پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

دلتنگی

میدونی...

اینجا، درست وسط سینه، همونجا که میگن قلب آدمه،دل آدمه،همونجا که با دیدنت یهو هری می ریزه پایین،با شنیدن صدات،یهو می لرزه، با دیدن اسمت یهو ، تپشش تندتر میشه،همونجا، وقتی نباشی تنگ میشه،فشرده میشه، مچاله میشه.

دلتنگی اسمش قشنگ و شاعرانه ست،خودش اما بدجوری پدر آدمو درمیاره. دلتنگی که زیاد بشه، دل آدم شروع می کنه به خارهای استخوونی درآوردن. این خارها هی خراش میدن،هی‌پاره می کنن،هی خونریز می کنن دل آدمو. یه مدت کوتاهی آدم می بینه، دلتنگی رو میشه تحمل کرد، پوست نو میاره، گوشت نو میاره،، زخمش می بنده. باز با دیدن و شنیدن و یه اشاره هوایی میشه و فراموش می کنه چطوری بال بال می زد از غصه. باز تو میری که میری و دل می مونه و حوض خالیش. باز خار استخوونی و جراحت و زخم. 

بعد یه جایی، می بینی با دیدن و شنیدن کاری از پیش نمیره،کافیه یادت بیفته. تمومه دیگه.

همزمان که دل پرپر می زنه برای بودنت و دیدنت و شنیدنت، از مغز میگذره که این همونیه که هی زخمیم کرد و رفت،همونیه که هی آتیشم زد و رفت،همونیه که هی دلخوشم کرد و رفت. پس چرا نرفته لامصب؟ چرا هنوز هست؟

ولی هیچکدوم اینا جواب مقبولی ندارن. گیرم جواب هم داشته باشن‌. دل که گوش نداره که بشنوه. دل فقط هزار تا چشم باباقوری داره که با هر هزارتاش فقط تو رو می بینه و دنبال تو می گرده.

ای دل زبون نفهم.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.