پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

خلاصه که اوصیکم به ...

واقعا باور نمی کنند که صدای اخبار، صدای هر گوینده ی خبری حالم را بد می کند. چیزی توی جمجمه ام شروع به جوشیدن می کند و می خواهد دیواره های جمجمه را از فرط فشار بترکاند.

اسکاچ کفی را روی کاسه بشقاب های افطار می اندازم و می روم جلوی در تراس می ایستم تا صدای بلند خبرهای سیاه و بد با صدای بازیگران سریالهای آبدوغ خیاری بعد از افطار عوض شود.(بماند که توی تراس هم یکی از همسایه های پشتی، گیتارش را آورده و پیراهن از تن کنده، مشغول گیتارنواختن و خواندن ترانه برای همگان است)

ابرو گره بزنم، لب و لوچه آویزان کنم، اخم و تخم کنم، سرسنگین جواب بدهم، اصلا مهم نیست. شبکه های خبری یکی بعد از دیگری توی خانه ی ما درحال وِر وِر حرف زدن اند.

چه جنگ بشود چه جنگ نشود ، این منم که تاوان  شعله ورشدن و نشدنش راپس می دهم.

گوش نکن . ببینم وقتی جنگ شد می خوای چیکار کنی ( خب دقیقا چه کاری قرار است بکنم؟ کلاشینکف بردارم، وسط پیشانی ترامپ را نشانه بروم؟ شنیدن دیوانه وار اخبار این را به من یاد خواهد داد؟)

گوش نکن... ببینم اگه متوجه نشی دنیا دست کیه و چی می خواد سرمون بیاد، بعدا .. ( بعدا چی؟ بیست سال است که بعدا هیچی نشده. هیچی. نشسته ایم سرجایمان. توی بهشت خدا. ارزانی. وفور نعمت. عدل و عدالت. آزادیهای مدنی و حقوقی و بشری. بیشتر از این چه می خواهم مگر؟ )

*

اوصیکم به کنترل شبانه روزی تلویزیون در منزل هنگام ازدواج و درج در شرایط ضمن عقد!

اوصیکم به داشتن اتاق خبر در منزل؛ بعد از ازدواج و فرستادن مردان تشنه ی خبر و جنگ به آن اتاق در تمام ساعات شبانه روز!

اوصیکم به داشتن شمشیر پلاستیکی و تفنگ آب پاش  برای خودتان بعد از ازدواج. که هروقت زورتان به صدای آزاردهنده ی شبکه های خبر داخلی و خارجی نرسید، با شمشیر و تفنگ ، جنگ بازی راه بیندازید.( انتخاب جنگاوران با خودتان )




*


این را بگذارم کنار این که پسرک می گردد کانالهایی را  پیدا می کند که در آن ساعت آخوندها سخنرانی می کنند، برنامه ی کودک اجرا می کنند، تهدید می کنند، یا هرکار دیگری که مایلند به انجامش ، بعد موذیانه می خندد و می گوید:

-می خوام ببینم چی میگن!


*


خدایا من دیگر پاک و مطهر شده ام. تمام گناهانم به واسطه ی شیطنتهای  این ابنای ذکورت ، از روح و جسمم زدوده شده. بهشتت گوارای وجودم باد!

در بهشتت رو باز کن.. که مال خودمه. من اومدم.

آقای (ج) خیلی عوضی بود

آقای  (ج) خیلی عوضی بود. دوم دبیرستان بودم. به ما ریاضیات جدید و جبر درس می داد. همان اول سال گفت این درس ها خیلی سخت هستند و از عهده اش بر نمی آیید. باید کلاس خصوصی بگیرید. هندسه تان را هم خصوصی درس می دهم. چون سوالهای هندسه ی ثلث سوم هم با خودم است. کتابی بیست تِمَن می گیرم . سه تا کتاب شصت تِمَن !( به تومَن، می گفت تِمَن). منظورش شصت هزار تومن بود.

فک کن سال هفتاد و یک. کمیته و بسیج و ژاندارمری تازه با هم ادغام شده بود و بابا دیگر ژاندارم نبود. مامور نیروی انتظامی بود. آن وقتها تازه حقوق بابا زیاد شده بود. سه برابر شده بود. از شش هزار تومن شده بود هجده هزار تومن. و ما کلی کیف می کردیم که چقدر پول داریم.

اما هرچقدر هم که پول داشته باشیم، شصت تمن برای سه تا درس زیاد بود.

هیچ کس کلاس خصوصی نگرفت با آقای (ج). او هم نامردی نکرد و کل کلاس را تجدید کرد. شهریور هفتاد و یک یه گروه دختر بودیم که می رفتیم کلاس جبرانی کلاس های ریاضیات جدید و جبر و هندسه ی دوم ریاضی.  دروغ چرا یکی مان نبود. یکی مان شصت تمن داده بود و آقای (ج) گفته بود: من وقت ندارم بهت درس بدم. سرم شلوغه. بیا این سه تا برگه ها رو بگیر ، پاسخنامه هم داره. از روشون بخون. و عین همان سوالات را از ما شصت تمن نداده ها امتحان گرفته بود. آن یکی شاگرد ضعیفی بود. با نمره های بالای هجده هرسه درسش را قبول شد و ما هفده تا دختر در خرما پزان تابستان می رفتیم مدرسه ای در امانیه ی اهواز و شب توی تاریکی برمی گشتیم خانه و کلی حرف می شنیدم از بابا که ( بعد از این همه سال خوب درس خواندن، امسال آبرویم را برده ام با این سه تا تجدیدی! ) و کسی باور نمی کرد آقای (ج) عوضی بود.


*


چند روز قبل یاد مادر آقای (ج) افتادم. خودش برایمان تعریف کرده بود.


-ما شش تا برادریم. یک خواهر هم داریم. خواهره که آدم حساب نیست. ما برادرها باید از مادرمون مراقبت کنیم. نشستیم دیدیم چطوری تقسیمش کنیم که خدا راضی باشه؟ هرکدام یک عضو از مادرمون رو انتخاب کردیم که اگه بیمار شد ببریمش دکتر و خرجش رو بدیم.

من زرنگی کردم دستهای مادرموم انتخاب کردم. مادر من که از این زنهای نازک نارنجی نیست که بخاطر دستهاش بره دکتر. اگه درد هم داشته باشه چیزی نمی گه. من هم از خدا خواسته هیچ وقت نمی پرسم دستهات خوبن یا نه. برای همین کلا راحت شدم از خرج و مخارجش. اما اون برادرای دیگه م. خدا زده شون. یکی قلب، یکی کبد، یکی ریه، یکی کمر، یکی زانو... هربار هم که می برنش دکتر خدا تِمَن پولش میشه. یعنی من میرم هی میگم مادر خدا خیرت بده. اون نمی دونه ن برای چی میگم. اما دعام می کنه.


*


آقای (ج) خیلی عوضی بود.

منطق شکمی

 دوتاخواهر بودند. بیست و چندسال قبل گذرشان افتاده به خانه ی من. آن وقتها چهل و چندسال داشتند. قبل از ناهار، بعد از ناهار، قبل از شام، بعد از شام، تخم مرغ نیمرو می کردند، سوسیس سرخ می کردند، نان روغنی درست می کردند و می خوردند. ناهار و شام را هم می خوردند. توجه شما را به دیالوگ ها آنها جلب مب کنم:


-بیا خواهر...بیا این نیمرو رو بخور. نیمروی من خوردن داره. همونطوری که دوست داری درست کردم. پر روغن و ته دیگ دار!

-به به...دست گلت درد نکنه. می چسبه به جونم.

-خاک تو سرمون خواهر. این نیمرو برامون ضرر داره. چربی داریم. نباید بخوریم.

-خیلی خوشمزه ست خواهر. واقعا خا ک بر سرمون. ولی بخوریم که نخورده از دنیا نریم!

-بیا  شربت بخور خواهر. همونطور شیرینِ شیرین که دوست داریم درست کردم.شکرش رو  زیاد ریختم.

-به به..چقدر خوب شده.

-خاک برسرمون خواهر. ما قند داریم. اینها برامون سمه! خیلی بی عاریم که داریم می خوریم.

-ای ول کن خواهر. بذار بخوریم. کوفتمون نکن.

*

ما طی این سالها این دیالوگ ها را مثل طنزی خانوادگی برای خودمان تکرار می کردیم و می خندیدیم.آی می خندیدیم.

*

بیست سال گذشته. من چهل را رد کرده ام. خواهرکهای آن موقع که همه نوجوان بودند، زن های کاملی شده اند. بالای سی سال اند . توجه شما را به چت های گروه خواهرون جلب می کنم:


-ساعت دوازده شبه ، هوس حلوا کردم. یعنی برم بپزم؟

-آخ نگو..من دلم نون خامه ای می خواد.برم بخورم.

-منم رنگینگ دارم تو یخچال. میرم بیارم بخورم.

-به به ... چه غذای چرب و چیلی درست کردی. جای من خالی.

-وای نون روغنی! می میرم براش.

-دارم بستنی می خورم. جاتون خالی. ساعت یک نیمه شبه.

 و همه با هم مشغول تایپ کردن یک جمله ایم:


-خاک برسرمون خواهر...اینا برامون بده. چربی داریم. قند هم می گیریم. نباید اینها رو بخوریم. ولی می خوریم. کیف هم می کنیم.


و ...

تاریخ چیزی نیست جر توالی تکرار ماجراهای بین خواهر ها!


نتیجه:

آن وقتها فکر می کردیم اینها چه آدمهایی هستند که در عین بزرگسالی نمی توانند اختیار شکم شان را داشته باشند و چیزی که برایشان ضرر دارد را نخورند و ازش چشم پوشی کنند. ما می توانستیم. هرچیزی بد بود، بد بود. دورش خط می کشیدیم.چرا اینها نمی توانند؟


امروز می بینیم، ظاهرا سن، متغیر وحشتناکی ست. هرچه بالاتر برود، میزان ترس و ملاحظه و احتیاط را در تو می کُشد و نمی گذارد به صلاح و مصلحتت فکر کنی و منطقِ ( خوشباشی و هرچه باداباد)، زورش بیشتر و بیشتر می شود.


امروز ما هم نمی توانیم. نه که نتوانیم. نمی خواهیم!


صدات...

مامان یک آزمایش سخت دارد. داورهای پیش نیاز حالش را به شدت بد کرده. پس  انجام آزمایشش منتفی شد و اعلام کرد:

-حالم که خوب شد میرم.

خواهر کوچیکه پر از نگرانی و ترس می نوشت:

-اگه مثل بابا شد چی؟ اگه خوددرمانی کرد چی؟ اگه نره چی؟ اگه حالش بد شد چی؟ اگه یه چیزیش شد چی؟ و ....

از قرار زنگ زده به مامان تا راضی اش کند که بلافاصله برای آزمایش راهی شود.مامان اما با حال بد ، قبول نکرده . خداحافظی کرده و در حال قطع کردن گوشی گفته:

-همه دکتر شدن برای من. میگم حالم بده. میگه بیا برو.

خواهر کوچیکه دوباره زنگ زده که:

-مامان تو رو خدا بیا برو. برات بد میشه. ضمنا صداتم شنیدم. داشتی می گفتی من دکتر شدم برات!

مامان دوباره چند جمله در رد آزمایش گفته و مثلا قطع کرده. تلفن قطع نشده. چون خواهر کوچیکه شنیده که:

-زنگ زده که بگه شنیدم می گفتی همه دکتر شدن برای من.

خواهر کوچیکه دوباره زنگ زده  :

-مامان بازم شنیدم. لااقل گوشی رو قطع کن. بعد حرفهاتو بزن.

مامان خندیده و گفته :

-دکتر جان... تا حالم خوب نشه هیچ جا نمیرم.

و تق! تلفن را قطع کرده .



-ما خودمون به تنهایی فیلمیم !!!

اینجا بشکنم یار گله داره ، اونجا بشکنم یار گله داره

آنقدر همه توی چشم هم رفته ایم که نمی شود تکان بخوری و بقیه نفهمند. یک تعدای کانال تلگرام را دارند، بخش اعظمی هم اینستا را. اینجا هم خواننده دارد ، اما کمتر و خیلی محدودتر.

مجبوری خیلی چیزها را سانسور کنی. خیلی چیزها را ندیده بگیری. خیلی چیزها را اصلا محو کنی.

و همچنان، اینجا دوست داشتنی ترین جایی ست که دارمش.

پناهگاهی برای حرف زدن و غر زدن.

دلم تنگته

چی شده؟ باز توی سرمی . جلوی چشمامی. شبا نمی تونم بخوابم. قشنگ حس می کنمت. می بینمت.

اسم بی آر تی میاد، یاد روزهایی می افتم که نشون به نشون  مسیر رو یادگرفتم و می اومدم تا بیمارستان. اسم عطش ماه رمضون میاد، یاد عطشت می افتم که آب یخ می دادیم بهت و هی می گفتی آب گرم نیارین. یخ بندازین توی آب.

شاید مال گرمای هواست.

گفته بودم از هوای گرم بدم میاد دیگه. نمی تونم تحملش کنم دیگه.

هوا گرم شده و خاطره های تلخ دارن می تازن و می تازن.

چطوری این همه ماه گذشت؟ پارسال همین وقتها تازه شروع شده بود. تازه شروع شده بود.

گریه هم کاری از پیش نمی بره دیگه. سبکی نمیاره دیگه.

ترس

بارها پیش آمده که به طور کامل یک چیز را از دست بدهم.، مثلا یک فایل ورد یا موسیقی، محتوای چندساله ی وبلاگ بلاگفایم را ،یک دوستی را ، یک رابطه ی خونی را، اعتماد به کسی یا جمعی یا چیزی را  ،ایمان به یک باور را  و ...

سالها قبل تر می نشستم به غصه خوردن. افسوس خوردن. گاهی گریه کردن. اول تعجب می کردم. باورم نمی شد. بعد انگار که باور توی جانم ته نشین شود، واکنش  هایی که گفتم را نشان می دادم.

شاید تنها چیزی که بعد از همه ی این تجربه ها ، دارم خیلی سخت و بد می پذیرمش، رفتن بابا باشد. چیزی که هنوز هم میخکوبم می کند. به خودم می آیم و می بینم دارم عکسش را نگاه می کنم و می گویم: ( مگر می شود که دیگر نباشد؟ مگر می شود که دیگر نبینمش؟ دیگر صدایش را نشنوم؟ )

*

از (بابا) بگذرم. چون با هیچ چیزی قابل مقایسه نیست.

*

دوست دارم فکر کنم وقتی چیزی از دست رفت، دیگر رفت. وقتی کاری از دستم بر نمی آید، وقتی چاره ای ندارد، نباید برایش غصه خورد. اما قبول کردن به آسانی گفتنش نیست. زلزله ی دوسال پیش را برای خودم مثال می زنم،  که چطور تنها دارایی ارزشمندم شد یک فایل ورد  از نوشته هایم  و هیچ چیز دیگری ( از مادیات) برایم ارزش نجات دادن نداشت. به خودم نهیب می زنم: فکر کن همان را هم از دست دادی، بعدش چه؟ غصه بخوری برمی گردد؟ بارها لپ تاپ هنگ کرد و طوری خاموش شد و بالا نیامد که کلا امیدم را از دست دادم و از تمام محتویاتش دل کندم.

امسال سیل بود. به این هم فکر کردم، که اگر تمام دار و ندارت در عرض چند ساعت مطلقا نابود شود، چه؟ غصه کاری از پیش می برد؟

این روزها پسرجان به شدت نگران ناوهای امریکایی و جنگ و سربازی و کنکور و حواشی آن است. جوک های مربوط به ناو و ترامپ و جنگ را برایش می خوانم تا بخندد. می خندد و بعدش برای هرکدام نیم ساعت تفسیر و تحلیل تاریخی و سیاسی و جنگی می کند. سند می آورد از چیزهایی که توی کتابها خوانده و می خواهد اوضاع امروز را قیاس کند با دانش جدیدش . گاهی از من عصبانی می شود:

-تو نمی ترسی؟ برات مهم نیست منو ببرن جنگ؟ نمی ترسی خونه و شهر و کشور نابود بشن.از بمباران نمی ترسی؟ از خرابی نمی ترسی؟ از قحطی نمی ترسی؟ چرا عین خیالت نیست؟

می خندم. می ترسم. اما  از ترسم حرف نمی زنم.  بخشی بخاطر اینکه ترسم مسری نشود و ترسش بیشتر نشود، بخشی هم بخاطر اینکه می دانم بالاتر از سیاهی رنگی نیست. مثل آدمی که از شدت درد بیحس شده، بی حس ام به همه چیز. یک نوع بیعاری بیمارگونه.

چند روز قبل بخش سیو مسیج تلگرامم را  اشتباهی حذف کردم. کلی عکس و فیلم و آهنگ و متن و ... آنجا داشتم که هرکدام به دلیلی مهم بود. حذف که شد، اول تعجب کردم. بعد لب و لوچه ام آویزان شد. بعد چندتا چیز را یادم آمد که  آنجا بود حالا دیگر نیستند. بعدتر گفتم:

-رفت که رفت! به درک! چه کار کنم؟


*


همه ی اینها را گفتم که یک چیز را نگویم.

نمی گویم.

شاید یک وقت دیگر.

شاید یک جای دیگر.

آبله ی ماکیان

شروع کننده علی بود. علی هم از خواهرهای دوقلوی خوشگل چشم رنگی شش ساله اش گرفته بود.

علی عاشق پسرک است. خانه شان در همین خیابان، دویست سیصد متر پایین تر از ماست. هر روز جلوی خانه مان از سرویس پیاده می شوند و جلوی در می ایستند.حرف می زنند، قرار می گذارند، گاهی توی حیاط چرخی می زنند و بعد علی پیاده می رود تا خانه خودشان. علی پسرک را دوست دارد.این را می فهمم.

آبله مرغانِ علی به پسرک رسید.همزمان با پسرک سه تا از بچه ها هم مبتلا شدند. امروز یکی از پسرها، آمد امتحان ترمش را داد و برگشت خانه. بعد از امتحان دوتا از پسرها تب کردند و بیحال شدند و رفتند خانه.

آبله مرغان دارد کلاس پنج دو را تعطیل می کند.

خدا می داند معلم جان شان در بچگی مبتلا شده یا در بزرگسالی در معرض خطر است.


جوجه خروس های کلاس پنج دو، آبله مرغان گرفته اند!



1-خدا مرا ببخشد که به این شیوع می خندم . می خندم . می خندم!

2-به پسرک گفتم از معلمت فاصله بگیر. نزدیکش نشو.مبادا مبتلا شود. پسرک گفت: (نشستم روی صندلی تکی که بچه ها ازم نگیرن. دقیقا نزدیک آقامونم! خیلی بهش نزدیکم.)

3-هیچی دیگر... همین!

برتر جان

داشتم می بردمش دکتر تا آبله مرغان را تایید کند و پماد معروف کنترل خارش جای دانه های قرمز را بدهد. یکی از اقوام را دیدیم.

-دیروز عکست رو دیدم پارسا

فکرم رفت به ( اینستا؟ تلگرام؟ کانال؟ کجا؟ کدام شاهکاش را نوشته ام که دیده و می خواهد در موردش بگوید).

-کجا؟

-توی سایت مدرسه. می خواستم پسرم رو ثبت نام کنم. عکس پارسا توی صفحه ی اول بود.

-هان! عکس بچه های شورای مدرسه ست فکر کنم.

-نه...زیرش نوشته بود دانش آموزان برتر.

لبخند خزید روی لبهای پسرک.

*

آقای پدر پرسید:

-خب..دکتر چی گفت؟ تایید کرد؟چی گفت؟

-چیز خاصی نگفت. چندتا دارو داد . مراقبت خاصی نمی خواد جز اینکه جای دونه ها رو نخارونه.

پسرک از آن طرف می گفت:

-مهمترین قسمت ماجرای امروزم برای بابا تعریف کن. بگو دیگه.

از آن لحظه تا همین حالا چندبار برای آقای پدر و برادرجانش ، مهمترین  قسمت ماجرای امروز را تعریف کرده ام. و آن چیست؟

(پسرک بعنوان دانش آموز برتر، رصد شده!! )


پسرک هربار لبخند می زند!

He has chicen pox

نیمه شب ناگهان از توی جا بلند شدم و با اشتیاق گفتم:

-فکر کنم آبله مرغونه!

و همه با لبخندی آرام، آرام گرفتیم.

سه روز تب کرد و بی حال بود. بعد پشه کبابش کرد. دلم برایش سوخت با این پوست حساس و نازکی که از طرف من به ارث برده و با کوچکترین تحریک بیرونی یا کبود می شود یا مثل کهیر بیرون می ریزد، تمام تنش جا به جا قرمز شده بود.

-آخ..آخ..همه جاشو خورده. آخه پشه ی نیم وجبی چطوری زیر لباس رو هم زده؟ تموم پشتش نقطه نقطه قرمزه. لای انگشت پا رو ببین. پیشونی ش رو ببین. توی موهاشم زده.

( و ماادریک ، مادری که نشانه ها را نمی شناسد!! )

*

حدس ناجورمان پیدا شدن ساس بود. تراس مان فرودگاه قمری های نترس و سمج است. روی دودکش طبقه ی پایینی  لانه دارند و پشت سرهم تخمگذاری می کنند و جوجه تولید می نمایند! گاهی ساس ( یا چیزی شبیه آن) می بینیم. آقای پدر کلافه از این پشه یا ساس بی رحم، نشست به ضدعفونی کردن تمام جاهای نیش ها با پنبه الکلی. صد و یک جا را با پنبه الکلی مالید و هی گفت: امشب توی هال بخواب. توی اتاقت نمون!شاید اونجا حشره رفته.

پسرک رفت دستشویی و  وقت بیرون آمدن داد زد:

-مامان...صورتم بیشتر شده. نگاه..این جای نیش ها وقتی رفتم تو، نبود.

و من از جا بلند شدم و شادمان گفتم:

-فکر کنم آبله مرغونه!