پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

شاه پری

بستر روایی داستان، اقلیم و زاد بوم غرب ایران، به طور ویژه ایلام و روستاهای آن است.گرچه بخشی از کتاب در عراق ( با حفظ مختصات جغرافیایی و فرهنگی) می گذرد، اما سهم ایلام از کتاب بسیار بیشتر است. قتل های ناموسی، مجازات های قبلیه ای و انتقام های خونین  طوری در تنه ی داستان روایت می شود که گویی طبیعی ترین و عادی ترین مسایل انسانی جامعه است. کسی به قتل اعتراض شدیدی نمی کند و زهر کینه خواهی را تا سالهای سال با خود حمل می کند. نوزاد نیمه فرانسوی دخترک کولی را با ساک توی دجله می اندازند، روی صورت زیبای زنی که متهم به خیانت است و اثبات نشده، با آهن سرخ ،داغ می گذارند و مرد آنور قضیه را با گلوله می کشند.خانه ی زنهای بی پناه را به استناد حکم شخصی آتش می زنند و در دنیای سیاه و پر از وحشت داستان، شاه پری قد می کشد و قصه ی مادر و پدر و دایی اش را از مبارزات و جنبش های سیاسی دهه چهل تا  دهه ی پنجاه و وقوع انقلاب در ایران روایت می کند.

نقش کردهای مرزنشین در قاچاق اسلحه و تامین نیاز انقلابیون به آن در دل قصه جاگرفته و به صورتی غیرموکد، به تاثیر گذاری به سزای آن پرداخته شده. تعقیب و گریز گروهک های قبل و اوایل انقلاب، اختلافات آرمانی، تقابل مردم عادی و حکومت و انقلابیون، در کنار سنت های قومی قبلیه ای و بومی دست به دست هم داده تا داستانی پر از تعلیق و پرکشش از شاه پری بسازد.

ریتم تند و پرشتاب داستان، خواننده را جا می گذارد و مشتاقانه او را در پی خرده روایت های قصه می کشاند. حوادث آنقدر تند و سریع اتفاق می افتند که هول و هراس روییده در دل شاه پری و ایناس به خوبی به کلمات منتقل شده.

خونسردی ترس آور مردمان قصه به انتقام جویی و مجازات و قتل های قبلیه ای، فضایی گوتیک و دهشتناک ایجاد کرده .

شاه پری از کودکی و نوپایی آواره ی کوه و دشت و محلات پایین دست ایران و عراق است. همدم کولی ها و دخترک رقاصه در کافه می شود و از باغ داوود زردآلو و گردو می دزدد و برای سیرکردن شکمش ناچار به رقصیدن برای مردهای عراقی و ایرانی است.

تصویر سازی های قصه از جمله نقاط قوت نویسنده است. تصاویر اقلیمی و بومی چنان زنده و ملموس به رشته ی تحریر درآمده که بوی دجله و کافه ی الکل آلود عبید، باغ های سرسبز قریه و رود خروشان بین دوباغ به عینه قابل دیدن است.

رد پای عشقی به دل کشیده و ناکام در تمام خرده روایت ها دیده می شود. هر زنی مردی را آرزو می کنذ و هر مردی خواهان زنی ست.اما هیچ کدام سر به سامان نمی برند و رشته ی محبت همچنان بی سر در میان قصه ها موج برمی دارد و فضای داستان شاه پری را آکنده می نماید.

شاه پری

زهرا امیدی

انتشارات هیلا

-علیرغم کاهلی در کتاب خواندن، خیلی سریع خواندم.

-از زهرا امیدی باز هم خواهم خواند. فضاسازی قصه اش  نمک گیرم کرد.

-داستان ایرانی نیازمند حمایت و خوانده شدن و معرفی کردن است. این توجه از داستان ایرانی دریغ نکنیم.

-شاه پری داستان قوی و خوش ساختی دارد.

-کتاب را در همخوانی باشگاه کتابخوانی دچار خواندم



گروه انتشاراتی ققنوس | شاه پری

قانونی

دو ساعت قبل عمل، میاد بالای سرت، خودش رو دکتر فلانی معرفی می کنه. چندتا سوال می پرسه. چندتا جمله ی خبری و تاکیدی می گه . یه برگه میده امضا می کنی. بعد می پرسی ایشون متخصص زنان هستن؟ و می شنوی: پزشک قانونیه.  


همین قدر جذاب و خوفناک . 



الان یادم افتاد

تیمارداری

فاصله ی دستم تا بسته ی قرص مسکن، نیم متره. خودمو کش بیارم ،از روی تخت هم دستم بهش می رسه. که البته نمیشه کش بیارم. زیرا از هم می شکافم!

بطری و فلاسک آب، دستگاه بخور، باندهای کشی برای لخته نشدن خون در پا، کیسه ی آب داغ از اتاق رفته. بدم می اومد مدام جلوی چشمم باشن.

توی این هفته ی تنهایی ،شبهای زیادی از درد گریه کردم.پسرها نگران و حیران دنبال راه درمان و من عاجز از پنهان کردن کم قوتی. ‌بیشتر شبانه روز توی اتاق و تختم. اغلب خواب. پسرجان میگه: کاش داروی خواب آور داشتی ،ده روز کامل می خوابیدی،بعد بیدار می شدی و کاملا بی درد بودی.

از آپارتمان سازی پسرها متنفرم و این روزها آبچکون ظرفشویی ،نمایشگاه دائمی آپارتمان سازیه. ظرف های بی ربط روی هم از ثری تا ثریا.

می ایستم کنارشون که برای اولین بار ،ناشیانه پیاز پوست و خرد کنند. که پلومخلوط با چرخ کرده و نخودفرنگی بپزن و بگن این دیگه چه غذاییه؟ که مرغ بپزن و بگن دیدی چی پختم؟ که کوکوسبزی که ازش متنفرن رو برای من بپزن و بگن چطوری اینو می تونی بخوری؟ که ببینم خوابن و کسی نیست قابلمه برداره و هویج و سبزی و جو و مرغ برداره و من گرسنه ام و  بغض کنم و صداشون نکنم و برگردم توی تخت و سوپ از ساعت۱۲ ظهر بپزه و شب آماده بشه. که ببینم بچه ای که حتی میوه ش رو من پوست می کردم و قاچ می کردم،بدون اعتراض، پیاز رنده می کنه. 

از امشب که آقای پدر رو داریم، باشد که بخشی از  تالمات روحی و جسمی رو سرش آوار کنیم .

و از همین امشب سکوت محض حاکمه و پسرها خیلی وقته خوابیدن. انگار که با بودن آقای پدر، شونه هاشون از تحمل بار مراقبت و نگرانی ، رفع خستگی می کنه و همه چی رو سپردن به پدرشون.




-نگم کار با لباسشویی رو یاد گرفته.خودش می شوره.خودش پهن می کنه.فقط چون شاکیه طوری در تراس رو با عصبانیت می کوبه که قشنگ سه تا بخیه م می شکافه از هول !


-نگم  ماهیتابه تفلون رو سیم کشیده برام!


-نگم پفیلا درست کرده،قابلمه داغ رو گذاشته روی سفره پلاستیکی،بجای زیرقابلمه ای!


-نگم از چاقوهامون خوشش نمیاد روزی چندبار میگه: دوتا چاقوی سالم بخر!


-نگم دم و دقیقه میگه: من فقط وسیله ام. خوب ازم کار می کشی. من کودک کارم. من تحت ستم ام و ...

با پسرهای مامان


روال مون اینطوری شده که صبح هرکدوم شون رو بیدار و فارغ از کلاس آنلاین پیدا کنم، ببرم مطبخ، سر اجاق گاز، که با تشریک مساعی، غذای خانواده فراهم بشه.

معمولا می ایستم و کمتر می شینم و میگم چی رو خرد کنن و سرخ کنن و بپزن و دم کنن و الخ...



گفت سالهای زیادیه ( از دو هفته قبل تا الان )  که ماکارونی نخوردیم. امروز بپزم؟

گفتم بپز.

بعد از خرد کردن قارچ و فلفل دلمه و پیاز، فرستادمش سر کلاس آنلاینش و مایه ماکارونی رو درست کردم .

قابلمه رو تا گردن آب کرده،گذاشته روی شعله. با کفگیر ایستاده سر قابلمه و داره آب خالی رو هم می زنه و صلوات می فرسته. چپ چپ نگاهش می کنم.میگه: هاااا؟؟؟ چیه؟؟؟ دارم نذری می پزم. 

و زیر لب میگه:  جوش بیا. جوش بیا. جوش بیا.



ده دقیقه گذشته. هنوز صدای هم زدن آب قابلمه با کفگیر میاد.




ظرفها رو با آب سرد  و سبزی و میوه رو با آب گرم می شوره.

ظرف رو با اسکاچ در حد نوازش سطحی، ارتباط میده و بعد مستقیم زیر فش فش آب می گیره و خلاص. 

شانس بیاری ظرفی که مایه ی کتلت یا کوکو داخلش بوده، همونطور چرب و چیل، توی سینک نباشه.وگرنه ظرف اندکی کف مال شده رو توی آبی که در ظرف مایه کتلت یا کوکو  جمع شده ،قربه الی الله، غسل ارتماسی میده و تقبل الله .




تخم مرغ و سیب زمینی آب پز رو با رنده درشت، رنده می کرد برای الویه. از زمانی که اینها رو پوست گرفت ،تا وقتی رنده کردنش تموم شد، یک بند گفت:

_حالم به هم‌می خوره. واقعا حالت تهوع دارم. اینا چیه شما می خورین؟ برای سلیقه ی غذایی تون‌متاسفم. نمی دونین چیزای حال بهم زن مناسب نیست. اینم شد غذا؟



و اون الویه و از این به بعد هرتخم‌مرغ و سیب زمینی آب پزی،کوفتم خواهد شد. بس که ابراز  تهوع کرد.



هیولا

میگم: دوباره بشور. ته ظرف هنوز لکه مونده.

میگه: همه ش داری با دشمن فرضی می جنگی ها...! کو؟ لکه کو؟



به همین موجود امروز میگم: بسه،اینقدر سیم نکش ته ظرفو. خط انداختیش. مگه لکه ش نرفت؟

میگه: نه عزیزم.لکه نداره که.  دارم با دشمن فرضی می جنگم.



خدا سر و کار مامانها رو با بچه هیولاهای حاضرجواب نندازه.

دلتنگی

میدونی...

اینجا، درست وسط سینه، همونجا که میگن قلب آدمه،دل آدمه،همونجا که با دیدنت یهو هری می ریزه پایین،با شنیدن صدات،یهو می لرزه، با دیدن اسمت یهو ، تپشش تندتر میشه،همونجا، وقتی نباشی تنگ میشه،فشرده میشه، مچاله میشه.

دلتنگی اسمش قشنگ و شاعرانه ست،خودش اما بدجوری پدر آدمو درمیاره. دلتنگی که زیاد بشه، دل آدم شروع می کنه به خارهای استخوونی درآوردن. این خارها هی خراش میدن،هی‌پاره می کنن،هی خونریز می کنن دل آدمو. یه مدت کوتاهی آدم می بینه، دلتنگی رو میشه تحمل کرد، پوست نو میاره، گوشت نو میاره،، زخمش می بنده. باز با دیدن و شنیدن و یه اشاره هوایی میشه و فراموش می کنه چطوری بال بال می زد از غصه. باز تو میری که میری و دل می مونه و حوض خالیش. باز خار استخوونی و جراحت و زخم. 

بعد یه جایی، می بینی با دیدن و شنیدن کاری از پیش نمیره،کافیه یادت بیفته. تمومه دیگه.

همزمان که دل پرپر می زنه برای بودنت و دیدنت و شنیدنت، از مغز میگذره که این همونیه که هی زخمیم کرد و رفت،همونیه که هی آتیشم زد و رفت،همونیه که هی دلخوشم کرد و رفت. پس چرا نرفته لامصب؟ چرا هنوز هست؟

ولی هیچکدوم اینا جواب مقبولی ندارن. گیرم جواب هم داشته باشن‌. دل که گوش نداره که بشنوه. دل فقط هزار تا چشم باباقوری داره که با هر هزارتاش فقط تو رو می بینه و دنبال تو می گرده.

ای دل زبون نفهم.

تیمارداری پسرها

اینا رو به هم‌می گفتن:



با فشار حداکثری کف دستم فشار میدم

با سیستم دایره وار می خوام عمل کنم

مثل گاو بندازم تو روغن

کف دستت پهنش کن

آشپز که دوتا شد آش یا شور میشه یا بی نمک،تو برو بیرون

می خوام‌مینی درست کنم

یکباردیگه من شما رو اینجا ببینم من میدونم و شما

ظرفیت تکمیله بسه دیگه

جا داره هنوز دوتا دیگه درست کن

من مستقل عمل می کنم برو بیرون

بیلبیلکها رو بده کنار، می خوام برعکس کنم این یکی رو

چه غلطی کردم گفتم بیا،برو بیرون

رو اعصاب من راه نرو

غدای منه،برو بیرون

دور وایستا نگاه کن

اولین کتلت آماده شد

اون جا داره هنوز.بذار بپزه


کتلت درست می کردن


بچه ی وصل به بند ناف

زندگی درازکش و افقی این سه هفته طاقتم رو برده. ایستادن و راه رفتن و نشستن به خیال راحت ، جزو چشم اندازهای چندماه آینده م شده.  کتاب می خونم بلکه وقت بگذره.

هر دو سر کلاس آنلاین اند. از آشوب های طالبان و موش دواندن های روسیه و شنود و تله کردن عاشقی برای رسیدن به مقصود سیاسی نوشته و توی ذهنم یادآوری میشه که : پس اون اطلاعات دقیق ازبک ها و افغان ها و حزب ها و دسته ها، که یکی دوسال قبل در صفحه ی اینستاگرام نویسنده می خوندم، خرج این داستان شده.و ارج و قرب نویسنده بیشتر میشه برام.

یکی درمیاد که:

_ مامان...باورم نمیشه. سر کلاس ریاضی بچه ها هم میکروفون دارن. می تونن سوال بپرسن. اصلا باورم نمیشه.

اون یکی هم  صدا می شنوه و میاد:

_ امروز دیگه پیتزا. چند تا خمیر بگیرم؟

این یکی:

_ فکر کنم بخاطر آزمون آخره که همه ریاضی رو‌پایین زدن. باورم نمیشه.سر کلاس ریاضی صدای کسی غیر از استاد بیاد.

اون یکی:

_کارم در اومد. توی سه تا درس نماینده شدم. کلاسم تموم شد میرم خمیر بگیرم.

صدام درمیاد:

_وسط کتاب خوندن که نیاز به تمرکز دارم، اینجا چیکار دارین؟ برید سر کلاس هاتون.

_آخه نمیدونی چقدر عجیبه. دبیر ریاضی میکروفون داده به بچه ها. یعنی مدیر بهش گفته؟ بهش تذکر دادن؟

_کتاب همیشه هست. قدر ما رو بدون. ما همیشه نیستیم که بیاییم اوقاتت رو‌مفرح کنیم .

و کوچیکه بحث رو می بنده:

_ ببین مامان... زندگی توی غرب وحشی خیلی از شرایط الان تو سخت تره. پس بهتره ما رو تحمل کنی.


کتاب رو می بندم و میگذارم کنار. نمیذارن متمرکز بخونم، به محض بستن کتاب و کنار بالش گذاشتنش، هر دو غیب میشن و میرن توی اتاقهاشون،جلوی مانیتور کلاس آنلاین.


کتاب و پسرها، مصداق عینی جن و بسم الله ان.




آینه تال

زبان منسجم و قوی سودابه فرضی پور، آینه ی تال را بسیار خواندنی و خوشخوان نموده. زن جوان در گیر و دار خود کم بینی سرشتی، بت انگاری معشوق، دلسوزی و شفقت برای مردمان و حقایق صریح و بی رحم جامعه، بین ژست دلقکی و صندلی های کرایه ای و چلوکباب و جوجه ی پایین شهری و عروسی مجلل بالاشهری، دل حال له شدن است.

آینه ی لالمانی گرفته با یک جمله، راه دل بستنش به نادرخان صوفی مسلک و سرخوش را بند می آورد و با بذار و بردارِ افراطی پیش روی بهرامِ تکیه داده یه عصا، مردانگی را در تن فرتوت و فرسوده ی او بیدار می کند تا در کافه ای جوان پسند، از او خواستگاری نافرجامی کند و با توهین از خانه و زندگی بیندازدش بیرون.

آینه ی تال پر است از خرده روایت و جزییات و برای خواننده ی شیفته ی جزییات، شرح و وصف چرخاندن یک جشن و مرام از صفر تا صدش، تا غر زدن نیسان غذا و پیشکش کردنش به کوچه های تنگ و ترش پایین شهر، چر است از جذابیت بصری.

زن جوان سفت ایستاده پاس حفظ جمع خانواده. حتی بدون کامران.حتی بدون نادرخان. آینه اما از اول تا آخر قصه، مثل بختک افتاده روی سینه ی بختش و آتش تردید و دودلی را در دلش تیز می کند تا جایی که یکدله می شود و از پشت آیفون طلبش را وصول می کند یا ایمیل می زند و دلخوش می شویم که شاید حالا که سرپا شده، این بار کامران را لای زروزق و پرقو نگه ندارد و بخواهد که مرد زندگی باشد.

داستان در بستری روانشناختی ارائه شده. اثرات نداشتن پدر و دنبال تکیه گاهی با این عنوان بودن تا روزگار حال، باعث مراقبت افراطی زن از مردان زندگی و پیرامونش است. کامران از پای کنسول بازی رفته به آغوش هلن درآن سر دنیا، نادر بالاخانه را پاتوق خرید و فروش ممنوعی جات کرده، مرتضی بخاطر دو عدد قابلمه، کار و آبروی کاری زنان را زیرپا له کرده، بهرام با جواب منفی شنیدن، خانه اش را به زن جوان و بچه ی کوچکش حرام کرده .یکی که هنوز پسرک است، راه و رسم مردبودن از نوع مردان زندگی زن را بلد شده و اعتراض می کند و گناه نبودن پدر را به گردن او می اندازد.

آینه ی تال قصه ای است برای زنان.

آینه تال

سودابه فرضی پور

انتشارات هیلا

 



دانلود کتاب آینه تال اثر سودابه فرضی‌پور - فیدیبو

بغلی بگیر... چیو بگیرم؟

دستیار دکتر  بخیه رو کشید . دکتر اومد برای دیدن و چک کردن.

از مشکلی که پیش اومده گفتم.گفت تحمل کن. اگه بدترشد برو پیش جراح عمومی.


کلا خوش شون میاد بیمار رو قطعه قطعه ببُرن و تموم کنن.