پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

جونت رو بردار و فرار کن شماره 5

شماره ی 5 هنوز در حال دستور دادن و گوهرفشانی ست.

خدایا قدرتی بده که وقتی دیدمش، نزنم  بکشمش.



خشمم از شماره 5 شاید افراطی و احمقانه به نظر برسد.

آخخخخخ که چیزهایی از این شماره ی پنج هست که بخودم  اجازه نمی دهم در موردش چیزی بگویم. آخخخخخخخ

از اول سال پدر همه را رسما درآورده.


خدا قوت معلم جان.

چطوری تحمل می کنی این حجم از فشار را ؟

رستم بوَد پهلوان

باهات سر جنگ دارم دنیا.

دیگه نمی تونم تحملت کنم.

خیلی بیشتر از حد تاب و توانم داری بد تا می کنی.


خودت کوشی؟

از خوشی هایمان حرفی نمی زنیم. مبادا چشم بخوریم.

از بدبختی و بدبیاری و ناخوشی هایمان حرفی نمی زنیم مبادا مردم فکر کنند عجب موجودات مفلوک بیچاره ای هستیم و به ما بخندند.

کلا پشت نقاب های الکی ، قایم شده ایم.


شماره5

یک حکایت یا جوک بود با این مضممون که:

طرف وصیت می کند برای عزای من  به هیچ وجه سیاه نپوشید. از قضا می میرد و عده ای سیاه می پوشند. گروهی که شاهد وصیت بودند به سیاه پوشان در مورد وصیت می گویند. گروه سیاهپوش می فرمایند: ( مرحوم به ما هم وصیت کرده بود. اما غلط کرده بود. ما به احترامش می پوشیم)!


بخدا این جوکها را از روی شکم سیری و حماقت نمی سازند. معادل واقعی شان در دنیا حی و حاضرند که بعدتر تبدیل به جوک می شوند.

*


معلم بچه ها در یکی از جلسه های قبل از عید با اصرار تاکید کرد که برای روز معلم به هیچ عنوان پولی جمع نشود و کارت هدیه و سکه و از این چیزها برایش نگیرند. مدل شخصیتش اش هم از آنهایی نیست که بگوید (نه) اما منظورش ( بله) باشد. یا بقولی ناز کند و تعارف کند و از این حرفها .آدمی ست با شخصیتی محکم و با ثبات .  واضح  و مشخص گفت هیچ کس چنین کاری نکند. و بنا شد حالا که  شخصا مخالف است، هرکسی به سلیقه و میل خودش هدیه ای برای روی معلم تهیه کند. یک سری کار جانبی هم پیشنهاد و برنامه ریزی شد تا انجام بشود و جشن خوب و مناسبی برگزار کنیم. و حرفی از پول جمع کردن نباشد تا به خواسته ی آقای معلم احترام گذاشته باشیم و هدیه ی مالی بجای خوشحالی سبب کدورتش نشود .


حالا درآستانه ی روز معلم ، گوش جان بسپاریم به فرازی از سخنان قصار اولیا   ( منظورم اولیا الله نیست ها!  اولیای بچه هاست ! )


1-گفته باشه نمی خوام. ما وظیفه مونه بگیریم.

2-من هم توی مهمونی هام ناز میدم میگم برام هیچی کادو نیارین. اما خدامیدونه تا وقتی مهمونام برن چقدر دارم توی ذهنم حدس می زنم در مورد کادوهایی که آوردن.

3-اون آقاست.  متوجه نیست . ما که خانومیم باید کار درست رو انجام بدیم. پول جمع می کنیم کارت هدیه می گیریم.

4-نه سکه. سکه بهتره.

5-متاسفم که  بعضی خانوما مخالفت کردن با پول جمع کردن. من نمی فهمم. این که توهین به معلم نیست که. خیلی هم از هدیه گرفتن شخصی  بهتره.

6-حالا بگه نمی خوام. مطمئن باشین هیچ کس از پول بدش نمیاد. داره تعارف می کنه

7-اصلا چرا بحث می کنین. مگه کسی از پول بدش میاد. اصلا جمع کنید پولو بدین به من..خخخخ


دوباره شماره5-لطفا هرکسی کاری رو به عهده بگیره. سر روزش شد نگین من نمی دونستم. من یادم نبود. پول خیلی هم خوبه.


مدیر گروه: وظایف تقسیم شده. هرکسی خودش کارش رو انجام میده. نگران نباشید.


شماره5-بادکنک برای چی اصلا؟ شلوغ میشه.  سکه خیلی خوبه.

باز هم شماره5- باید از ساعت 7 و نیم بریم برای تزیین. باید از اول پول جمع می کردیم. من رفتم هدیه گرفتم.

نیززززز شماره5-عکس برای چی؟ شاسی چرا؟ روی برگه چاپ کنید. پول خوبه.

الله اکبر..باز شماره 5-گل زیاد میشه. خیلی زشت میشه 24 تا گل. کمترش کنیم. یک دسته بگیریم کافیه. پول بهتر از هدیه ست.


و شماره 5 همچنان مشغول ور زدن است.

( معلوم است چقدر به شماره 5 ارادت دارم. نه؟ )



اینقدر کنترلچی و رییس مآب و فضول و همه کاره ی هیچکاره ی حال بهم زن نباشین.

شماره 5 نباشین. چون بشدت ازتون متنفر میشن.



بشین سر جات

این دل آدم هم چه غلط هایی می فرماید یه وقتایی!

خنده بر هر درد بی درمان دواست ، البته!

در آخرین جلسه ی مدرسه یکی از اولیا از معلم بچه ها پرسید:


-مطالب تاریخی و دینی ِ درس تاریخ و هدیه های آسمان گاهی خیلی با واقعیت تناقض دارند. بچه ها هم کنجکاوی می کنند و ما هم در می مانیم جواب درست را بدهیم یا همان مطالب نادرست و غیر واقعی را تایید کنیم. نظر شما چیست؟ چه کنیم؟


آی خندیدیم. آی خندیدیم.


اسکروچ تاریخ ساز


عیدی هایش را با پدرجانش برد بانک یک حساب باز کرد. پدر جانش هم مقادیری بهش اضافه کرد و از همان لحظه تا الان که رفت بخوابد، ماجرا داریم.

اول از همه فرمول حساب کردن سود بانکی را یاد گرفت. بعد نشست با ماشین حساب چرتکه انداخت که ماهی فلان قدر و سالی فلان قدر سود گیرش می آید. خدا شاهد است که سود سه سالش را هم حساب کرد.بعد مدعی شد که بانک کلاهبردار است و باید از همین فردا سود را بدهد. بعدتر گفت دیگر برای کسی کادوی تولد نمی خرد چون پول تو جیبی هایش را از این به بعد توی بانک خواهد گذاشت.


پدرجانش گفت رمز کارتش را عوض کند. گفت خودش یک عدد را پیشنهاد بدهد. چی گفته باشد خوب است؟

-سالی که هلاکو به ایران حمله کرد خوبه؟

-سال حکومت چنگیز خان چی؟ خوبه؟

-سال تولد نادرشاه رو خیی دوست دارم. همین باشه؟ خب؟

-سال حمله ی هلاکو و سال حمله ی چنگیز رو با هم جمع کنیم. چطوره؟


القصه..!

بچه دوزار پول گذاشته بانک و در حد اوناسیس و ترامپ دارد فرمانروایی می کند و اُرد می دهد.



ترس خورده

خب حالا می توانم در موردش بنویسم. چند روز است دارم جان می کنم.


چند ماه قبل، توی دل زمستان، حضوردر کلاس یکی از هنرجوها که هم سن و سال خودم است، نامرتب شد. وقتی آمد تعریف کرد که ناگهان متوجه سرطان پیشرفته ی پانکراس در مادرش شده اند. و حالا نه درمان فایده ای دارد نه می شود از شدت درد دست روی دست گذاشت. شیمی درمانی را برای کاهش درد، برای دلخوشی، نمی دانم به چه دلیلی، انجام می دادند. ( مثل خودمان که که روزهای آخر به هرچیز مزخرفی چنگ انداختیم و تن دردمند بابا را سپردیم به رادیو تراپی).

دکترها خیلی راحت ، بیمار را جواب کرده بودند. هنرجوی زیبایم می گفت ( حتی نمی خواهیم براش پرستار بگیریم. می خواهیم تا روز آخر خودمون کنارش باشیم و کارهاشو بکنیم تا دلش آروم بگیره).

بارها موقع احوالپرسی و دلجویی گریه ام گرفت. پسرجان هشدار داد که ( دیگه وقتی داری به خانم فلانی دلداری میدی، خودت گریه نکن).

چندروز قبل روی پیشانی  ساختمان روبرویی بنر تسلیت زدند. نزدیک ظهر خیابان بشدت شلوغ شد. تابوت را از آمبولانس بیرون آوردند و دقایقی در پارکینگ ساختمان گذاشتند تا سنت را رعایت کرده باشند. صدای جیغ های ترس خورده ا ش را می شنیدم و از پشت پنجره ی آشپزخانه ام، زار زار گریه می کردم.فریاد می زد( مامان جونم..مامان جونم)...


می فهمیدمش. وقتی تابوت لعنتی را می بینی تازه انگار متوجه می شوی که تمام شد. دیگر تمام شد. انگار آن جسم پیچیده در پتو، دیگر متعلق به تو نیست و رفتنی ست. و همین آنقدر ترا می ترساند که جز جیغ های از ته دل، جز جیغ های تیز و ترسناک واکنشی از تو ساطع نمی شود.

آنقدر جیغ زده بودم  که  تا یکماه صدایم خفه بود. آنقدر تیز و بلند و ترسیده جیغ زده بودم که پسرکم هنوز می ترسد. آنقدر ممتد و وحشیانه جیغ زده بودم که دخترخاله ها تا عید مرا دیدند گفتند( هنوز صدای جیغات توی سرمه.سرم درد گرفت. ترکید از درد)

جیغ ها برایم آشنا بود. خیلی آشنا.

دست خودت نیست. آنقدر می ترسی از دیدنش در تابوت که جیغ از هزار توی وجوت بیرون می ریزد. آنقدر می ترسی از نبودن و رفتن همیشگی اش که بند بند وجوت، سلول سلول وجوت جیغ می شود و به صدایی تیز و گوشخراش از جسمت بیرون می ریزد.

آنقدر می ترسی از دیگر نبودنش که دوست داری همان لحظه، همان جا تو هم بیفتی و بمیری و ادامه ی این ترس را تجربه نکنی.


وقتی ببینمش بغلش می کنم، توی بغلم می فشارمش و برایش آرزوی صبوری می کنم.

کار دیگری از دستم بر می آید؟


*

آقای همسر همیشه می گفت( تو خیلی متفاوت گریه می کنی. آروم و بی صدا فقط اشک می ریزی)

آن روزها بی صدایی سرم نمی شد. خدا می داند توی گریه های هق هق ، چه ها بلند بلند گفتم و ناله کردم و جیغ زدم و فریاد کشیدم .


*

نوشتن در موردش را عمدا انجام می دهم. باید شانه هایم را سبک کنم. باید ...!



بزرگ

از فاصله ی نزدیک به دستهای کوچکش نگاه کردم. به صورت کوچکش نگاه کردم. چشم های کوچک. بینی کوچک. ابروهای تابدار کوچک.

دستهای کوچکش. دستهای کوچکش!

بزرگ بود اما.

کجایی پس؟

دلم بوی علف می خواهد

چرا کسی رسیدگی نمی کند آخه؟