تا بقیه ی مشکلات و گرفتاری ها سر می رسن در حالی که روی قایق شکسته ی امید دارم توی موج ها بالا و پایین میشم، میگم: باز خدا رو شکر که اوضاع خونه آرومه و میشه چندساعتی خونه نبود . نترسید از عواقبش.
به محض خروج این افکار شیرین از مغزی که بی موقع دهانش بازمیشه، می بینم که نیمه شبانگاهان که جان خسته و تن داغونم می خواد دراز بکشه و استراحت کنه و ایضا توی تلگرام بچرخم و میاد و میگه: نوجوان فلان...نوجوان بهمان... تو با نوجوانت فلان و بهمان...و کلی عبارات تیز و درشت و در گلوگیرکننده و جگر خراشنده که بهش میگم : اینها توهین آمیزه. دوستانه حرف بزن. محترمانه حرف بزن. ...اما با قهر و دلخوری و بغض و کلماتی نیش دار و تیزتر، میره و قهر می کنه.
یااون یکی به هربهانه ای، قهر می کنه و در اتاقش رو می بنده و کاری که می خوای رو انجام نمیده و ...
یا اون یکی معترض و تلخ و ... حرف می زنه و ...
اینها حکایت یک نفر نیست. حکایت نفرهاست.
واقعا خسته و زده میشم. واقعا خسته میشم.
هم برای این که نمیشه همه چیز رو تمام و کمال گفت و سبک شد. هم برای این همه توقع و انتظار و ...
همچنان معتقدم ( مامان بودن) سخت ترین و دشوارترین وظیفه عالمه. اما خدا می دونه که وقتی میگه: دلم می خواد بغلت کنم تا آرامش بگیرم...همه چی رو فراموش می کنم و چقدر حالم خوب میشه.
حیف که زبونت از نیش عقرت زهردارتره جوجه....
جوجه ها...