم نیا و ..) تنگ شده. چه روح لطیفی داره پسرم!

کلا بدون اذیت و آزار من  زندگی بهش نمی چسبه.

بچه پررو

در مورد انجام یک کاری هی برام کنفرانس میذاره و تحقیقاتش رو با رسم شکل روی وایت برد و صفحه های سایتهای مختلف توی مانیتور کامپیوتر نشونم میدم که وبینار رو امتحان کنم. در نهایت بهش میگم : هروقت خواستم جدی بهش فکر کنم، حتما ازت کمک می گیرم، چون خیلی خوب می تونی انجامش بدی. اما تصمیمم فعلا اینه که  اگه خواستم شروع کنم از واتساپ استفاده کنم.

ده بار میاد واز جلوی در اتاق رد میشه و نیم نگاه عاقل اندر سفیه میندازه و میگه:

-بعضیا در برابر تکنولوژی مقاومت می کنن!


لایک

هنوز شجریان میاد اینستا، پستهامو لایک می کنه، کامنت و دایرکت میده!

اونم با چند تا اکانت!

هشتگ

یه وقتایی اونقدر نزدیک خودم حس می کنمت که انگار داری توی خونه ی  من می چرخی و همین پتوس ری کرده ی روبروم  رو نگاه می کنی و نشونم میدی و میگی می بینی آفتاب چه بهش ساخته؟ ببین چطوری هم برگهاش پهن تر شده ف، هم رشدش سریع تر. اونقدر این حس واقعیه که لبخند می زنم و بلافاصله یادم می افته فقط خیال کردم ، فقط حس کردم و تو نیستی. دیروز هشت ماه شد که نیستی.

هشت دروغه. چطور ممکنه نباشی؟ مگه ممکنه؟ تا وقتی اینقدر زنده و حی و حاضر می بینمت، یادت می افتم و  هی می خوام زنگ بزنم و بگم وضع گنبد داره باز رو به هشدار می ره،  بیرون نری، خیلی بیشتر از قبل مراقب خودت باش که کرونا نگیری.

یهو که یاد می افته دیگه نیستی، یهو قلبم تهی میشه، خالیِ خالی. انگار هیچی توی قفسه ی سینه م نیست. انگار یه حفره ی خالیِ بزرگ دارم که با هیچی پر نمیشه. چشمام داغ میشه. اشکی  چنان که باید نیست. نم اشکه. چشمم بخیل شده. این دلمه که زیر و رو میشه.

کی میشه دو روز تعطیل باشه و امامزاده باز باشه و من بتونم بیام ببینمت؟ بالای سرت بشینم و نگاهت کنم. میشه یا می میرم و نمیشه؟


انگشتهای نا اندازه

عضو یک خانواده اند. خانواده ای بسیار شلوغ.

حرف که می زنی می بینی یکی بغایت مودب و با وقار و با شخصیت است و دیگری ...!!!

دیگری توی هرکلمه انگار دارد آدم را می جود. هر جمله بار... دارد.

فکر می کنم تاثیر همسرهاست روی این دوتا آدم با یک بستر تربیتی مشترک یا تلاش خودشان برای رشد کردن و بزرگ شدن؟

از آنجایی که آن دیگری شبیه بقیه خانواده است  به مساله ی  تاثیر همسران فکر کردم.

و نکته ی نهایی:

رسانه های ارتباطی محل خوبی برای ارتباطات اجتماعی ست. برای شناخت آدمها. برای پرهیز یا  نزدیکی به آنها.

و محل بسیار بدی برای روبرو شدن با آنهایی که به محض دیدن نوتیف پیام شان سرتاپایشان را معطر می کنی  به برکات و تحیات!!! و ترس از اینکه: این عوضی باز چه می خواهد بگوید!!