پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

با ریمیکس اندی

مامان؟ هویج هم می ریزی؟ مامان ...نخودفرنگی هم بریز. مامان...مامان...مامان...

مرغ می جوشد توی آب زرد از زردچوبه و عصاره ی زعفران. گوشی می خواند : ای دختر صحرا، نیلوفر.

مامان پیاز قرمز توی غذا رنگش می پره؟ مامان چرا دونوع پیاز ریختی توی غذا؟ ببین هم بنفشه هم سفید. چرا یک نوع نریختی؟ مامان موکت زیر صندلی رو جمع کن. پاهام سیاه میشه. مامان مرغ سوخاری رو با برنج میشه خورد؟ پس بیا نونی درستش کن.  میرم لواش می گیرم. مامان...مامان...

(دختر بندر لب تو جون به لبم کرد به خدا.)چند سالم بود؟بچه داشتم؟ دختر بندر روی قایق تفریحی شوی نوروزی طنین.  باد می پیچید توی دامن کوتاهش و دنباله ی یقه ی پشتی لباسش.مرد موفرفری سیاه تاب که روزهای پانزده سالگی  همکلاسی ام گفت ( خواننده ش خیلی زشته. بخدا خیلی زشته من دیدمش. ) و من برآشفتم که این صدای نرم و ملایم که خشونت ندارد م بم نیست چطور ممکن است از صورتی زشت بیرون بیاید.(سنگو زدن به تیشه. دوستت دارم همیشه). پانزده سالم بود. شیمی را می بردم توی اتاق پشتی خانه ی اجاره ای اهواز.می خواندم می خواندم می خواندم.حفظ می کردم. فیزیک را برمی داشتم. کی گفته بود بروی ریاضی که دبیر شیمی اش هی بگوید شیمی درس اصلی شما نیست. برای تجربی ها مهم است. و آنقدرها که باید با ما سروکله نزند و شیمی بشود مرگ من.(دختر ایرونی مثل گله چه رنگ و رویی داره. نگو  کی از کی بهتره،هر گل یه بویی داره.)چند سالم بود؟ ( کی میای تا من برات رخت عروسی بخروم!!!) چند سالم بود؟ عروس شده بودم. جزوه های رزمندگان پیش رویم پخش بود. تمام سال.تمام سالهای ناب جوانی و بی خبری ام. می خواندم و می خواندم و می خواندم.سال سقوط سال فرار.آن وقتها قرار بود یا من فکر می کردم که قرار است سال دوهزار بیاید و تمام! دنیا کن فیکون بشود و همه بمیریم. همه آدم آهنی بشویم.بی رحم بشویم. سنگ بشویم. سال سیاه دوهزار. سال دوهزار شد و خبری نشد. هنوز آدم گوشت و پوست و خون بودیم. سال دوهزاره, غصه بی شماره. بود. اما می شد تاب آورد. می شد دل خوش بود که خانه بخری، ماشین بخری، بچه بزرگ کنی، قصه بنویسی، قصه بخوانی، برقصی، خوشگل بشوی، ببوسی، بوسیده شوی، نترسیدم. وقتی گفتند و شنیدیم که دوهزار و دوازده آخر کار دنیاست خندیدم.نترسیدم.  (چه خوش سرو زبونه ،دختر اصفهونه...) تا حالا اصفهان را ندیده ام. یعنی می بینم؟

هیچ کس برای دوهزار و بیست چیزی نخوانده بود. هیچ کس برای هزار و سیصد و نود و نه چیزی نخوانده بود. از کجا باید می دانستم که سال آخر سده ی آخر قرن شمسی، برای همان روز زندگی می کنم. برای همان روز مرغ می پزم.برای همان روز خیاطی می کنم. برای همان روز گلدوزی می کنم و درد کشنده ی بند بند انگشتها و تونل کارپال و شانه ها و مهره های گردن را سگ محل می کنم و می گویم: فردا رو کی دیده؟ کی گفته زنده ام. پس امروز می دوزم. می دوزم. می دوزم.

(شب که میشه تنها تو کوچه ها می گردم.) چه تو دماغی و فینگ فینگی می خواند. عاشق این صدا بودم هزار سال پیش؟ (میگی برو گمشو دلم از تو خونه). چه ها که بر سر ما رفت.چه ها که می رود.

دلم می رود برای رها بودن در جاده ی سفر. برای توی جاده بودن. برای زق زق کردن ماهیچه های تحتانی از حدّت یکجا نشستن. برای دور و دراز بودن مقصد و نرسیدن. برای توی راه بودن. باز هم توی جاده می افتم؟ باز هم با کنسرو قورمه سبزی و کته ی روی گازپیک نیک، در برّ و بیابان خواهم خندید؟باز هم ...

مغزم را برای امروز نگه دارم. حرامِ خیال و رویا نکنم. امروز لازمش دارم. مرغ پخته؟ ریش ریش اش کنم؟ تکه تکه اش کنم؟ فردا مات و محو و یحتمل است. امروز... امروز...

(یواشکی رو لبهات گل بوسه می کارم). امروز...


نظرات 1 + ارسال نظر
آرمناک.آرشا جمعه 30 آبان 1399 ساعت 15:04

سلام ...
عرض ادب ...
چیزی برای گفتن ندارم ...
فقط خوندم ...
همه ما خاطره هستیم ...
همین ...
سالم و سلامت باشید ...
همیشه تنتون از درد به دور...

سلام
ممنونم از حضورتون

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.