پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

موی تو..روی تو...طاق ابروی تو...برده قرارم

موهای زیر ابرو و پشت لبش رو می شد بافت. به جان خودم می شد بافت! از فرط بلندی.

چادر را کشیده تا روی ابروها. آرام و بی رمق حرف می زند. اما نیش دار و گزنده.

-مادره ، دختره رو با یه تیکه پارچه برمی داره میاره توی خیابون. فکر کن با همین تیکه پارچه. دختره دیگه بچه نیست که. بزرگه. با  این وضعیت می افتن توی خیابون.


( دخترکی که می گفت یک روسری سه گوش را پشت گردنش گره می زند و موهای بلند قشنگش را گاهی از روی دوش ها، جلوی بدنش  می اندازد . گاهی پشت سرش. ریزه میزه  و بامزه است.لباس هایش هم همیشه پوشیده و منطقی ست )


یکی دیگر را نشانم می دهد. دخترک را می آورد جلو:

-این الان موهاش خوبه . دیده نمیشه. اما همینو هم من قبول ندارم. گلوش بیرونه. دختر رو نباید اینطوری بار آورد.


(این یکی دخترک، دختر همکار خودش است. مامان این دخترک دارد نگاه مان می کند و می شنود. دخترک فرم مدرسه تنش است. مقنعه را داده بالا و انداخته پشت سرش. طوری که همه ی موها توی مقنعه پنهان شده. یقه ی لباس فرمش اما دیده می شود. دکمه ی یقه زیر چانه بسته شده. رسما چیزی به نام گلو در این منطقه روئت نمی شود)


*

شاید بعضی زن ها زنانگی بلد نیستند. شاید بعضی زن ها در فضای تاریکِ نگاه جنسی و جنسیتی اسیر مانده اند. شاید بعضی زن ها بشدت دچار بیماری جنسی اند، به خصوص نسبت به هم جنس. شاید بعضی زن ها  دچار اختلال شخصیت هستند.

حالا کلمه ی (زن ها) را برداریم و با  کلمه ی (آدم ها) عوض کنیم.


اما آخ که دردش از جانب زن ها خیلی بیشتر و شدیدتر است. آخ که ظلمِ ( زنان علیه زنان ) وحشیانه تر است.آخ که درمان این دردها تا آخرالزمان ، بعید و دور به نظر می رسد.

برای تو و خودم چشم هایی آرزو می کنم که...

دیروز دوبار قلبم درد گرفت. قبل ترش ترتیب اعصابم داده شده بود.( این یکی بماند)

حسین و ایلیا دوتا کلاس پنجمی اند که با هم همکلاس اند. کارگاه داستان نویسی را تازه کشف کرده اند. خنده از لبهای حسین و ایلیا گم نمی شود. حسین با صدای بلند می خندد ، اما خنده ی ایلیا محجوب و شرمگین است . اصلا یک جورِ  قشنگی. یک محمدرضا هم با این دوتا ،هم تیمی ست که ازشان بزرگتر است. کلاس نهمی ست و پسرعمه ی حسین. قصه هایشان پر از طنز و شکیلک خنده ی خودشان است که ما را هم می خنداند . دیروز  ایلیا و محمد رضا با تِمی که داده بودم، قصه ای خنده دار نوشته بودند. موتیفی که در هردو قصه تکرار شده بود قلبم را فشرد.

برای درک فضاسازی، گفته بودم با  چند  مولفه ی آشنا که برایشان نام برده بودم، قصه ای در مورد یک زندانی در زندان بنویسند. زندانی ایلیا و محمدرضا به یک دلیل مشترک توی زندان بودند. یکی برای دزدیدن دو کیلو پیاز و دیگری برای دزدیدن دویست گرم پیاز. همه خندیدیم اما نکته این بود که مسایل روز و مصایب جامعه و فجایع اقتصادی، چطور این پسرکان کم سال را درگیر کرده که در نهانی ترین زاویه های ذهن شان، بهانه ای می شود برای خلق طنز و خنده.

*

داستان یکی از با استعدادهای کلاسم، در مورد کانون اصلاح و تربیت بود. دردنامه ای سوزناک و قابل تامل .

رسم داریم که داستان خوانده شده را جمعا تحلیل می کنیم. یکی از دخترکان خوش ذوق و خوش قلمم گفت:

-تمام اینهایی که گفتی ، هست. وجود داره. اما نباید اینقدر درموردش گفت و نوشت. نباید اینقدر همه رو ترسوند. من الان می ترسم از این دنیا. از این وضعیت. از این آدمها.

دردهای توی قصه را می گفت. مصایب شخصیتی و روانی آدمها را می گفت. اعتیاد را می گفت. روان پریشی و اختلال عاطفی را می گفت.


چند روز قبل ترش پسرکم به من گفته بود: منم مثل تو دیگه نمی خوام اخبار رو نگاه کنم. چون از آینده ی دنیا می ترسم. از اینکه نمی دونم چی قراره اتفاق بیفته می ترسم. خیلی هم می ترسم. همه ش فکر می کنم با بدترین وضعیت یا می میریم یا ما رو می کشن .


قلبم درد گرفت. چه کردیم با دنیای بچه ها!  چطور نا امن کرده ایم دنیای کوچک شان را. با علنی حرف زدن در مورد کثافت دنیای واقعی! با بلند فکر کردن در مورد پدرخوانده های دنیای بی رحم سیاست. با بی ملاحظه حرف زدن در مورد نگرانی  های مالی و اقتصادی و فرهنگی و اجتماعی مان . آن هم در فضایی که کوچکترها در کنارمان، هزار گوش می شوند برای شنیدن و فقط یک ذهن دارند برای تحلیل و تفسیر و فقط یک دل دارند برای ترسیدن و ترسیدن و ترسیدن!


*

خدا کند همه ی بچه ها فقط خندیدن بلد باشند. فقط شاد بودن بلد باشند. فقط رقصیدن بلد باشند.

و کر شوند و کور شوند و عاجز شوند همه ی آنهایی که تا به حال این حق طبیعی را از بچه ها گرفته اند و قصد دارند که باز هم بگیرند.


خاک زوهر

سردرگمی و تنهایی انسان معاصر، مثل اکثر داستانهای امروزی، پیرنگ این داستان کوتاه است. دختری ساختارشکن که تن به قوانین ِ برو و بیای خانواده نداده و روابط و آمد و شدش را طبق میل و علاقه ی خودش چیده و از قطع رابطه با خانواده ابایی ندارد.

ذهن به همه چیز منتقد و زبان تیزش او را شخصیتی عصیانگر و  ناسازگار نشان می دهد. خیانت چندان آزارش نمی دهد، چرا که خودش هم کم اینکار را نکرده و نهایتا  از آن به ( دور زدن آدمها ) یاد می کند. برای رسیدن به خواسته هایش، حتی ذهن شکاک و بدبینش را کنار می گذارد. ارثیه را می گیرد، دوست دور زن اش را ملاقات می کند و حتی مهمانش می شود.

شاید تنها کسی که کمتر از ذهن و زبان درون او زخم خورده، عبد است که شباهت پررنگی با خودش دارد. او نیز فارغ از تعهد و قید و بند، با دوست دوران دانشجویی ، سفرچندروزه می رود و خوش می گذراند.

خصومت و دشمنانگی پگاه با پدر و به ویژه مادرش، نقطه ی عطف دو فصل زندگی اوست. بخش اول حضور اجباری درمیان خانواده و بخش دوم دل کنده و رشته ی مهر بریده از آنها. طوری که حتی نسبت به خواهرانی که مورد مهر پدر و مادرهستند نیز احساس ناخوشایندی دارد.

صراحت و صداقت پگاه با خودش قابل توجه و تحسین است. به خودش دروغ نمی گوید و تلاشی برای لاپوشانی و ترمیم حفره ها و چاله چوله های شخصیت و روحش نمی کند. در واقع همان دید انتقادی بی رحم را به خودش نیز روا می داند.


خاک زوهر

نرگس مساوات

نشرثالث

 

-داستان خوشخوان است و  کم حجم  و یک نفس قابل خواندن.

-دوستش داشتم

-فرم گراست. پس اگر اهل فرم هستید بخوانیدش.

زوهر، به سکون (ه) به معنای فدیه و نثار و نذر است. نوعی بلاگردان.



هیس! بس!

خانوم..

باز داری اینجا پرحرفی می کنی ها!

چه خبره هی تند تند پست میذاری؟

گاهی هم خودم هستم

می گفت: امکان ندارد نازلی و گلستان را زندگی نکرده باشی و اینطوری ازشان نوشته باشی. اینقدر زنده و واقعی و طبیعی . می گفت: هنوز یادشان می افتم اشکم سرازیر می شود.


البته که خیلی محبت داشت. البته که خیلی لطف داشت.اما یاد ندارم داستانی خوانده باشم و فکر کرده باشم که نویسنده دارد زندگی واقعی خودش را برای من حکایت می کند. چه آن وقتها که بیشتر از قصه توی حال و هوای شعر و قافیه و ردیف بودم ، چه بعدتر که قصه تمام زندگی ام را گرفت و شعر سایه ی کمرنگی از گذشته شد.

فکر می کرد سختی ها و بدبختی های این دوتا زن را شخصا تجربه کرده ام. نمی دانم من خیلی بی تخیل و یخ ام یا این دوستان خیلی رویاپرداز و  خوش تخیل اند؟


برایش گفتم:

-کلیتِ زندگی آدمهای هیچ قصه ای واقعی نیست. نویسنده از هرچیزی که برای بقیه عادی و معمولی ست، سوژه پیدا می کند. به آن شاخ و برگ می دهد، خیالش را پرواز می دهد و پایان بندی متفاوتی برایش رقم می زند،جوری که ممکن است هرکسی خودش را توی آن قصه ببیند و نبیند. انگار که آدم قصه خودش هست و خودش نیست.

گفتم :

-البته که من و بقیه ی نویسنده ها عناصری از خودمان را ( شخصیت مان، رفتارهامان، عادات مان، ...) را توی دل قصه جا می گذاریم. مثلا آواز خواندن با مامان هامان در بچگی را، مثلا عاشق گل و گیاه بودن را، مثلا ضعف یا قوت جسمانی مان را، مثلا تجربه ی بیماری ها و مشکلاتی که از سر گذرانده ایم، اما هیچ وقت شخصیت قصه هامان عینِ عینِ خودمان نیست. آن عینِ عینِ خودمان چه لطفی دارد آخر؟ شخصیت قصه باید با من فرق داشته باشد تا عاشقانه دوستش داشته باشم و برایش تلاش کنم تا آخر و عاقبتش را آنطور که دلم می خواهد رقم بزنم.

گفتم:

-گاهی قسمتهای خوب و بد آدمهای دور و برمان را هم توی قصه جا می کنیم. آدمهای قصه مان را همرنگ و بوی آدمهای دور و برمان می کنیم. این هم باز معنی اش این نیست که آن آدمها را تمام و کمال نوشته ایم. تمام و کمال آدمها به درد همین دنیای واقع می خورد. دنیای قصه باید متفاوت باشد. باید آنطور که منِ نویسنده می خواهم باشد. باید مال خود خودم باشد. مال ذهن و تخیل من باشد. وگرنه چه کاری ست که روزها و ماه ها و گاه سال ها عمر بگذاری پای یک قصه و چیزهایی را که همیشه دیده ای و شنیده ای، بازنویسی کنی.


این حرفها باشد برای تمام دوستانی که سوال های شبیه به این می پرسند و گویی قانع نمی شوند به جوابی که می شنوند.

دلبرم دوباره زنده شده

گل کاغذی را پارسال تابستان بردم  توی باغچه کاشتم. از گلدانی که داشت تُنُک و کم رمق می شد دل کندم بالاخره.

زمستان ، بی برگ و خشک شد. مطمئن بودم که دیگر نباید امیدی بهش داشت. خاله می گفت: ( این گل فقط از سرما عاجزه) . و عجز دیده بود توی سرمای زمستان.

بعد از عید چند وقت بود متوجه برگهای ریزی روی ساقه های خشک و مرده اش شده بودم. امروز کمی توی حیاط چرخیدم. برگها را دیدم که دارند بزرگ می شوند. لبخند به پهنای صورتم دوید .

روی صندلی ماشین که نشستم، در حین بستن کمربند گفتم:

-دیدی گل کاغذی رو ؟ برگ زده!

لبخند بزرگی زد:

-آره. دوباره زنده شده.


*


حکایت عاشقانگی مرا با گل کاغذی می دانید که.

ممیزی خانگی

-مامان تا حالا از کتابهای تو چیزی حذف شده؟ مثلا بهش گیر بدن ، حذفش کنن؟

جلوی سینک، دستم توی کف و ظرف است.

-بله

-میشه بگی چی؟

-همین الان بگم؟ توی این وضعیت؟

-خب آره. این که کتابم نیست که بگم املا بگو . دستت خیس باشه. دفترمم نیست بگم بیا سوال بگیر. با زبونت کار داری. اونم که مشکلی نداره.با دستات داری ظرف میشوری نه با زبونت!

-زبون دراز!

-حالا میگی؟

-نه

-چرا؟

-مناسب تو نیست آخه. به دردت نمی خوره

-یعنی اینقدر منشوری و بی تربیتی بوده؟ شاید هم سیاسی بوده. آره؟ سیاسی نوشتی؟

-نخیر. درست حرف بزن.

-پس چی؟بگو دیگه..

-عزیزم... به درد تو نمی خوره.

-بگو...بگو...بگو...بگو...بگو...بگو...

-اَه...خیلی خب.مال پرتقال خونی بود. یه جایی خانومه میره خونه به مشتری نشون بده. مشتری بهش حمله می کنه.

-مشتری اقا بوده؟

-بله

-خب..بقیه ش...

-همین...

-چطوری حمله می کنه؟ مثل فیلمای خارجی ، جاهایی که بچه ها نباید بببینن؟ جاهای وحشتناک و ترسناک( مارموز می خندد!)

-آره عزیزم..شما هم حاهای وحشتناک و ترسناک مد نظرته.

-بگو...بگو...بگو...بگو...بگو...

-اقاهه  تنومنده . خانومه رو محکم گرفته .خانومه نمی توانه کاری بکنه. برای همین دماغ آقاهه رو گاز می گیره.

قاه قاه می خندد.

-خب اینکه جای بدی نداره. چرا حذفش کردن.

-اینو حذف نکردن. جایی که خانومه داره با خودش حرف می زنه رو حذف کردن.

-مگه چی میگه؟

-حالا...

-بگو...بگو...بگو...بگو...بگو...

- وقتی دماغ آقاهه رو گاز می گیره رژ لبش پخش میشه دور لبش. با خودش میگه  الان هرکی منو ببینه فکر می کنه یکی رو بوسیدم .

ساکت مانده. بعد از چند ثانیه می گوید:

-به نظرم کار درستی کردن که حذف کردن. منم جای اونا بودم حدفش می کردم. آخه..نمیشه که...

-حالا تو ارشاد نشو واسه من

-اگه توی ارشاد کار کنم هرجا ببینم از اینا نوشتن حدفش می کنم!

-اگه گذاشتم تو توی ارشاد کار کنی...از این تصمیم ها بگیر!


*

یادم می افتد برای چند نفر این بخش حذف شده را فرستادم تا بخواند و کیف کند از اول قصه .


مرغ

در تراس را باز می کنم. از جایی نامعلوم صدای مرغ و خروس می آید. آن ور غرغروی ذهنم را ندیده می گیرم که باز شروع نکند ( مگه آپارتمان جای مرغ و خروسه؟ مگه آپارتمان جای حیوونه اصلا؟ یا صدای سگ میاد یا صدای مرغ و خروس).

صدای قدقد قدقد قدقد ممتد مرغ، هوای ابری، خنکای صبح، خیالم را قلقلک می دهد. بگذار فکر کنم اینجا شمال است. یعنی سرم را که در تراس ببرم بیرون یا برگهای درخت پرتقال توی صورتم  می آید یا عطر بهارنارنج و بهار پرتقال و نارنگی، مستم می کند. یک بچه با چکمه های قرمز لی لی می کند دنبال مادرش. ( مثلا  یادم نیست که الان نسل چکمه ورافتاده) . توی خیال که نباید قاعده و قانون داشت. بگذار صدای موج دریا را هم بشنوم. چشمم را ببندم و هوای نمکی را بو بکشم.

قدقد قدقد قدقد...

بچه ام. نمی دانم چند ساله. یک قدقدقدقدقد ممتد توی سرم صدا م کند. مرغ سفید هی قدقد می کند.قدقدهای آخرش بلند و کشدار است. معلوم است که دارد درد می کشد. می ترسم. دلم می سوزد. بعد مرغ سفید تخم می گذارد. صدای قدقد قطع شده .

*

برمی گردم به خودم  . جلوی آینه، لوله ی ماتیک را می چرخانم. خدا کند بانک خیلی شلوغ نباشد.

هنوز صدای مرغ و خروس می آید.هوا ابری ست. عمیق بو می کشم. بوی هیچ بهار مرکباتی نیست. بروم ببینم این شهر سرب و سیمانی امروز چه تخم دو زرده ای برایم می گذارد.

راهنمای کشورگشایی

رفته توی اتاق خواب ما و روی تخت ولو شده و داره درس می خونه. از پنجشنبه تا شنبه، روزی هفت تا درس مطالعات اجتماعی . رسیده به بخش جغرافی.

-پارسا... در تراس رو ببندو لامپ اتاق روشنه. الان پشه ها هجوم میارن.

میگه:

-یه دقیقه بیا..جون من بیا...فقط یه دقیقه.

میرم. خودم در تراس رو می بندم. میرم کنارش. کتابش رو نشونم میده.نقشه ی ایران و همسایه های اطرافشه :

-میدونی اگه من بخوام کشور گشایی کنم برنامه م چیه؟

تبذیر و تبشیردهنده نگاهش می کنم، چنان که تمییز بین تشویق و ملامت نداند. میگه:

-اول با افغانستان و پاکستان دوست می شدم. یه ارتش متحد تشکیل می دادم. بعدمی رفتم ارمنستان و آذربایجان رو نابود می کردم و می گرفتمشون. بعد با ترکیه دوست می شدم. ارتشم بزرگتر میشه . بعد عراق رو نابود می کردم و می گرفتم. بعد که قدرت خیلی بزرگ شدم می رفتم روسیه رو می ترکوندم. بعدش هم با امریکا و عربستان صلح دایمی می کردم. نقشه م خوبه مامان؟

نگاه تحذیری و تبشیریم رو از عمق چشمام  جمع می کنم. خودمو می زنم به ( چی میگی تو واسه خودت) و میگم:

-شب می خوام بخوابم..نبینم توی تختم خرده ریز خوراکی و از این چیزا باشه ها...



اون فقره ی صلح دایمی ش منو کشت. آدم تا این حد نون به نرخ روز خور، آخه؟؟

هیس بچه !

بچه ها  یکی یکی جلو آمدند تا شاخه گل رز و  کادوهاشان را  تقدیم کنند. یکی از پسرک های شیطان مشغول دادن هدیه اش بود که پسرکم او را صدا زد. پسرک برگشت و نگاهش کرد. گفتم:

-هیس! پارسا!

منظورم این بود که آن بچه را صدا نزند تا برنگردد و عکسشش خراب نشود.

همین سوژه شد:



-چرا گفتین هیس؟ / صدا می رفت توی عکس ، عکس خراب می شد؟ / اگه صدای پارسا می اومد عکس خوب نمی شد؟ / صداش می رفت توی عکس؟ / بچه ها موقع عکس گرفتن کسی حرف نزنه...عکس خراب میشه. / بچه ها هیس...عکساتون خوب بیفته!


خلاصه که!