پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

دور قمری

قلبم داره پاره پاره میشه. تحمل سنگینی و دردش رو ندارم. چیه این آدم که به یک آه و دم بنده؟

دوست طفلک من... چطوری تاب میاری؟ چطوری ؟

محبوس

با خودم حرف می زنم. میگم کاش کرونا نبود. می شد برم تشییع جنازه. تدفین. می شد بغلش کنم و دلداریش بدم. می شد هر روز بهش سربزنم.

بعد یادم می افته اگه کرونای لعنتی نبود که الان تشییع و تدفینی در کار نبود.

سفری

دل گفت فروکش کنم این شهر به بویش

بیچاره ندانست که یارش سفری بود

حافظ

باز نیامد

اگر آن طایر قدسی ز درم بازآید                                                     عمر بگذشته به پیرانه سرم بازآید

مانعش غلغل چنگ است و شکرخواب صبوح                                 ور نه گر بشنود آه سحرم بازآید


گفت این دو بیت رو مدام پشت در آی سی یو زمزمه می کنم. هزار بار بیشتر از دعا و امن یجیب آرومم می کنه.باید برگرده. باید برگرده. بهش گفتم معلومه که برمی گرده. شک نداشته باش. برمی گرده و باز شبها که اقایون خوابن من و تو درد و دل می کنیم . صبحها به ریش دنیا می خندیم. از بچه ها حرف می زنیم و شاهکارهاشون. از بابای بچه ها میگیم و ادا اطوارهاشون. برمی گرده. معلومه که برمی گرده.

خودم می دونستم دارم دروغ میگم. شاید او هم می دونست. کسی که اینتوبه میشه و به ونتیلاتور وصل میشه، زیر هشت درصد امکان بازگشتش هست. ولی گفتم: بازآید دوست جانم. اگر و مگر نداره.حتما  باز آید.

هرشب پرسیدم: چطوری اعظم جان. از همسرت چه خبر؟ و هرشب اعظم گفت: همونطوریه. بیهوشه. بدنش داره مقاومت می کنه. دعا کن پروانه. دعا کن .با ترس و بیم و لرز دعا می کردم. می دونستم این دعاها چندان اثری نداره. اما چشم داشتم به معجزه. که شاید اتفاق بیفته. شاید ممکن بشه.

دیشب هم پرسیدم.

-چطوری اعظم جان. چه خبرا؟

نوشت:

-طائر قدسیم رفت پروانه. باز نیامد.


چندروز قبل پسر ده ساله ش گفته بود توی دلم یه طوری احساس وحشت می کنم انگار هزار تا پلیس دارن دنبالم می کنن تا دستگیرم کنن.بچه دوماه قبل عموش رو بخاطر کرونا با همین وضعیت از دست داده  و دیدن پدرش توی وضع مشابه وحشت انداخته  بود به جونش. پسر دو ساله ش ...نمی دونم توی این سن می فهمه بگه (بابا) و کسی جواب نده یعنی چی یا نه؟


خدا خودش بغلت کنه اعظم جان

خودش آرومت کنه

خودش صبر بده بهت


واصل

استاد میکروفون دانشجوها رو باز گذاشته. در این حالت صدا برای هر دو طرف، هم استاد هم دانشجوها قابل شنیدنه.

استاد درس میده و می رسه به این مطلب که رژیم پهلوی سرنگون شد. و  با این جمله حرفهاش رو می بنده:  و شاه به درک واصل شد.

از یکی از میکروفون ها این صدا میاد: عمه ت به درک واصل شد .پدرس...



مامان یکی از دانشجوها بود!





کشتن عمه خانم

پسر جوان که تمام عمر نزد عمه خانمش بزرگ شده در حرکتی ناگهانی او را می کشد .ظهر سراغ کشیش می رود و به قتل اعتراف می کند و در هر فرصتی با صدای بلند در مهمانی و خیابان و معاشقه و ... اعلام می کند که قاتل است.

روایت خونسرد و  بی تفاوت تکه تکه کردن پیرزن چنان دهشتناک است که عرق سرد بر تیره ی پشت خواننده می نشاند. راه های از بین بردن قطعات بدن در بخاری، رودخانه و قفس حیوانات با بی رحمی مطلق ، بی پشیمانی و کابوس، قاتلی بی برنامه را نشان می دهد که تعجب و حیرت خواننده را بیشتر از نفرت و اشمئزاز به او برانگیخته می کند.

جهان سیاه و تلخی که نویسنده از لهستان پس از جنگ در آن زندگی می کند ، در جملات و اعمال بی رحمانه ی کاراکتر قصه نمود واضحی دارد.( آزاد شدم) ( من قاتلم).

در مقدمه ی کتاب یوریک را با راسکلنیکوفِ جنایت و مکافات مقایسه کرده اند.در صورتی که این دو کاریکاتور هم باشند، این مساله قابل قبول است. راسکلنیکوف پس از قتل پیرزن مدام درگیر کابوس و واگویه و تب و رعشه است و یوریک با طنزی سیاه روی وان حاوی قطعات جسد، تخته ای می گذارد و روی تخته را پر از گلدان می کند. به مادربزرگ و عمه ی دیگرش توضیحی کودکانه می دهد و از گیرافتادن نمی ترسد. به دخترهایی که سرراهش قرار می گیرند، اعتراف می کند و  منتظر است او را لو بدهند و دختران برخلاف درخواست یوریک و انتظار خواننده او را مرشد می بینند و همراه و همدل و مریدش می شوند. یوریک مکافات و پریشانی ندارد، بیشتر کلافه است که قطعات عمه را چطور از سر واکند که تمام شوند.تمایلش به گیرافتادن بیمارگونه است اما در نهایت هیچ کس دست به این کار نمی زند.

کشتن عمه خانم

آندری بورسا

نشرآموت

-ترجیحم حضور زنده و واقعی عمه در صفحه ی آخر کتاب و پریشان گویی کل کتاب از قتل و قطعه قطعه شدنش با اره و چاقو و تبر است.

-صحنه های تکه تکه کردن آنقدر قوی و زنده نوشته شده که تاب خواندن کامل نیاوردم. چندبار کتاب را بستم.

-عکس روی جلد تا وقتی از محتوای کتاب سردرنیاوردی ، بامزه و کارتونی ست، و بعد از اطلاع، ترسناک و مخوف!

-خوشخوان و روان و تصویری است.

-تاثیر جنگ بر روان مردم، سنگدل و سخت شدن آدمها، خو گرفتن با بو و رنگ خون، بی اهمیت شدن نسبت به مرگ و زندگی دیگران ، حتی نزدیکترین آدم به خودت، شاید مضمونی ست که نویسنده خواسته در متن داستان پررنگ و نمایان کند. و البته بسیار موفق بوده.

-نگاه خصمانه ی مردم درون اتوبوس به چوب اسکی های یوریک از لحاظ غلبه ی فقر و تهیدستی بر مردم جامعه، کاملا قابل درک و تحلیل است.



کشتن عمه خانم

 

 

ترمیم بشه انشالله

داروهای آرامبخشی که به بیماران کرونایی میدن، توهم زاست. بیمار بیقراری می کنه. همه چی رو  به هم می ریزه. میز و تخت و دستگاه مانیتورینگ رو میندازه. بهش خواب آور میدن تا توی خواب مصنوعی ، روند درمان رو ادامه بده. توی این مدت که از ده تا شصت روز بستری در آی سی یو طول می کشه، دیواره ی بیرونی ریه که تخریب شده ، با کمک دارو و توان بدنی ترمیم میشه. و بیمار رو مرخص می کنن.

نجات

من صدای درماندگی رو می شناسم. صدای بی چارگی رو می شناسم. صدای خدایا حالا چی میشه رو می شناسم. صدای فقط تموم بشه...هرچی که شد رو می شناسم.

صدات ته گلوی خشک شده ت گیر کرده و درنمیاد. یه عالمه حرف داری و نمی تونی لب از لب بجنبونی. یه عالم بغض داری و وقتی برای گریه نداری. فقط دلت می خواد این روزهای سردرگمی و پریشونی تموم بشن.

صدای دوستم پر از همه ی اینها بود. وقتی گفت پروانه دعا کن. وقتی گفت از دست هیچ کسی کاری برنمیاد. وقتی گفت نمیدونم..نمیدونم...خیلی خسته ام. خیلی خسته ام.

خدا کنه که همه چی خوب تموم بشه. خدا کنه که آشیونه ی دوستم مثل قبل چهارنفره باقی بمونه. خدا کنه همسرش برگرده خونه و هرروز ، روزی ده بار بگه: آی سی یو عجب جای مزخرفیه. خوب شد ازش نجات پیدا کردم.

دیشب وقتی آمار خانواده و اقوامش رو می داد که مبتلا به کرونا شدن، ته اسم بعضیاشون می گفت: تازه نجات پیدا کرده. دوهفته قبل نجات پیدا کرده.  تعبیرش از درمان و رها شدن از چنگال کرونا، نجات پیدا کردن بود.

خدا کنه همسرش نجات پیدا کنه.

آمین.

گاورس ریزه های منقا

متوجه شدم توی گلبرگ رزهای سفید پارک از نیمه های مهر که هوا خنکترشده، رگه های صورتی دویده  و هرچه جلوتر میریم، این رگه ها بیشتر می شن .طوری که رزهای سفید از دور صورتی به نظرمی رسه.نزدیک که میشی می بینی  یه جور حالت مرمری پیدا کرده با این رگه های صورتی.روزهایی که تعطیله دیرتر می ریم پیاده روی، که هوا روشن باشه. دوست ندرام توی تاریکی راه برم. مدام حس می کنم کسی در فاصله ی نزدیک پشت سرمه. تغییر رنگ رزها رو هم توی همین روشنایی ها کشف کردم. مسلما برای رزها این مساله عجیب نیست.اما من تا حالا ندیده بودم چنین چیزی رو.

اولین باری که متوجهش شدم فورا چیزی اومد توی ذهنم. گفتم انگار رزها خون زمین رو جرعه جرعه نوشیدن و رگه های کمرنگ صورتی مال همین جرعه جرعه نوشیدنه. دوباره فکر کردم شاید سرما و خنکا، قلبشون را به تپش واداشته و این سرخی خون خودشونه که روی گونه هاشون رنگ داده. آدم کلمه باز که با شعر کلاسیک دمخور باشه باز می گرده پی علت و توصیف. گفتم شدن عین آدم های مسلول داستان های قدیمی که سرمای هوا براشون سمّه و باعث خون آلود شدن سرفه هاشون میشه.استادمون می گفت حافظ زرگر شعراست و خاقانی آهنگر شعرا. بس که این مرد کلمات سخت و دشواری داره . و برای درک اشعارش یک فرهنگ دوجلدی ( دشواری های خاقانی) فراهم کردن.مطمئن بودم اون فقره ی خون زمین نوشیدن باید یادگار خاقانی خوانی باشه.  با اسم خاقانی، این کلمه توی ذهنم نشست :  (گاوَرس).و فورا گفتم: گاورس یعنی ذغال.

و این خوره شد و افتاد به جونم. ده ها  بار در روزهای مختلف رزهای رگه دار رو دیدم و هی گفتم گاورس می شد ذغال؟

بالاخره امشب رفتم سراغ فرهنگ دشواریها. چی دیدم؟ مسلمان نشنود، کافر نبیناد. نوشته بود: ارزن!!! سرخورده  و سردرگریبان از خودم ناامید شدم. پس ذغال چی؟ مدخل های فرهنگ رو ادامه دادم و اومدم صفحه ی بعد. در قسمت شاهد ،  ابیاتی آمده بود که قشنگ برای من ذغال خوب و رفیق ناباب شد!

گفتم که خاقانی استاد استعاره های دیریاب و دشواره. نوشته بود:

طاووس بین که زاغ خورد وانگه از گلو        گاورس ریزه های منقّا برافکند

اینجا گاورس یعنی  اخگر و شراره های آتش که از ذغال پخش میشه.

بعله! همون بود که به یاد آورده بودم.

 طاووس یعنی آتش، زاغ یعنی ذغال .

حالا اینکه رگه های صورتی رزهای سفید رو چه به گاورس و ذغال؟ نکته ایه که حتما خواهم فهمید!


خبرخبرخبرخبر

چند وقته به بهانه ی مطلع شدن از روزهای دورکاری و حضور در ادارات تهران و استان تهران، باز دوباره خونه ی ما شده مرکز رسانه ای. و مجبورم صدا و تصویر موجوداتی که مدتهاست پرهیز می کنم ازشون رو بشنوم و ببینم. حالم بده. به هم ریخته ام. با شنیدن مزخرفات و چرندیاتی که هنوز که هنوزه وقیحانه گفته میشه و هشتاد میلیون آدم بی پول و بی نان و بی شغل و بی امنیت و بی دارو رو به ریشخند میگیره، عصبانی میشم. خشمم سرگیجه میشه و از کار و زندگی می افتم. 

کدوم قبرستون بریم که اینها رو نبینیم و نشنویم؟ کدوم چهاردیواری سکوت و بی خبری داره که بریم درونش بمیریم؟ کجا میشه از شر نیشخند دروغگوهای بزرگ رها بود؟  ما تاوان کدوم خوشیِ سرمستانه ی این سرزمینِ همیشه آشوبیم؟  مستی هاش که مال شماهاست همیشه. تاوانش چرا باید مال ما باشه؟