زندگی درازکش و افقی این سه هفته طاقتم رو برده. ایستادن و راه رفتن و نشستن به خیال راحت ، جزو چشم اندازهای چندماه آینده م شده. کتاب می خونم بلکه وقت بگذره.
هر دو سر کلاس آنلاین اند. از آشوب های طالبان و موش دواندن های روسیه و شنود و تله کردن عاشقی برای رسیدن به مقصود سیاسی نوشته و توی ذهنم یادآوری میشه که : پس اون اطلاعات دقیق ازبک ها و افغان ها و حزب ها و دسته ها، که یکی دوسال قبل در صفحه ی اینستاگرام نویسنده می خوندم، خرج این داستان شده.و ارج و قرب نویسنده بیشتر میشه برام.
یکی درمیاد که:
_ مامان...باورم نمیشه. سر کلاس ریاضی بچه ها هم میکروفون دارن. می تونن سوال بپرسن. اصلا باورم نمیشه.
اون یکی هم صدا می شنوه و میاد:
_ امروز دیگه پیتزا. چند تا خمیر بگیرم؟
این یکی:
_ فکر کنم بخاطر آزمون آخره که همه ریاضی روپایین زدن. باورم نمیشه.سر کلاس ریاضی صدای کسی غیر از استاد بیاد.
اون یکی:
_کارم در اومد. توی سه تا درس نماینده شدم. کلاسم تموم شد میرم خمیر بگیرم.
صدام درمیاد:
_وسط کتاب خوندن که نیاز به تمرکز دارم، اینجا چیکار دارین؟ برید سر کلاس هاتون.
_آخه نمیدونی چقدر عجیبه. دبیر ریاضی میکروفون داده به بچه ها. یعنی مدیر بهش گفته؟ بهش تذکر دادن؟
_کتاب همیشه هست. قدر ما رو بدون. ما همیشه نیستیم که بیاییم اوقاتت رومفرح کنیم .
و کوچیکه بحث رو می بنده:
_ ببین مامان... زندگی توی غرب وحشی خیلی از شرایط الان تو سخت تره. پس بهتره ما رو تحمل کنی.
کتاب رو می بندم و میگذارم کنار. نمیذارن متمرکز بخونم، به محض بستن کتاب و کنار بالش گذاشتنش، هر دو غیب میشن و میرن توی اتاقهاشون،جلوی مانیتور کلاس آنلاین.
کتاب و پسرها، مصداق عینی جن و بسم الله ان.