از اینی که هستم متنفرم. نگاه می کنمش که ... نه. که ندارد. به او حرفی نمی زنم.نخواهم زد.
کاش هرچیزی که قرار است سر آدم بیاید یکهو و یکباره بیاید و خلاص. کاش یکی یکی پشت هم و با فاصله های غیرقابل پیش بینی نیایند و این زمان انتظار کشنده، دیوانه ات نکند از فکر و خیال.
چطوری بنویسم که بچه ها نخوانند،او نخواند،بقیه نخوانند و نگویند: اه باز این زن و گره های بی شمارش.
آیا این گره است؟ گره ای خوش یا بد؟
اگر برگردم به بهمن،باز همان تصمیم را می گیرم؟
فرسودگی دیگر حس نیست، تعریف زندگی این روزهاست.
چرا گریه از من فراری ست؟
مرگمفاجا و توی خواب و بیهوشی را به هرکسی هدیه نمی کنند که. گاهی اینطوری ست که باید از راه رفتن و خوابیدن و نشستن و خواندن و نوشتن بیفتی، بعد اگر حضرت اجل رخصت داد، تشریف ببری. اگر نه که همچنان این قصه سر دراز دارد.