بعنوان کسی که در بحبوحهی جنگ و موشکبارون ، همسایههای ساختمون و محله و اقوامش گذاشتن رفتن به شهرهای دیگه، زیادی دارم تولید محتوا میکنم.
یکشنبه رفتیم یوسفآباد دکتر. وسط حرفهام با دکتر، موشکبارون شروع شد. برگشتنا خیابونهای دور و بر رو بشدت میزدن. ستونهای دود و سر و صدای بمب و پدافند ترسناک بود.
بچه گفت: گفتن اگه توی خیابون سرباز اسراییلی دیدین حتما به اطلاعات خبر بدین.
گفتم: من خبر نمیدم. میبرمش خونه، بهش قورمه سبزی و قیمه میدم کوفت کنه، تا آخر عمرش هم بهش نمیگمجنگتموم شده. بذار همونطوری توی ترس و بیم دستگیر شدن بمونه. حالا اگه پول مول هم داشن ازش میگیرم.
خواستم از خیابون رد بشم. به عادت همیشه سمت چپ و راستم رو نگاه کردم. خالیِ خیابون غریب بود. هیچماشینی نبود.
وسط خیابون میشد ساعتها رقصید، نشست، دراز کشید. درست روی خط سفید وسط خیابون.
جمعه ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ ، روز هشتم جنگ ، دسترسی به هر اکانت مجازی که این سالها باهاش به جهان وصل میشدیم، قطعه و شهر خلوت و خالیه . خیابون ماشین نداره، فروشکاه کالا نداره، مطب، دکتر نداره، مملکت آرامش نداره، ولی تا دلت بخواد هرجایی رونگاه کنی هیولای آدمخوار داره.
فکر نمیکردم اینجا باز بشه.
بعد از چندسال اومدم؟
جنگ کی تموممیشه؟
عاقبتمون چیمیشه؟