چرا اینها را نوشتم؟ چرا اینقدر خودم را عریان کردم؟ چرا حالا که ناچارم به مرور کردن و بازخوانی، اینقدر بهم می ریزم؟ مگر همه ی اینها من نیستم؟ مگر ما نیستیم؟ دیدن من و ما از وجهی دیگر چقدر پریشانی دارد مگر؟
به رویا گفتم چندبار خواب نوزاد دیدم. دوبار خودم زاییده بودم و یکبار مال یکی بود که یادم نیست خواهرم بود یا دوستم. نوزاد مردم را به اصرار می گرفتم تا کارهاش را بکنم. غذا بدهم، جاش را عوض کنم و با عشق این کار را می کردم.
آن دوست گرامی که به محبت وافر،احوالپرسم است گفته بود نقصان آزاردهنده ای است. خندیده بودم که : آنقدر ازش شکارم و شاکی که به نبودش اصلا فکر نمی کنم.
و من که عشق نی نی ها نیستم و اصلا دوست ندارم برای نی نی کسی ادا دربیاورم و بخندانمش و هیچ نی نی ای دلم را نبرده جز بچه های خودم، خواب نوزاد می بینم و دلم غش می رود برایش.
به قول رویا شاید آن ته مه های وجودم چیزهایی هست که الان دارد بیرون می اید و در عالم خواب نمودار می شود.
می خوانم و رنج می کشم. می خوانم یادم می آید برای نوشتنش توی این دو سال و خرده ای چقدر گریستم و چقدر خفه شدم و چقدر آزار دادم خودم را.
و فکر می کنم که چه لزومی دارد این همه تلخی و غصه را بدهم دست مردم که بخوانند و غصه دار شوند و گریه کنند.
چه جنون بی درمانی داریم ما نویسنده ها. چه جانی داریم ما که این چیزها را زندگی می کنیم و باز زنده می مانیم.