پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

اینا و اونا

باز دورتسلسلِ : اینا پشت اونا، اونا پشت اینا، اینا زیرآب اونا، اونا زیرآب اینا، اینا روبرو لبخند به اونا ، اونا روبرو لبخند به اونا،اینا خنجر تا دسته از پشت به اونا، اونا خنجر تا دسته از پشت به اونا.

کرونا داره همه رو درو می کنه، باقی مونده ها هم از ایست قلبی و سکته و چربی و آمبولی و سرطان پرپر میشن. چرا بساط خاله بازی های بچگونه جمع نمیشه از دایره ی رفتار آدمها؟ تا آخرین روز دنیا قراره کش بیاد؟

چه مشتری های پرو پا قرصی هم داره لعنتی!



راضی

به خودم می گویم تو صورت محتضر را از فاصله ی خیلی خیلی نزدیک دیده ای.بوش را شنیده ای.پس رفتگی گونه ها را، گود شدن چشمخانه را، یخ بودن نوک انگشتان پا را. بی جان بودن انگشتان دست را.اینی که ی بینی احتضار نیست. بعد یک دست مریزاد به تشخیص درونی ام می دهم و لبخند می زنم .

لرزه های استخوان را، پس رفتن سیاهی چشم را،چانه ی لرزلرزان را، پاهای یخ، خیلی یخ را، طورِ بلند شدن و قادر نبودن به نشستن را که می بینم، دلم می ترکد. همه چیز جلوی چشمم زنده می شود. دیده هام ، شنیده هام ، تجربه های از سر رفته ،همه رژه می روند توی سرم.


نکند  اویی که می گوید ( خدا ازش راضی بشه ) درست تر بگوید از آرزوی کش دارشدن روزها و شبهای بی پناهی .

از آدم بودن خجالت می کشم

باید یه قصه بنویسم در ژانر وحشت

نه در ژانر رذالت و کثافت

با این مضمون که به پیرزن آب ندین بخوره و هرچی گفت تشنه ام کر بشین که جیش نکنه

بهش غذا ندین بخوره و هرچه گفت گرسنه ام کور بشین  که پی پی نکنه

چرا؟

چون ایزی لایف گرونه کلا. الانم که گرون تر شده. یعنی چی که ماهی یک میلیون بدین پول ایزی لایف؟

خودش پول داره؟ خب داشته باشه. خودش حقوق بازنشستگی داره؟ خب داشته باشه. مهم اینه که نباید پول بیخودی خرج کرد.

چه بهتر که زودتر بمیره و اون دوزار پوا ته کارتش بمونه برای بقیه.

بقیه که نه. رییس!

مرثیه ی پیری

بشینی بالای سری بیماری که هم می شنوه ،هم حرف می زنه، هم می فهمه اما بی حال و بی جون شده، چون فشارش خونش خیلی بالاست و پایین نمیاد و منشاء ش مشخص نیست ، و هی در مورد کفن و دفنش حرف بزنی، درمورد اینکه کنترل ادرارش رو نداره ، شکوه و گلایه کنی، نماز خوندن و نجس شدنت رو به رخش بکشی، و از اون تاپاله ی متعفن و زباله ای که اسمشو (غذای خودتون) گذاشتی یه پیاله صدقه سری بیاری و وقتی نخوردش منت بذاری که غذاهم نمی خوره آخه!! اگه اسمش رذالت و شقاوت و بیشعوری نیست، پس چیه؟

تو که چند ماه بیفتی یه گوشه بدنت موی زاید درنمیاره؟ اپیلاسیون سرخودی؟ ادرار تو بو نداره؟ تو گلاب تولید می کنی؟ و..و...و...

 و خودش و کارت بانکیش از عهده ی هزینه ها برمیان، خسّت درگرفتن  پرستار بهتر و کاری تر برای چیه؟


دارم از روی خشم حرف می زنم.

شاید اگه برای مامان و بابا هم این وضع رخ می داد، من و بقیه هم همینقدر عوضی و بی رحم می شدیم! نمیدونم.

الله اکبر

انسان اسیر زندانی است که خودش برای خودش ساخته است.

این جمله رو بارها و بارها تکرار می کنه. میره میاد.میشینه، پامیشه میگه ش. میگم:

-منظورت اینه که این جمله رو بنویسم؟ تو که هی به من میگی دیگه در مورد حرفهای من هیچی نباید بنویسی.

در حال بیرون رفتن از اتاق میگه: الله اکبر!!! الله اکبر!!!

آرزو

تصمیم به انجام کاری گرفتم. انجامش دادم. هیچ پشیمون نیستم. ابدا.

اما امان از این مهره های ناسور کمر.

کاش هیچ وقت از دست و پا نیفتیم.


اینکه بپرسی چی؟ چی؟ چی؟

لذت دو جهان رو داره.

همون که سعدی میگه:

او می کشد قلاب را

لم یزرع

آب، خاک، آتش، سه عنصر از عناصر اربعه در شکل گیری این رمان نقش اساسی دارند . آب سعدون را به دیدن آب تنی کردن احلی و عاشق شدن و دیدار پنهانی می کشاند، خاک بستر رویش این عشق و این داستان است (نخلستان، کشتزار، زمین برای احداث جاده) و آتش که به جان کامیون و سربازان می افتد. و تضاد جالب این سه عنصر که مایه ی آبادانی و عمران اند با اسم کتاب ( لم یزرع).

لم یزرع شرح خود قصه است. داستان این عاشقی لم یزرع است. داستان آن پدر و پسر لم یزرع است. داستان مادرانگی لم یزرع است. داستان جنگ لم یزرع است. در زمین آن عشق چیزی نمی روید، بین پدر و پسر در بزنگاه دیدار جوانه ای سبز نمی شود، غصه و سوگواری مادر به رضا به قضا و پذیرش تقدیر ختم می شود. جنگ ، زمین های آباد و سرسبز را خشک و بی حاصل می کند و بدین گونه تمام ابعاد این قصه لم یزرع است.

کنش گری و  اکتیویته ی خلیل در نفس های پایانی داستان رخ می دهد و از مردی مقیّد به سنت و آرام و  معتدل،مبدّل به آدمی جبون و هراسان از عقوبت می گردد. این تکانه ، تعادل داستان به بهم ریخته و خواننده را هشیارتر می کند. اما تکانه ی نهایی و اصلی، چندسطر آخر قصه است ، که خواننده را مطمئن می کند از بی پایان بودن این داستان و رنج های خلیل و روزگاری آمیخته به کابوس های شبانه روزی که از این پس خواهد داشت.

لم یزرع

محمدرضا بایرامی

انتشارات کتاب نیستان

-جغرافیای داستان به شدت باورکردنی و ملموس است.از نخلستان گرفته تا کشت سبزی. بوی طراوت زمین از لابلای کلمات حس می شود. حتی از زمین غیرمجاز به کشت بوی خاک خشک شده به مشام می رسد.

-تقابل بین شیعه و سنی در حد ترس و مراقبت های قبیله ای مطرح است و نشانه ی پررنگی از آن مشهود نیست. به نظر می رسد راه های زیادی برای تساهل و مصالحه موجود است و در اقالیم جهان صلح، دوست داشتنی تر از جنگ میان فرقه ها و شعبه های مذهبی است.

-برخلاف انتظار، در بستر زندگی قبیله ای و روستایی، حق ابراز نظر و انتخاب برای دختران به کل مسدود نیست. برخورد موحان با احلی، پس از غافلگیر کردن دختر و پسر، بسیار آرام و منطقی و پسندیده است.

-لم یزرع برنده ی جایزه ی جلال ادبی سال 95 شد. از آنجایی که در مراسم حاضر بودم  اسم کتاب با طنین صدای مجری توی گوشم زنگ می زند.

 


لم یزرع by محمدرضا بایرامی


 

کجایین

طوری شده که اگه از کسی توی فضای مجازی بیشتر از سه چهار روز بی خبر بمونم یا مطمئنم کرونا گرفته یا دور از جونش مرده.

همینقدر سوررئال و گوتیک و ترسناک!

نخند... سر خودت هم میاد

دیشب پسرها اومدن سراغم.که اگه نیومده بودن قلبم می ایستاد از این فشار و سنگینی و تیر کشیدن.

بزرگه چیزایی گفت و چیزایی شنید و حواسم پرت شد از غصه ای که وجودمو پر کرده بود. او که رفت نوبت کوچیکه شد. طبق معمول حرف زدن های این چند وقته ش، کلماتی توی حرفهاش و خطاب به من گفت که باز تذکر دادم  و اخم و تخم  کردم.

گفت:

قوانین سنتیِ رفتاری واقعا به قهقهرا رفته. واقعا به قهقهرا رفته. باید این قوانین رو عوض کرد. باید تغییرش داد. یعنی چی که هرچی بچه بگه، مامانش فکر کنه توهینه؟ فکر کنه زشته. و دعواش کنه. باید از قهقهرا نجاتش داد.باید بجای مادری، دوستی یاد داد به مادرها که حرفهای بچه هاشون رو مثل یک دوست بشنون نه مثل بچه شون. قهقرای رفتاری باید...

گفتم: حالا یک کلمه یاد گرفتی، دم و دقیقه بگو قهقرا...قهقرا...!


مشکل چی بود؟

گفت برات قصه بگم؟ گفتم اره.خیلی دوست دارم. بگو. گفت:

-دو تا اسکول بودن. اسم یکی شون مامان بود. اسم یکی شون پارسا! یه روز...


و از اینجا تنش شروع شد. چیزی که من میگم زشته بچه این مدلی با مامانش حرف بزنه و خطابش کنه و اون میگه این واکنش من نشانه ی قهقرای رفتاری سنتی جامعه است!!!


این بچه ها از مدرسه و دوستی های مدرسه ای دور و محروم شدن و دلشون دوستهایی می خواد که از این چرت و چلاها به هم بگن. خب این پذیرفته !  اما  دیواری کوتاهتر از مامان طفلونکی پیدا نمی کنن که بیان و بهش از این حرفا بزنن؟؟؟؟؟؟؟

صیاد رفته باشد

خدایا چه صدای گرفته ی درمانده ی خراشیده گلوی دردناکی.

خدایا چه حسرتی .چه اندوهی. چه غمی.

خودت بغلش کن. خودت ارومش کن. خودن سخت و محکمش کن. خودت صبوری یادش بده.

آمین