پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

ویرانی


توی کلاس ها کلا فراموش می کنم کی ام و چه می  کنم... شعر می خوانم و معنی می کنم. تئوری درس می دهم و مثال می زنم و نمونه می خوانم. تقریبا دوساعت تمام  حرف می زنم و حرف می زنم و حرف می زنم. پر می شوم از انرژی و شور و اشتیاق و هیجانی لذت بخش.

لذت با من به خیابان می آید. هیجان با من قدم می زند. شور و نشاط مرا به خانه می رساند.

در را که باز می کنم اما...غم نشسته روی مبل محبوب من جلوی تلویزیون . همان جایی که من می نشینم. غصه نشسته روی صندلی محبوب من پشت ناهارخوری . همان جایی که من غذا می خورم.  بیقراری دراز کشیده روی سمت راست  محبوب تخت من . همانجایی که من می خوابم.

اگر از این خانه بروم ، درست می شود؟

اگر سرم را بردارم و بگذارم جایی دیگر درست می شود؟

اگر هدفون توی گوشم بگذارم و 48 دقیقه با ریمیکس شاد برقصم، درست می شود؟

اگر هی اینجا بنویسم و بنویسم، درست می شود؟


مهمان


سارا و معصوم و ابتسام با یک بغل مهربانی و عشق آمدند. وقتی جواب سرسلامتی ها و تسلیت هاشان را دادم، یکی یکی از ابتسام که سر نشسته بود شروع کردم:

-خدا پدر تو رو هم رحمت کنه عزیزم.

به معصوم نگاه کردم:

-خدا پدر تو رو هم رحمت کنه معصوم جان.

به سارا زل زدم:

-خدا پدر و مادرت رو رحمت کنه سارا جان.

ای وای... هر سه تامان بابا نداشتیم. چه تلنگر تلخی بود وقتی ناگهان به این شهود رسیدم. سکوت کردم اما. چیزی نگفتم. به اشکها اخطار داده بودم که حق ندارند سرازیر شوند. خط و نشان کشیده بودم که حق ندارند دل دخترهای مدرسه ای قدیم را خون کنند.  گرچه که احتمال می دادم تاب نیاورم و زار زار بگریم.

دخترها زود رفتند. همه بچه مدرسه ای داشتند و نمی شد بمانند. حرفها آنقدر زیاد بود که توی هم و قاطی پاطی و درهم حرف می زدیم.

از حس سنگینی حضور کسی توی خانه حرف زدم. معصوم هم تجربه اش کرده بود. از وهم و امنیت توأمانی که دارد گفتم.گفتم می دانم که خودش است. می دانم که خودش است. می دانم که خودش است. گفت او هم می داند که خودش بوده و هست و خواهد بود.

شب حضورش را باز حس کردم. سنگینی بودنش را حس کردم. اینطوری درکش می کنم که نیمه شب از حس سنگینی حضور کسی در نزدیکی ام بیدار می شوم. همانطور درازکش حس می کنمش. تکان نمی خورم. وهم دارد با ترسی گنگ درهم می آمیزد. اما ترس آنقدرها هم قوی نیست. می دانم که آن حضور، آشناست. عزیز است. پس به ترس زیاد پا نمی دهم. اما نمی توانم تکان بخورم. قفل شده ام در همان حالتی که چشم هایم باز شده اند. آن سنگینی را خوب لمس می کنم. چند ثانیه...چند دقیقه... نمی دانم، اما بهش خو می گیرم. بعد چشم هام را می بندم و انگار که خیالم راحت شده باشد، سعی می کنم بخوابم. خوابم نمی برد. آن خشکی و قفل کردن تمام شده. هی توی جا غلت می زنم. اما سرم پر است از چیزهای گنگ. خوابم نمی برد. تا بالاخره خستگی یا ناامیدی یا هرچیزی دیگری که اسمش برایم ناپیداست، مرا می خواباند.

فردا و فرداتر و فرداهای بعدی، سامان ندارم. بیقرارم. گریه کمین کرده پشت پلک های ملتهبم. به تلنگری خیس می شود صورتم. به صدایی می پرم از جا. هی به خاطره های بد فکر می کنم. هی به آدم های بد فکر می کنم. هی به حرف های بد فکر می کنم. هی بد..هی بد..هی بد...

معصوم می گفت:

-میان. واقعا میان. به مذهب و دین و روان شناسی و علم و خرافه کاری ندارم. میان. واقعا میان.

تایید کردم:

-آره...میان. حسش می کنم. کاملا حسش می کنم. میان.

در حیرانی عظیمی دست و پا می زنم. این همه تغییر ، این همه تغیّر، این همه دگرگونی، در خیال کسی بود آیا؟  آیا کسی می دانست استعداد اینهمه انتشار تعفن را دارد؟

ههه...حتما که می داند. و کور شود کسی که ذات خودش را نشناسد. و کور شود کسی که لجنزار خودش را شخم نکرده باشد. و کور شود کسی که فکر کند این همه تغییر از همین امروز شروع شده . مال هزار سال پیش نیست .

و کور شوم که می بینم و می توانم ببینم و  تاب می آورم و نمی میرم از غصه ی این همه دیدن.