پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

آقای (ج) خیلی عوضی بود

آقای  (ج) خیلی عوضی بود. دوم دبیرستان بودم. به ما ریاضیات جدید و جبر درس می داد. همان اول سال گفت این درس ها خیلی سخت هستند و از عهده اش بر نمی آیید. باید کلاس خصوصی بگیرید. هندسه تان را هم خصوصی درس می دهم. چون سوالهای هندسه ی ثلث سوم هم با خودم است. کتابی بیست تِمَن می گیرم . سه تا کتاب شصت تِمَن !( به تومَن، می گفت تِمَن). منظورش شصت هزار تومن بود.

فک کن سال هفتاد و یک. کمیته و بسیج و ژاندارمری تازه با هم ادغام شده بود و بابا دیگر ژاندارم نبود. مامور نیروی انتظامی بود. آن وقتها تازه حقوق بابا زیاد شده بود. سه برابر شده بود. از شش هزار تومن شده بود هجده هزار تومن. و ما کلی کیف می کردیم که چقدر پول داریم.

اما هرچقدر هم که پول داشته باشیم، شصت تمن برای سه تا درس زیاد بود.

هیچ کس کلاس خصوصی نگرفت با آقای (ج). او هم نامردی نکرد و کل کلاس را تجدید کرد. شهریور هفتاد و یک یه گروه دختر بودیم که می رفتیم کلاس جبرانی کلاس های ریاضیات جدید و جبر و هندسه ی دوم ریاضی.  دروغ چرا یکی مان نبود. یکی مان شصت تمن داده بود و آقای (ج) گفته بود: من وقت ندارم بهت درس بدم. سرم شلوغه. بیا این سه تا برگه ها رو بگیر ، پاسخنامه هم داره. از روشون بخون. و عین همان سوالات را از ما شصت تمن نداده ها امتحان گرفته بود. آن یکی شاگرد ضعیفی بود. با نمره های بالای هجده هرسه درسش را قبول شد و ما هفده تا دختر در خرما پزان تابستان می رفتیم مدرسه ای در امانیه ی اهواز و شب توی تاریکی برمی گشتیم خانه و کلی حرف می شنیدم از بابا که ( بعد از این همه سال خوب درس خواندن، امسال آبرویم را برده ام با این سه تا تجدیدی! ) و کسی باور نمی کرد آقای (ج) عوضی بود.


*


چند روز قبل یاد مادر آقای (ج) افتادم. خودش برایمان تعریف کرده بود.


-ما شش تا برادریم. یک خواهر هم داریم. خواهره که آدم حساب نیست. ما برادرها باید از مادرمون مراقبت کنیم. نشستیم دیدیم چطوری تقسیمش کنیم که خدا راضی باشه؟ هرکدام یک عضو از مادرمون رو انتخاب کردیم که اگه بیمار شد ببریمش دکتر و خرجش رو بدیم.

من زرنگی کردم دستهای مادرموم انتخاب کردم. مادر من که از این زنهای نازک نارنجی نیست که بخاطر دستهاش بره دکتر. اگه درد هم داشته باشه چیزی نمی گه. من هم از خدا خواسته هیچ وقت نمی پرسم دستهات خوبن یا نه. برای همین کلا راحت شدم از خرج و مخارجش. اما اون برادرای دیگه م. خدا زده شون. یکی قلب، یکی کبد، یکی ریه، یکی کمر، یکی زانو... هربار هم که می برنش دکتر خدا تِمَن پولش میشه. یعنی من میرم هی میگم مادر خدا خیرت بده. اون نمی دونه ن برای چی میگم. اما دعام می کنه.


*


آقای (ج) خیلی عوضی بود.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.