به تکه ی مرغ دست زد و سرتاپا با تکان زیادی لرزید. گفت چندشم شد.
اومده بود گوشت خرد کنه برام و چرخ کنه.
چندبار دچار تکانه شد تا شستن مرغها تموم شد.به گوشت خرد کردن که رسید: گفت اینا خوبن. چندش نیستن.
*
چپ میره راست میاد به من میگه دیکتاتور. میگه فکر کردم مریض باشی مهربون میشی.ولی همچنان دیکتاتوری.
نمی خندم. یادمه توی همین سن و تا قبل ازدواج به بابا می گفتم دیکتاتور . بابا می خندید.
وقتایی که بهم زور میگفت و مخالفت می کرد با کاری و حرف خودش رو به کرسی می نشوند و من مطمئن بودم حق با مته،اینو بهش می گفتم.
الان من نشستم همونجا. و خوشحال نیستم که علیرغم تمام تلاشم برای منطقی بودن و دوستی با بچه ها، اون شخصیت والدم طوری رفتار کرده که پسرک با حرص و خشم به من بگه دیکتاتور.
و بدبختی اینه که من کاملا م،مئنم که مخالفتم با بچه به نفع خودشه و صلاحشه و جز این غلطه.
و بدتر این که، چندبار از اون صدهاباری که من به بابا گفته بودم دیکتاتور و او خندیده بود، حق با او بود و من فقط یک نوجوان عاصی و هیجانی بودم؟