چی شده؟ باز توی سرمی . جلوی چشمامی. شبا نمی تونم بخوابم. قشنگ حس می کنمت. می بینمت.
اسم بی آر تی میاد، یاد روزهایی می افتم که نشون به نشون مسیر رو یادگرفتم و می اومدم تا بیمارستان. اسم عطش ماه رمضون میاد، یاد عطشت می افتم که آب یخ می دادیم بهت و هی می گفتی آب گرم نیارین. یخ بندازین توی آب.
شاید مال گرمای هواست.
گفته بودم از هوای گرم بدم میاد دیگه. نمی تونم تحملش کنم دیگه.
هوا گرم شده و خاطره های تلخ دارن می تازن و می تازن.
چطوری این همه ماه گذشت؟ پارسال همین وقتها تازه شروع شده بود. تازه شروع شده بود.
گریه هم کاری از پیش نمی بره دیگه. سبکی نمیاره دیگه.