نیما به پدرش گفت: بابا گوشی قشنگه ت رو ببر. می خوام برات طنز بفرستم. ببر.
آقای پدرش گفت:نه نمی برم. دفعه قبل که بردم ص همه ش می گفت " گوشی رو بذار روی میز. الان خرابش می کنی. دست نزن. خراب میشه."
فکر می کرده آقای همسر بچه کوچولوست یا گوشی مال خودشه و اون داره خرابش می کنه.
خیلی خندیدیم.
*
قبل عید پرستار ص زنگ زد حال و احوالم رو بپرسه.بعد از حرفهای خودش گفت گوشی رو میدم با ص هم حرف بزن. هی میگه داری با کی حرف می زنی. سلام و احوالپرسی و اینا و پرسیدم: دست و پات درد نمی کنه.گفت نه.گفتم ورم پاهات خوب شد. گفت یه کم ورم داره هنوز.قبل تر با پرستار حرف زده بودم . اینکه گوشت قرمز نده دیگه تا ورمش خوب بشه. به ص گفتم یه کم راه برو.قدم بزن تا بهتر بشی. گفت من که نمی تونم حرکت کنم. کار نمی تونم بکنم. از کار افتاده شدم. گفتم: نه نمی گم کار کن. میگم ده تا قدم بزن و بشین روی تخت. تحرک داشته باش تا ورم پات خوب بشه. داشتم حرف می زدم که گفت: کاری نداری؟ خب خدافظ. به سلامت. خدافظ.
و گوشی رو قطع کرد.
برای اینکه یه وقت به پرستار نگم راه ببرش و بذار قدم بزنه، وانمود کرد که من حرفام تموم شده و خداحافظی کردم.
اونقدر قشنگ پرستار رو پیچوند که من اینور غش کردم از خنده.بعد برای بقیه تعریف کردم جریان چی بود.