پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب
پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

پروانه ای روی شانه ی دلتنگی من 2

روزانه نویسی - شعر- ادبیات- معرفی کتاب

ترس

بارها پیش آمده که به طور کامل یک چیز را از دست بدهم.، مثلا یک فایل ورد یا موسیقی، محتوای چندساله ی وبلاگ بلاگفایم را ،یک دوستی را ، یک رابطه ی خونی را، اعتماد به کسی یا جمعی یا چیزی را  ،ایمان به یک باور را  و ...

سالها قبل تر می نشستم به غصه خوردن. افسوس خوردن. گاهی گریه کردن. اول تعجب می کردم. باورم نمی شد. بعد انگار که باور توی جانم ته نشین شود، واکنش  هایی که گفتم را نشان می دادم.

شاید تنها چیزی که بعد از همه ی این تجربه ها ، دارم خیلی سخت و بد می پذیرمش، رفتن بابا باشد. چیزی که هنوز هم میخکوبم می کند. به خودم می آیم و می بینم دارم عکسش را نگاه می کنم و می گویم: ( مگر می شود که دیگر نباشد؟ مگر می شود که دیگر نبینمش؟ دیگر صدایش را نشنوم؟ )

*

از (بابا) بگذرم. چون با هیچ چیزی قابل مقایسه نیست.

*

دوست دارم فکر کنم وقتی چیزی از دست رفت، دیگر رفت. وقتی کاری از دستم بر نمی آید، وقتی چاره ای ندارد، نباید برایش غصه خورد. اما قبول کردن به آسانی گفتنش نیست. زلزله ی دوسال پیش را برای خودم مثال می زنم،  که چطور تنها دارایی ارزشمندم شد یک فایل ورد  از نوشته هایم  و هیچ چیز دیگری ( از مادیات) برایم ارزش نجات دادن نداشت. به خودم نهیب می زنم: فکر کن همان را هم از دست دادی، بعدش چه؟ غصه بخوری برمی گردد؟ بارها لپ تاپ هنگ کرد و طوری خاموش شد و بالا نیامد که کلا امیدم را از دست دادم و از تمام محتویاتش دل کندم.

امسال سیل بود. به این هم فکر کردم، که اگر تمام دار و ندارت در عرض چند ساعت مطلقا نابود شود، چه؟ غصه کاری از پیش می برد؟

این روزها پسرجان به شدت نگران ناوهای امریکایی و جنگ و سربازی و کنکور و حواشی آن است. جوک های مربوط به ناو و ترامپ و جنگ را برایش می خوانم تا بخندد. می خندد و بعدش برای هرکدام نیم ساعت تفسیر و تحلیل تاریخی و سیاسی و جنگی می کند. سند می آورد از چیزهایی که توی کتابها خوانده و می خواهد اوضاع امروز را قیاس کند با دانش جدیدش . گاهی از من عصبانی می شود:

-تو نمی ترسی؟ برات مهم نیست منو ببرن جنگ؟ نمی ترسی خونه و شهر و کشور نابود بشن.از بمباران نمی ترسی؟ از خرابی نمی ترسی؟ از قحطی نمی ترسی؟ چرا عین خیالت نیست؟

می خندم. می ترسم. اما  از ترسم حرف نمی زنم.  بخشی بخاطر اینکه ترسم مسری نشود و ترسش بیشتر نشود، بخشی هم بخاطر اینکه می دانم بالاتر از سیاهی رنگی نیست. مثل آدمی که از شدت درد بیحس شده، بی حس ام به همه چیز. یک نوع بیعاری بیمارگونه.

چند روز قبل بخش سیو مسیج تلگرامم را  اشتباهی حذف کردم. کلی عکس و فیلم و آهنگ و متن و ... آنجا داشتم که هرکدام به دلیلی مهم بود. حذف که شد، اول تعجب کردم. بعد لب و لوچه ام آویزان شد. بعد چندتا چیز را یادم آمد که  آنجا بود حالا دیگر نیستند. بعدتر گفتم:

-رفت که رفت! به درک! چه کار کنم؟


*


همه ی اینها را گفتم که یک چیز را نگویم.

نمی گویم.

شاید یک وقت دیگر.

شاید یک جای دیگر.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.