مرد خیلی جوان و دختر خیلی جوان تر به زن آنطرف شیشه گفتند: ده روز قبل گفتن قلبش تشکیل نشده. ده روز بعد بیا. الان اومدیم. مرد عصبی بود. سلطه گر، توی دست و پای بیمارها می لولید تا همسر باردارش زودتر پذیرش شود و بروند برای سونوی جنین که صدای قلبش را بشنوند. جلوی باجه ی صندوق، آمد توی دست و پای من. جلوی آب سردکن بخش سونو، جایی که همه لیوان به دست هی آب می خورند تا مثانه ورم کند، هی توی دست و پایم بود. از آنهایی به نظر می رسید که بخاطر انجام کار خودش، حاضر باشد همه را له کند و برود. دوست داشتم بگویم: آقای محترم، فاصله را رعایت کن. توی لیوان منی.
*
زن میان سال پتوی صورتی پشمکی را توی دستهاش گرفته بود و صدای متصل زنگ موبایل، سالن را پر کرده بود.زن کم سن رنجوری از عقب سرش از پله پایین می آمد. راه می رفتم که شش هفت لیوان آب پایین برود، سمتش رفتم.پتوی صورتی را گرفتم. صورتم را عقب کشیدم که دم و بازدمم از پشت ماسک سمت نوزاد توی پتو نرود. زن جوان رفت پذیرش.مامان زن، تلفنش را جواب داد و نی نی را از من گرفت و تشکر کرد.
*
مامان بزرگ برای کاری بیرون رفت و مادر جوان و نوزادش توی سالن ماندند.آن طرف مرد جوان خشمگین و حق به جانب پشت در اتاق سونو ( یا فاطمه ی زهرا) گفت.راه می رفتم. صورت نی نیِ این یکی مامان از توی پتو بیرون بود. ماه بود. صورتش نورانی بود. می درخشید اصلا. چشمم به مرد افتاد. یک آن از ته دل خواستم صدایش کنم و بگویم: بیا اینجا. بیا این نی نی رو نگاه کن.چندماه بعد خدا یکی از همینا بهت هدیه می ده. مطمئن باش. بیا نگاهش کن کیف کن. اینقدر جوش نخور. چندبار قدم رو رفتم سمتی که ایستاده بود اما زبانم یارایی نکرد.
*
مامان نی نی داشت در مورد با پا دنیا آمدن بچه حرف می زد و اینکه باید سونو بدهند تا مطمئن شوند لگن نی نی مشکلی نداشته باشد . مرد جوان و همسر جوانش کارشان تمام شد و آمدند سمت من که نزدیک در خروجی بودم. از جلویم که رد شدند، بی اراده پرسید : صداش اومد؟ زن جوان با لبخند گفت: آره خداروشکر. کلمه در دهانم یخ زد. ندانستم الان چی باید بگویم. یک چیزی پرید بیرون که من نبود: مبارک باشه. مرد که می خندید گفت: سلامت باشین. دختر جوان گفت: قربون شما.
*
حدس میزنم
دوتا نهنگ گوگولی به آینه آویزونه، هی میرقصه
من شرمنده


دیگه فیپا گرفته، بعید هست تغییر کنه.
واقعا باید برم رو خودم کار کنم
چرا مینیبوس رو نمیفهمیدم
اگه کتاب دراومد و شما هم افتخار دادین و خوندین، مینی بوس رو درک خواهید کرد.
سلاام
خوش بدرخشه


چند روزه نیستید؟
خوبید؟
تو سایت کتابخانه ملی میچرخیدم، رسیدم به فیپا رقصیدن نهنگها...
خیلی مبارکه
فقط یچیز رو مطمئنم، اون مینیبوس با سریش بهش چسبیده
آخه چرا ارشادی ها این کار رو با اسم کتاب میکنند
دلتون خونه، میدونم
سلام. سراغ لپ تاپ نمیرم. چون محل نشستنم توسط پسربزرگه اشغال میشه اغلب اوقات روز.


:
ممنون. خوش خبر باشین
واااای این اسم رو خودم گذاشتم و چقدر نگرانم تغییرش بدن. اون مینی بوس عشق منه.
به اسم من چیکار دارین خب